نمایش پست تنها
  #4  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت چهاردهم...
-چی میگی پاییز . یعنی تو یادت نمیاد؟
بدون اینکه بخوام با صدای بلندی فریاد کشیدم:
-چی رو باید یادم بیاد بهار؟ د حرف بزن بفهمم چه بلایی سر من اومده. چرا این همه متنفرم؟ چرا هیچ چیزی برام جذابیت نداره؟ وای بهار بگو دارم دیونه میشم ...
به چشمهای بهار که با تعجب به من خیره شده بود نگاه کردم. بهار آب دهانش رو قورت داد و زیر لب حرفی زد .
-چی میگی بهار؟ بلند حرف بزن ببینم چه بلایی سر من اومده.
بهار سر تکون داد و گفت:
-نه نه . ای کاش حرفی نمیزدم . باورم نمیشه یعنی تو همه چیز رو فراموش کردی؟ نه این امکان نداره . من در تمام این مدت فکر میکردم که یادته و به روت نمیاری . من فکر میکردم که دلیل این همه نفرت روخودت خوب میدونی . برای همین هیچ وقت باهات مخالف نبودم و سعی میکردم منطقی آگاهت کنم .وای نه خدای من . من باید خیلی زودتر از اینها میفهمیدم که فراموش کردی ...
دستش رو روی سرش گذاشت و با ضربه به پیشونیش زد .حس گنگی داشتم .خیلی دلم میخواست بدونم در گذشته برای من چه انفاقی افتاده و دلیل این همه نفرت رو بفهمم . اما بهار با حرفهاش مثل مته ای بود که توی اعصاب ضرب دیده من فرو میرفت . ای کاش درست و منطقی حرف میزد . من باید می فهمیدم که چرا این همه با خودم فکر میکنم .من باید میفهمیدم . آره باید دلیل این همه نفرت رو میفهمیدم .
-بهار ترو به خدا حرف بزن .من هیچ چیزی یادم نمیاد .
بهار نفسی کشید و در حالی که نگاهش رو به دوردستها دوخته بود گفت:
-همه چیز از شب رفتن سروش شروع شد .تو اون موقع ده سالت بود و من سیزده ساله . بعد از اینکه خانواده اش اون رو به هواپیما رسوندند و برگشتند خونه، تو توی باغ نشسته بودی .دل تنگی میکردی . خوب یادمه اون شب رو وقتی سروش از در بیرون رفت تو رفتی توی باغ و برنگشتی و اما وقتی برگشتی ... ای خدای من .اینهایی روکه دارم برات تعریف میکنم رو خودم با گوشهای خودم توی اتاق متخصصی که تو رو هیپنوتیزم کرده بود شنیدم . اون شب تو توی باغ نشسته بودی و در حالی که روی تاب تاب می خوردی با خودت حرف میزدی و از دلتنگی ات به سروش میگفتی . تو از بچگی به سروش علاقه خاصی داشتی . علاقه ای که نذاشت به یک عشق عمیق تبدیل بشه . اون شب یکی از زمزمه هات این بوده که سروش خیلی دوستت دارم .
بهار حرف میزد و من غرق در حرفهاش شده بودم. حس میکردم میبینم . اره همه چیز رو میدیدم اما باز هم تار و دور از دسترس . چقدر این صحنه ها آشنا بود .همون کابوسهای هر شبی بود. آره دختر بچه ای به روی تاب. فریاد و تنهایی . بابا بود و ماشین. اما همه چیز تار بود و دور از دسترس ...
-صدای فریاد هوتن از پشت سر تو رو از روی تاب به پایین پرت میکنه اما هوتن بیتوجه به افتادن تو فریاد میزنه و میگه دختر گداگوری تو چه حقی داری که به سروش ابراز علاقه کنی ؟مثل اینکه خودت رو نمیشناسی؟ دختر بیشعور احمق تو کجا و سروش کجا ... مثل اینکه باید بهت یادآوری کنم که ننه بابات کلفت این خونه هستند.و بعد دستت رو میگیره و میبرتت نزدیک در باغ و بابا رو که اون موقع داشته ماشین ارغوان رو میشسته نشونت میده و میگه خوب نگاه کن دختر بیشعور. این بابای توِ و تو ام دختر همونی .خوب ببین که فیلمی مهیج تر از این در تمام عمرت ندیدی .این پدرتِ که کلفت ارغوانِ اونوقت توی احمق،توی بچه گدا داری به سروش ابراز علاقه میکنی و منتظری برگرده تا عروسی کنید؟ صدای قهقه های مستانه هوتن تو رو که دختر بچه ای بیش نبودی وحشت زده میکنه . اما باز هوتن دست بردار نیست و همون لحظه باز هم می کِشَتِت به داخل آشپرخونه ارغوان و مامان رو که در حال شستن ظرفها بوده رو نشونت میده و بهت میگه ببین اینم ننه ی تو . تو باید حد خودت رو بدونی. تو چی فکر کردی که خوت رو در سطح سروش میبینی . تو چی فکر کردی که سروش رو دوست داری؟ تو بچه گدا برای سروش و امثال اون اسباب بازی هستید.نگاه کن که ننه بابات به خاطر چندر غاز پول چه جوری خر حمالی می کنند . امثال تو، تو این جامعه حرومید بدبخت ... همونطور پشت سرت میومده و وز وز میکرده. اما تو که دیگه طاقت از کف داده بودی توی تاریک روشن هوای باغ پا به فرار میزاری و در حالی که تمام بدنت میلرزیده جلوی پات رو نمیبینی و با سر به کف استخر خالی از آب میفتی . وای پاییز چه لحظه های سختی بود که تو رو نیمه جون کف استخر پیدا کردیم . خدا پدر آقای ارغوان رو بیامرزه اگر کمکهای اون نبود تو الان زنده نبودی . پاییز خیلی روزها و شبهای سختی بود در حالی که ما توی تب و لرز شنیدن خبر سلامتی تو دست و پا میزدیم دکتر بعد از سه روز طاقت فرسا که هیچ کدوممون لب به آب و غذا نزده بویدم خبر داد که بهوش اومدی و ما میتونیم تو رو ببینیم. وقتی بالای سرت رسیدیم حالت خیلی بد بود . دکترت گفت که حال روحیت هیچ مناسب نیست . با دیدن مامان و بابا جیغ میزدی و گریه میکردی . از ارغوان بدت میومد و با دیدنش فحشش میدادی . اینها در حالی بود که اونها هم به اندازه ما نگران وضع تو بودند . بهتره از اون روزهای سخت و پر اضطراب چیزی نگم که جز ناراحتی چیزی نداره . اما بعد از دو هفته تو رو در حالی که هیچ حالت خوب نبود به خونه اوردیم . تمام روز بیحرکت به سقف اتاق ذل میزدی و از گوشه چشمای معصومت هر از گاهی قطره اشکی به پایین سرازیر می شد و شبها چشم که روی هم میگذاشتی با هراس و جیغ از خواب میپریدی .تنها با مسکنهای قوی بود که برای ساعتی چشم روی هم میگذاشتی و با آرامش میخوابیدی. اون هم در حالی بود که تمام تنت خیس از عرق بود . حرفهای هوتن تن خسته و بیتاب تو رو از پا در اورده بود و تو با سن کمت عمق فاجعه رو بیشتر از اونی که لازم بود درک کرده بودی. با وجود سن کمت همه وجودت سر تا پا نفرت بود . اونقدر این وضعت بد بود که از دیدن اسکناسی عنان از کف میدادی و به گریه میافتادی . ناله های تو دل سنگ رو آب میکرد چه برسه به مامان و من که تمام روز کنارت میشستم و برات حرف میزدم . من هم با وجود سن کمم تمام وجودم درد بود . درد تو رو با همه وجودم حس میکردم . دست تو رو میگرفتم و پا به پات گریه میکردم . بدون اینکه بدونیم چه بلایی بر سرت اومده. بی تابی های مامان بابا رو از پا در اورده بود . رفت پیش آقای ارغوان و اون هم کمک کرد و ما تو رو به روانپزشک حاذقی که از آشنایان ارغوان بود بردیم . دکتر با دیدن تو فریاد زد که کدوم از خدا بیخبری این بلا رو سر این دختر معصوم اورده؟ هفته ها رو برای رفتن و اومدن به مطب روانپزشک رد کردیم اما قادر به حرف زدن نبودی . با همه وجودت گوش میدادی و اشک میریختی. امان از روزی که اسمی از ارغوان می آمد و یا حرفی از ماشین میشنیدی. اونقدر گوشهات و تنت به این کلمات حساسیت نشون میداد که بابا و مامان رمزی حرف میزدند . داروها هم هیچ بهبودی در وضعت ایجاد نکرده بود . دو ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی دکترت گفت من تنها راهش رو میبینم که هیپنوتیزمش کنم و بفهمم توی اون روز چه اتفاقی براش افتاده . اما از این موضوع میترسید که تحمل عمق فاجعه رو برای بار دیگر نداشته باشی و این موضوع تو رو از پا در بیاره . یه جلسه با دوستان حاذق دیگرش گذاشت و بعد از اینکه از بابا رضایت نامه کتبی گرفت که مسئول هیچ گونه اتفاقی نیستند شروع به آزمایشهای مختلف روی تو کرد . حالا شده بودی موش ازمایشگاهی زیر دست دکترهای حاذق و باتجربه .مامان که هیچ طاقت اون وضع رو نداشت و همه ذهنش پر میکشید به سوی خدا و با اشک و آه ازش تو رو سالم میخواست . اون روز بدترین کابوس عمرم بود . همراه بابا نزدیک تو ایستاده بودیم و تو چشمانت رو بسته بودی و دکتر روبه روت روی صندلی نشسته بود . با فریاد عقده های دلت رو بیرون ریختی و اولش کلی ناسزا بار پول کردی و بعد لحظه به لحظه آروم تر شدی و به خواب عمیقی فرو رفتی که ذهنت در اختیار دکتر قرار گرفت . همه چیز رو لب باز کردی و گفتی . همه کابوسهای هر شبت رو بیرون ریختی و وقتی چشم باز کردی شش ساعت گذشته بود و من در تمام این شش ساعت روی صندلی نشسته بودم و اشک میریختم . تمام تنم عشق به وجود تو بود و بابا مردانه گریه میکرد و آهسته به پیشونیش میکوبید و فریاد میزد که چرا خدای من چرا ؟ به پیشنهاد دکتر سعی کردیم تو رو با واقعیت روبه رو کنیم . حال روحیت بعد از انجام اون هیپنوتیزم بهتر شده بود ، اما باز هم از واقعیت فرار میکردی و نسبت به کلمات واکنش نشون میدادی. باز هم حرف نمیزدی اما تقریباً روزها در ارامش بودی و شبها کمی بیشتر میخوابیدی. با اینکه لحظه های سختی بود اما ما در کنار تو جنگیدیم و وادارت کردیم شرایط حاضر رو بپذیری . این درست در زمانی بود که خود من تمام اینها رو قبول نداشتم و نمیتونستم بپذیرم که چرا وضع ما خوب نیست و وضع ارغوان خوب . همون زمان بود که با عرفان آشنا شدم و این موضوع باعث شد کمک زیادی در وضع تو بشه . تو کم کم واقعیت رو پذیرفتی . دکتر میگفت که باید خودش با شرایط موجود کنار بیاد . یک روز صبح که از خواب بیدار شدی همه چیز رنگ عوض کرد . توی باغ پیدات کردیم در حالی که میگفتی و میخندیدی . این در حالی بود که شب قبلش یکی از دوستان استاد من در شعور کیهانی به دیدنت اومده بود و ارتباطی با تو برقرار کرد و دستش رو روی پیشونی تو قرار داد و وقتی از اتاق تو بیرون اومد تو به خواب عمیقی فرو رفتی . حالا میفهمم که تمامی این اتفاقات نتیجه کمک او و رابطه اش با خدا بوده است . باورم نمیشد که بتونه تو رو درمون کنه ... پاییز شنیده بودم که با ارتباطی که با خدا برقرار میکرد تونسته بود مرده ای رو زنده کنه . حالا به یقین رسیدم که اینها همه لطف خداست که شامل حال تو شده .وای خدای من چرا اینها رو قبلاً متوجه نشده بودم؟ آره پاییزتو فراموش کردی چون چاره ای دیگه ای نبود . اما اون نفرت همیشه همرات موند . مخصوصاً به پسرهایی که پولدار بودند و به ثروتشون می نازیدند. وای پاییز دارم بال در میارم باورم نمیشه که دوست استاد ... خدای من من تا به حال نمونه ای رو از رحمت خدا از نزدیک ندیده بودم اما حالا ...
برگشت و به صورت من که جان از بدن من رخت بسته بود خیره شده . حرفهای بهار هیچ شک عصبی در وجودم ایجاد نکرده بود . انگار که از تمام اتفاقات خبر داشتم اما گنگ بودند . باورم نمیشد که هیچ عکس العملی در رابطه با این موضوع انجام نمیدم . محال بود. چطور امکان داشت؟ چرا حس میکردم تمام این وقایع رو از بر بودم ؟ تمام صحنه ها بی اختیار در زمانی که بهار برایم تعریف میکرد از جلو ی چشمم گذر میکرد . آره تمام اون خاطرات رو یادمه . سر برگردوندم و به تاب نگاهی انداختم . صدای فریاد هوتن در گوشم پیچید . اون من بودم دخترکی با روسری صورتی به سر در حالی که به دوردستها خیره بود . آره اون شب داشتم از رویاهام حرف میزدم و از سروش . از سروش که از بچگی عاشقش بودم و هیچ وقت نفهمیدم . یعنی در تمامی این سالها من سروش رو دوست داشتم؟ یعنی در عاشق شدن پیشقدم بودم؟ آره من فراموش کرده بودم . آره میدونم . این من بودم که به خاطر حماقتی که هوتن در حقم انجام داد باعث نفرتم نسبت به پسرها شد . آره پاییز تبدیل شد به آدمی که در ذهنش فریاد میزنه. پس تمام نفرت و درگیری ذهنم به علت اون خاطرات بوده؟ آره باید زودتر میفهمیدم چیزی که در گوشه ذهنم دور از دسترس بود خاطرات کودکی بود . به استخر خالی از آب نگاه کردم . انگار تصاویر جلوی صورتم پرواز میکرد . اون دخترک کوچک غرق به خون من بودم که روسری صورتیش قرمز شده بود. من بودم . اون دخترکی که که مثل ماهی کف استخر بدنش تکون میخورد و جون میداد من بودم . سر برگردوندم و به جلوی در نگاه کردم . باز هم میدیدم . باز هم تصاویر جلوی چشمم جان میگرفت . اون ماشین ارغوان بود که بابا .... وای بابا چقدر دلم برات تنگ شده بود . بابایی عزیزم خیلی وقت بود که اینطور حست نکرده بودم . بابا بود که شلنگ آب رو به روی شیشه های ماشین ارغوان میکشید و لنگی قرمز روی شونه اش داشت . لبهاش مثل همیشه خندان بود . وای بابایی .بابا با دستش عرق رو پیشونیش رو گرفت و رو به آسمون زمزمه کرد:خدایا شکرت . بغض گلوم رو قورت دادم و سر برگردوندم و به بهار نگاه کردم . بهار هم در خودش غرق بود . چشمام رو بستم و تصاویر در جلوی چشمم زنده شد . آره اون من بودم که توی اتاق روانپزشکی که چهره اش در پس عینک قاب طلایی به من خیره شده بود دیده میشدم . چشمهای این دختر بچه ده ساله بسته بود و لبهاش بودند که تکون میخورند و اشک بود که بی محابا روی گونه هاش سرازیر می شدند. آره اون دختر بچه من بودم . چه لحظه های سختی بود . سر برگردوندم و بابا و بهار رو دیدیم رکه کنار هم روی مبل نشسته اند و بهار در مانتو گشادی که به تن داشت به من نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت انگار که از زمین و زمان طلب کار بود . دوباره به بابا نگاه کردم . دلم خیلی براش تنگ شده بود . صورتش غمگین بود . چین و چروک های ریزی که دور چشمش بود غصه ام رو بیشتر کرد . حس میکردمش . تمامی اون لحظات رو حس میکردم . باورم نمیشد که این بابایی باشه که بعد از چند سال اینقدر از نزدیک ببینمش. چقدر چهره اش با زمانی که در قبر میذاشتنش فرق میکرد .چقدر پیر و شکسته شده بود . غصه ما پیرش کرده بود . غصه بهار و پاییز... چشم باز کردم و به گوشه ای از باغ خیره شدم . آره باز هم من بودم دخترکی لاغر اندام با چشمهایی یکه زیرش چالی عمیق افتاده بود . اره اون من بودم همون روزی بود که خوب شده بودم .شب قبلش رو به خاط اوردم اون مرد مهربون رو که بالای سرم نشسته بود و ازم خواسته بود تا چشمام رو ببندم . حسی عمیق در وجودم بود اون شب . چیزی به زور میخواست که چشمام رو باز نگه داره اما تمام بدنم گر گرفته بود . سنگینی دستش روی پیشونیم نرم نرمک سبک شد و چشمام بسته شد. اولین شبی بود که بعد از اون همه اتفاقات راحت خوابیده بودم . یاد حرف مرد افتادم که در ابتدای ورودش گفت:اگر خدا بخواد میتونم کمکت کنم .من یه رابطم دخترم .رابطی بین خدا و تو . اگر بخواد بیمار که هیچی مرده رو زنده میکنه . با اینکه از حرفهاش چیزی متوجه نشده بودم اما خلسه ای شیرین تمام تنم رو پر کرده بود .
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید