قسمت پانزدهم
باورهایم همه تحت شعاع اعتقادات بهار قرار گرفته بود . مخصوصاً بعد از بیداری از خواب خرگوشی . مخصوصاً بعد از فهمیدن اتفاقاتی که برایم افتاده بود و درک کردن دوست استاد بهار .حالا دیگر بهار با لذت برام صحبت میکرد و با حسی گنگ سوالاتم رو ازش می پرسیدم و اون صبورانه توضیح میداد . زندگی روال عادی خودش رو داشت . بدون اینکه هیچ تغیری در رفتار من ایجاد بشه . انگار از قبل آمادگی پذیرفتن حقیقت رو داشتم و برام هیچ نوع شکی ایجاد نشده بود . با دیدن پول هنوز هم رنگ عوض می کردم و با حسرت نگاهش می کردم هنوز هم مامان رو در حین کار کردن که می دیدم آهی حسرت بارتر می کشیدم . تمام حسرت هایی که در زندگی داشتم توسط بهار سرکوب می شد و با اعتقاداتش من رو هم به راه درست هدایت می کرد . سروش هم در کناری از زندگیم حضور داشت و طبق خواسته اش به مرور زمان همه چیز رو انجام میداد بدون اینکه همدیگر رو ببینیم یا رابطه ای ایجاد کنیم . شبها توی باغ رو به آسمون با ستاره ها حرف می زدم و هر از گاهی سایه هیبت مردانه اش رو که دوستش داشتم رو پشت پنجره اتاق حس می کردم و از دور عطر تنش رو به داخل ریه هام می فرستادم .نقش بازی کردن چقدر سخت بود . هر دو در کنار دیگری دنقش بازی می کردیم . او مثل همیشه عادی بود اما من نمیتونستم منی که نگاهم قبلها سرشار از نفرت بود حالا پر از حس ،پر از عشق و علاقه بود . چطور تراز بندی می کردم این دو حس کاملاً مجزا رو . نگاههای فخری خانم عوض شده بود . رنگ محبت نداشت . رنگ سردی هم نداشت . طور خاصی نگاهم می کرد . انگار که از ماجرا بود برده بود اما حرفی نمیزد چون سروش عکس العملی نشون نداده بود . یکی از همون روزهای پاییزی بود که از دانشگاه به همراه بهار برمی گشتیم که بهار بعد از مدتی که هر دو در سکوت غرق بودیم گفت:
-پاییز این جمعه کامیار با خانواده اش میاد خونمون ...
برگشتم و به صورتش نگاه کردم . هیچ حس خاصی در نگاهش نبود . هیچ حسی... با تعجب گفتم:
-خوب تو چرا ناراحتی؟
لبخندی کمرنگ زد و گفت:
-نه ناراحت نیستم . اما نمیدونم چرا یه حسی گریبان گیرم شده . حسی مثل دلتنگی . حسی گنگ که خیلی وقته دچارش نشدم .
-چرا چه جور دلتنگی؟
-دلم میخواست بابا بود تا خوشبخت شدنم رو از نزدیک می دید .
و آهی حسرت بار کشید و با نگاهش به آسمون ابرها رونوازش کرد . من هم به یاد بابا افتادم . چقدر دلم میخواست حضور داشت . اما بهار هیچ وقت شاکی نمیشد . هیچ وقت:
-بهار از اینکه بابا نیست ناراحتی؟
بدون اینکه نگاهم کنه کیفش رو روی شونه اش مرتب کرد و گفت:
-نه ناراحت نیستم . نمیدونم اما دلم میخواست حضور داشت .حضورش باعث دلگرمی مامان میشد . میدونم در دلش چه خبر ه . من بابا رو خیلی دوست داشتم پاییز . اما میدونم که هر کسی یک روزی که میاد یک روی هم از دنیا میره . از این موضوع ناراحت نیستم . حقی برای خرده گرفتن به خدا ندارم . بنده ای که خودش داده رو دوباره گرفته . شاید البته که دعا میکنم اینطور نباشه اما شاید توی دنیای دیگه باز هم با بابا روبه رو شدم . اینطور که از شواهد امر پیداست هنوز نیاز داریم به تکمیل شدن و حالا حالاها باید بیایم و بریم . حالا حالاها زندگی های مختلفی در پیش داریم تا بفهمیم که من و خدا با هم خداییم . نه ما به تنهایی خدا . میدونی پاییز برای درک این موضوع چقدر نیاز به کمک داریم؟ نه نیاز به مادیات . نیاز به معنویات داریم نیاز به فهمیدن . اونقدر باید توی دنیاروحمون رو کامل کنیم و اطلاعات عمومی اش رو بالا ببریم که اون دنیا زرق و برق چشممون رو نگیره و بفهمیمم که بعد از بهشت مرحله ای هم وجود داره مرحله ای که دوباره برامون تصمیم گیری میشه . مرحله ای که بعد از صیقل پیدا کردن روحمون حالا دیگه پاکیم و برمیگردیم به ذاتمون . به ذات مقدسمون که همون خداست . همونی که از روح خداش در وجود انسان دمید .
-بهار چرا میریم جهنم؟ چرا دوباره میریم بهشت؟ اصلاً چی میشه بعدش؟ یه سری می گن تا ابد توی بهشت میمونیم . اما من نمیتونم این رو قبول کنم . چرا به چه دلیلی اصلاً معنی نمیده که ما همش توی بهشت بمونیم .
-ببین پاییز وقتی که روحمون از این تن خاکی جدا میشه . کالبد ذهنی کسی که کامل باشه و ترقی کرده باشه دیگه توی این دنیا نمیمونه . شنیدی که میگن طرف جسم خودش رو که توی قبر میزارن باورش نمیشه مرده و باهاش میره تو قبر؟ خوب این مورد در مورد همه صدق نمیکنه . کسی که کالبد ذهنیش در این دنیا ترقی کرده باشه بعد از مرگش بلافاصله جذب کانال نور میشه و میره به مراحل بعدی که همون مراحل حساب رسی. اما کسی که هنوز وابستگی های خاکی رو از وجودش دور نکرده باشه همچنان با جسمش توی این سرزمین می مونه و به وسیله ذهن کسانی که برای نبودش اشک میریزن جذبشون میشه و به قول خودمون ذهنش رو تسخیر میکنه . هیچ کدوم از ما نمیدونیم که چند تا جن و چند تا روح ما رو و کالبد ذهنیمون رو تسخیر کردند . حالا بعداً بیشتر برات راجع به این موضوع توضیح میدم . اما در مورد سوالت . بعد از اینکه روح و کالبد ذهنی فرد جذب کانال نور بشه مراحل شروع میشه که در مرحله سوم یعنی بعد از مرحله حضورمون در دینا به مرحله لامکان و زمان و تضاد میرسیم که در اینجا هیچ مکانی وجود نداره ولی زمان و تضاد که همون شیطان هست هر دو حضور دارند در کنارمون . بعد از این مرحله وارد مرحله چهارم می شیم که لامکان و لا زمان و تضاد نامیده میشه یعنی در این مرحله به علاوه مکان که قبلاً ازمون گرفتند زمان رو هم ازمون میگیرند اما هنوز تضاد همون شیطان حضور داره و بعد از اون میرسیم به مرحله پنجم که مرحله یوم القیامه یعنی همون روز قیامت. و بعد از روز قیامت تازه وارد مرحله ششم یعنی جهنم میشم. بعد از اینکه به جهنم که ماها ازش به عنوان آتیش سوزان و مار و عقرب دو سر یاد میکنیم فرد تمام گناهانش رو در اونجا پاک میکنه که همین هم کلاً فرق میکنه با اون چیزی که ما شنیدیم . ما که توی اون دنیا جسمی نداریم که قرار باشه بسوزیم . ما میبینیم که قرار بوده چیز دیگه ای بشیم و الان چی هستیم . مثلاً قرار بوده که من بشم دکتر شدم یه معتاد الکی خوب این موضوع باعث میشه حسرت بخوری و بسوزی .سوزش وجودت و اون وانفساها اونقدر شدیدن که با آتیش مادی مقایسه شده که البته سوزش صد برابر بیشتر. آره بعد از اینکه کاملاً پاک و مطهر شدی وارد مرحله هفتم میشی یعنی بهشت که خود بهشت شامل سه مرحله میشه که اولیش جناتِ . دومیش عدل و رضوان که به معنی بهشت در وحدتِ و اما در این مرحله هم اونقدر دستت باز که هر لحظه هر چیزی رو بخوای میتونی تهیه کنی . هر چیزی که فکرش رو بکنی . اون لحظه است که باز هم شیطان سر و کله اش پیدا میشه . شیطانی که تا لحظه اخر این حلقه دست از سرت بر نمیداره . اون لحظه است که زیر گوشت میخونه ببین تو خودت خدای . تو هر چیزی رو که بخوای می تونی خودت خلق کنی . اینجاست کسی که کالبد ذهنیش ترقی نکرده میمونه توی این مرحله از بهشت و به مرحله بعدی نمیرسه . و اما کسی که در این مرحله به سوالی که از اون پرسیده میشه جواب درست بده وارد مرحله بعد میشه. سوالی که ازت میپرسند اینه که خدای تو کیست؟ و اما پاسخ تو سبب این میشه که وارد مرحله بعد یعنی جنتی که همون بهشت خدا نامیده میشه و حضور در محضر خداست بپیوندی یا اینکه برگردی به ابتدای چرخه هستی که همون به اون درخت نزدیک نشوِ. همون درختی که هوا و ادم بهش نزدیک شدند و از فرمان خدا سرپیچی کردند . یعنی اینکه از اول دوباره متولد میشی و این مراحل دوباره ادامه داره و اما یک چیز مهم بعد از هر مرحله که نام بردم ما یک برزخ هم داریم که در اون برزخ تمام آموخته های ما پاک میشه یعنی برای ورود به مرحله بعدی بین اطلاعات قبلی و بعدی یک پرده ای انداخته میشه که تو نمیتونی به یاد بیاریشون و دیگه برگشت به مرحله بعد امکان پذیر نیست.
-وای بهار میدونی درک تمام اینها چقدر برای من مشکله؟ ما در تمام طول عمرمون یه چیزهای دیگه ای رو شنیدیم اما حالا تو داری میگی همه اعتقادات من اشتباهه و اینها واقعیت نداره .
-خوب پاییز مشکل من و امثال تو اینجاست که هر چیزی رو تو ذهنمون فرو کردند رو قبول میکنیم . بابا مگه ما عقل نداریم؟ چرا ازش استفاده نمیکنیم . چرا نمیفهمیم که ما اصلاً برای شب تا صبح جون کندن و دویدن دنبال گوشت و مرغ و تخم مرغ به این دنیا نیومدیم . چرا نمیخوایم درک کنیم . بابا هر کی اومد گفت راه غلطه سرش رو بردیم گذاشتیم روی سینه اش که چی تو کافر شدی . ملهد شدی . در صورتی که اینطوری نیست . در صورتی که اونها فهمیدن راه راه اشتباهی . دنیا دنیای وارونه ای . پاییز خواهر من من درکت میکنم .حالتت رو میفهمم . چون میدونم ذهن ما یه سری پیچیدگی هایی داره که با *****های محافظ بسیار قوی آمیخته شده که این *****های عقل راه ورود هر چیزی رو که با عقاید و آرمانهای ما مغایرت داشته باشه رو به ذهنمون میبنده. بزار برات یه مثال بزنم . ببین شنیدی که میگن آهنگ گوش کردن گناه . خوب حالا میام میپرسیم چرا گناه؟ اصلاً این نیست که تحت تاثیر قرار میگیری و چه میدونیم می رقصیم و این حرفها بلکه اصلاً مسئله این نیست قدیم ها که مردم اونقدر ذهنشون کشش نداشت که بفهمن این چیزها چی هست. اومدن گفتن آهنگ گوش کردن گناه داره در صورتی که گناه نداره ببین توی هر آهنگی شعری هست که پشت اون هم یه شاعری هست که انسان . انسان هم میتونه تحت تاثیر شیطان قرار بگیره . امکان داره اون شعر توسط کمک شیطان به ذهن شاعر رسیده باشه و وقتی روی آهنگ قرار می گیره ناخوداگاه توی شنونده تحت تاثیر موزیک قرار میگیری و اون انرژی منفی که از آهنگ ساطع میشه توی ذهن تو میشینه و تحت مرور زمان ذهنت داغون میشه .خوب حالا ما از کجا بفهمیم که یه آهنگ سالمه و یه آهنگ توسط شیطان ضرب دیده . یه سری برنامه های خاصی هست که بهشون میگن موسیقی برگردان این موسیقی ها رو که توی این برنامه ها استفاده میکنه به جای اینکه بزاری اجرا بشه برمی گردونیش عقب . آهنگ آهسته آهسته عقب میره و تازه میفهمی که اون چه حرفهایی توی اون آهنگ هست و با اصحلاح پشت هر شعوری یه ضد شعور هست که این ضد شعور همون کلام پشت موزیک . برای همین بود که اومدن گفتن بابا موزیک گوش کردن گناه داره گوش ندید .اون موقع نمیتونستند به مردم بفهمونن که چرا موزیک گوش کردن روی ذهن تاثیر میزاره. مردم اونقدر ذهنشون باز نبود که بتونن این مسائل رو درک کنن . بزار برات یه آهنگ رو که خودم گوش کردم و موزیک برگردونش رو هم شنیدم بگم . همین آهنگ معروف گروه بلکتس . اصل موسیقی اینکه طلسم شهر رو وا کرد.سیندرلا عروس شد. قصه ما تموم شد. سیندرلا سیندرلا سیندرلا. اما برگردان موسیقی همین ترانه که محبوبیت خاصی داره چیزیه که کاملاً با خود ترانه مغایرت داره .حتماً برات جالب میشه که بدونی موسیقی برگردان این ترانه میگه:من ابلیس.من ابلیس .من ابلیس.پشت حلقه بنویس.همه شو از غم بنویس.پشت حلقه بنویس(سانسور بچه ها)و اشک و صله.
با دهانی باز از تعجب و چشمهایی گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
-دروغ میگی؟
-نه به خدا میخوای یه نمونه دیگه برات بگم؟
سرم رو با ذوق تکون دادم و از اینکه علت یکی از مخالفتهای دینمون رو فهمیده بودم خوشحال بودم .
-همین آهنگ بنیامین که خونده:حالم بده حالم بده آدم بده .نگو به من عاشق شدن نیومده.آدم بده. آدم بده. حالم بده حالم بده .خوب این آهنگ موسیقی برگردانش دقیقاً ضد خداست . چیزی که من با شنیدنش تمام اجزای سرم سوت کشید . موسیقی برگردونش میشه.اعدم الله.اعدم الله.اعدم الله.اعدم روی همه ملت عاشق شوق.اعدم الله.اعدم الله .اعدم الله.آره پاییز پشت هر شعور یه ضد شعوری هست که ذهن ما به همین راحتی توانایی درک اون رو ندراه .
-وای بهار حس میکنم دارم از تعجب شاخ در میارم .تازه میفهمم که چقدر این حلقه جالب.
-نه پاییز اشتباه نکن این حلقه نیست که جالبه . این زندگی که ما ادمها به دست خودمون درستش کردیم . باورت نمیشه . اگر خیلی چیزهای دیگه رو بفهمی. اینها که بخش کوچیکی از واقعیت زندگی ما بودند.
سرم رو تکون دادم و با کلیدی که توی دستم بود در رو باز کردم . ذهنم اونقدر آشفته بود که باورم نمیشد . چه چیزهایی توی دور و بر من هست که ازشون بیخبرم . با ورودم به حیاط چشمم به وسایل خونمون افتاد که همه توی باغ ولو شده بود .کیفم یهو از دستم افتاد روی زمین . چشمم به مامان که کنار وسایل نشسته بود افتاد . چادرش رو روی صورتش کشیده بود و گریه می کرد . با بهار هر دو به سمتش دویدم . مامان سرش رو بلند کرد و با دیدن ما سرش رو تکون داد و هق هق گریه اش به فریاد تبدیل شد...
|