نمایش پست تنها
  #19  
قدیمی 09-27-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت نوزدهم
-کی میان مادر جون؟
بهار نگاهش رو از صورت من گرفت و به چهره مامان که توی آشپزخونه بود دوخت و گفت:
-امشب میان مامان...
مامان ضربه ای به صورتش زد و گفت:
-خاک به سرم اینها امشب میان خواستگاری و اون وقت تو الان داری به من میگی؟
بهار سر تکون داد و گفت:
-مامان جون از قصد بهت نگفتم چون میدونستم که بیخودی میخوای شلوغش بکنی. من که قبلاً بهت گفته بودم اونها مثل ما نیستند.
-یعنی چی مثل ما نیستند؟ مگه آدم نیستند؟
بهار ریز خندید و گفت:
-مگه هر کسی عقایدش مثل عقاید ما نباشه آدم نیست؟ نه مادر من اتفاقاً آدم هستند و ادم های خیلی متشخصی هم هستند. همون پذیرایی معمولی کافیه اونها از بریز و بپاش زیادی خوششون نمیاد .
مامان بی خیال از صحبت های پری به سمت اتاقش رفت و لحظه ای بعد چارد به سر و کیف به دست بیرون اومد و رد چشم بهم زدنی از خونه خارج شد . با رفتن مامان بهار با غر غر گفت:
-عجب غلتی کردم که گفتم. ای کاش میزاشتم شب میگفتم.
رو از تلوزیون گرفتم و گفتم:
-بهار جون خوب حق داره مامان هم. تو چرا اینقدر سخت میگیری؟ خوب دلش میخواد آبرومند مراسم برگزار بشه.
-پاییز چه حرفی میزنی ها ...
و از روی کاناپه بلند شد و به سمتم اومد و رو به تلوزیون گفت:
-چه خبرا؟سروش کجاست دو سه روزه ازش خبری نیست.
لبخند زدم و گفتم:
-راستش رفته مسافرت.
-دلت براش تنگ شده؟
سرم رو برگردوندم و رو به بهار گفتم:
-بهار از خیلی چیزها میترسم. از فردا . از فرداها. از واکنش پدر و مادر سروش. اون موقع که هیچ خبری نبود اونطوری وسایلمون رو ریختند بیرون فردا که بفهمن من و سروش میخوایم پنهانی عقد کنیم چی کار میکنن؟
دستهای سردم رو توی دستش گرفت و در حالی که نگاهش مثل همیشه مهربون بود گفت:
-عزیز دل آبجی ناراحتی واسه چی؟ مگه تو به سروش اعتماد نداری؟ مگه دوستش نداری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-معلومه که دوستش دارم. اما من هم مثل خیلی از دخترها آرزوی این رو دارم که لباس عروسی بپوشم و جشن باشکوه بگیرم و مهمون دعوت کنم. چند شب در تب و تاب ازدواجم باشم و برای انتخاب لباس عروس به مزون های مختلف برم...
بهار زد زیر خنده و بعد با آرامش گفت:
-عزیز دل من چرا مثل بچه ها فکر میکنی؟ بابا این حرفها چیه؟ مگه ما اقوامی داریم که بخواهیم توی مهمونی دعوتشون کنیم؟ مگه تو نمیتونی یه دست لباس شیک بپوشی و مهمونی دسته جمعی خودمون با سروش برقصی؟ مگه نمیتونی ...
-ببین بهار تو خیلی ساده ای خیلی. عقایدت با من زمین تا آسمون فرق میکنه. من دوست دارم مثل بقیه عادی زندگی کنم.
سرش رو تکون داد و در حالی که از روی کاناپه بلند میشد گفت:
-یعنی منظورت اینکه من عادی زندگی نمیکنم؟
من هم بلند شدم و گفتم:
-نه عادی زندگی نمیکنی تو همه چیزت با دیگرون فرق میکنه.عقایدت. خواسته هات. نگاهت به زندگی...
-چه جوریه؟ اینهایی که گفتی با دیگرون چه فرقی داره؟
-ببین بهار تو ساده ای به زندگی با دید مثبت نگاه میکنی . از دید شاعرها و فلاسفه نگاه میکنی . اونطوری که اونها زندگی کردند ساده و بی آلایش زندگی میکنی. طوری که من گاهی حس میکنم برای تو فرقی نمیکنه توی قصر زندگی کنی یا توی کارتون تو خیابون
خندید و در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت پرسید:
-چایی میخوری؟
-آره.
-پاییز روش من غلط نیست. روش ما غلطه. ما عادت کردیم یه چیزی رو دنبال کنیم. عادت کردیم دنبال اون چیزی که پدر و مادرمون رفتند بریم. امروز بر حسب اتفاق مسیرم به مدرسه ای یکی از دوستام اونجا شاغله کشیده شد. چیزی که اونجا دیدم باعث شد اونقدر به حال خودمون تاسف بخورم که حد و حساب نداشت. یک دختری که اول راهنمایی بود اومده بود به همراه مادرش که اغراق نمیکنم که اگر بگم رد طلا وجواهر غلت میخورد پرونده تحصیلیش رو بگیره و ترک تحصیل کنه. زمانی که دوستم که ناظم اونجا بود نگاه افسرده اش رو به من دوخت با لبخند به اون دختر گفتم که چرا میخوای ترک تحصیل کنی؟ مادرش با تفاخر و غرور به جای دخترش جواب داد که میگه ذهنم نمیکشه.راست میگه درس رو میخواد چی کار چند سال دیگه میخواد بره خونه شوهر کهنه بشوره دیگه. من هم رو به همون دختره که سرش رو با خجالت انداخته پایین گفتم عزیزم چرا سرت رو گرفتی پایین؟ نگاهم کرد و با صدایی آهسته گفت خجالت میکشم خندیدم و بهش گفتم خجالت میکشی؟ چرا مگه خجالت داره؟مگه نمیگی ذهنت نمیکشه. سرت رو بگیر بالا و با افتخار بگو ذهنم نمیکشه و نقض کن حرف دانشمندها رو که میگن انیشتن از یک سوم ذهنش برای تمامی عمرش استفاده کرده. آره سرت رو بگیر بالا و بگو ذهنم نمیکشه و میخوام بشینم توی خونه تا یه کسی که مثل من ذهنش نمیکشه بیاد دستم رو بگیره و ببره تا با هم ازدواج کنیم و سر یک سال نشده بچه دار بشیم. پاییز باورت نمیشه که دختر با چشمهای گرد شده داشت نگاهم میکرد. برای آخرین بار نگاهش کردم و گفتم که سرت رو ننداز پایین و از مدرسه بدون خداحافظی از دوستم خارج شدم. باورت نمیشه اونقدر عصبی شده بودم که حد و حساب نداشت نمیدونم چرا این مردم اینقدر نادونن. راست میگن که آدم هر چی بیشتر نادون باشه بیشتر متعصبتر میشه. به جای اینکه ماردش به دخترش بفهمونه که هر چقدر درس بخونه به علم و ترقی ذهن خودش کمک داره داره تشویقش میکنه که درسش رو رها کنه که چرا چون دو سال دیگه میخواد بره خونه شوهر و کهنه شوری کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-بهار خودت که میدونی توی این جامعه ای که ما داریم زندگی میکنیم هیچ کس نمیخواد به ارزش زنها پی ببره. همه زن رو به عنوان ماشین جوجه کشی و کلفت خونه میشناسند.
بهار سر برگردوند و با عصبانیتی که خیلی کم در وجودش ظاهر میشد گفت:
-همه عالم و آدم اشتباه میکنند. من و تو هم اشتباه میکنیم . ما اصلاً هدفمون و نوع زندگیمون اشتباه ما اگر به خودمون ثابت کنیم که ارزشمون خیلی بیشتر از اونی هست که داریم می بینیم بقیه هم مغلوب میشند. بابا دیگه گذشته اون سالهایی که دخترها دنیا اومده زنده به گور میکردند. دیگه الان توی هند هم اونقدر از دختر بودن فرزندانشون ناراحت هستند هم سر دخترها این بلا رو نمیارن. توی هند آقایون دستشون رو میزارن توی جیبشون و خانواده دختر براشون عروسی و جهیزیه میگیرند. اونوقت باز هم دختر در خانواده شوهر هیچ ارزشی نداره. چرا پاییز؟
با تعجب نگاهش کردم و با سستی گفتم:
-بهار مشکلی پیش اومده؟ تو هیچ وقت راجع به این موضوع اینطور بحث نمیکردی. همیشه با آرامش قضیه رو حل میکردی . چی شده؟
سر تکون داد و برگشت سمت سماور تا لیوان ها رو از چای پر کنه و در همون حال گفت:
-معذرت میخوام خیلی تند رفتم. نه مشکلی پیش نیومده اما دیدن اون دختر خیلی توی اعصابم تاثیر گذاشت. توی راه که داشتم برمیگشتم همش حرفهای مامان توی ذهنم سو سو میزد که به ما هم میگفت درس رو میخواید چی کار آخرش باید برید خونه شوهر. یادم افتاد که با چه عذابی مامان و بابا رو راضی کردیم تا بزارند درسمون رو بخونیم. ما خودمون با علاقه درس میخوندیم نمیزاشتند اون وقت پدر های الان برای قبولی بچه های تن پرورشون حاضرن چقدر پول خرج کنند تا بچه شون قبول بشه. خیلی سخته پاییز اونقدر به ذهنم فشار اومد که دلم میخواست تو خیابون داد بزنم و بگم کی میخواید این عقاید پوچ و مزحکتون رو بریزید دور. تا کی مردم میخوان اینقدر نادون باقی بمونن؟ وقتی به این فکر میکنم که مردم اون زمون وقتی مدرسه باز شده بود به محصل ها بی دین و ملهد میگفتند چقدر عصبی میشم...
نفس عمیقی کشید و با سینی چایی به سمت من که لبه اوپن ایستاده بودم اومد. رد نی نی چشمای عسلیش غمی عمیق نهفته بود. با یاد آوریش به یاد دانشگاه رفتن خودمون افتادیم. مامان رو به بابا میگفت که چرا میخوای این همه خرج دفتر و کتابشون بکنی اینها بالاخره میخوان برن خونه شوهر. بهار راست میگفت مردم خیلی نادون بودند. واقعاً کی میخواستند دست از عقاید عصر حجری بردارند؟
هر دو روی کاناپه کنار هم نشسته بودیم و غرق در افکار خودمون بودیم.من به این فکر میکردم که چرا بهار اینطور سر این موضوع عصبی شده و نمیدونستم بهار به چی فکر میکرد. سرم روبرگردوندم و به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم:
-بهار چه ساعتی میان؟
-کی؟
لبخند زدم و از اینکه اصلاً به این هم فکر نمیکرد که قراره امشب براش خواستگار بیاد باز هم تعجب کردم. جداً او احساسات نداتش؟ هیجان نداشت؟ شوق نداشت؟ علاقه ای به این مراسم نداشت؟
-کامیار اینا دیگه.
-آهان گفته ساعت هشت شب میان.
دل دل میکردم که بگم یا نه اما آخر دل به دریا زدم و گفتم:
-بهار فکر نمیکنی درستش این بود که مادرش با مامان تماس بگیره و بخواد که برای خواستگاری اقدام کنن؟
بهار لبخندی لبهای صورتی رنگش رو از هم باز کرد و گفت:
-پاییز جونم من که میگم اونها اصلاً اونقدر که ما به فرعیات اهمیت میدیم اهمیت نمیدن. اونها اصل قضیه براشون مهمه. در ضمن کامیار بچه نیست که مادرش براش اقدام کنه...
در حالی که تعجب کرده بود و پیش خودم می گفتم خوب بالاخره هر چیزی رسم و رسومی داره . بهار باز هم خندید و زیر لب چیزی زمزمه کرد . سر چرخوندم و از روی کاناپه بلند شدم. خدایا یا من زیادی اعتقادتم شل و وارفته است یا برای بهار. باز هم ندایی در درون ذهنم فریاد زد پاییز...
وقتی که خانواده کامیار شیک و مرتب وارد خانه شدند حس کردم چقدر متین و موقر هستند. پدر و مادر و خود کامیار. همین . مهمانان ما رو تنها سه ضلع مهم مثلث تشکیل داده بودند. با اینکه میدانستم که کامیار برادری بزرگتر از خودش و خواهری داره که ازدواج کرده اما اونها تنها امده بودند. نگاهم رو برای اولین بار به صورت کامیار دوخته بودم و اونطور زیر ذره بین قرارش داده بودم. با متانت خاص همیشگی خودش گوشه ای از مبل رو به خود اختصاص داده بود. در نظر من اینطور مجالس پسرها خجالتی و سر به زیر بودند اما کامیار با آن چشمهای قهوه ای کنجکاوش سر به بالا داشت و با نگاهی آرام مخاطبی رو که صحبت میکرد رو زیر نظر داشت. خنده ام گرفته بود. بهار راست میگفت اونها خیلی راحت بودند. مادرش گرم و صمیمی در کنار مادر نشسته بود و به خاطر اینکه خودش تماس نگرفته بود معذرت خواهی میکرد. با اینکه مطمئن بودم این کار رو برخلاف عقایدش به احترام مادر داره انجام میده اما حسی شاد داشتم. از اینکه مادر رو نرنجونه این کار رو میکرد. پدر کامیار شیک و مرتب با موهایی جوگندمی که اندامی درشت داشت روبروی مادر نشسته بود . با لبخند به او چشم دوخته بود. مدتی بعد دوباره برخلاف تصور من خود کامیار شروع به صحبت کرد و بعد از اینکه از پدر و مادرش اجازه خواست بهار رو از مادر خواستگاری کرد. حس میکردم اون شب باید هر لحظه بیشتر متعجب میشدم و تمام تصوراتم راجع به خواستگاری اشتباه از آب در می اومد. مادر در حالی که نگاهش ناراحت نشون میداد اما از ادب و احترام کامیار روش نمیشد چیزی به زبان بیاره. با اینکه در این جور مواقع میدونستم مامان زیر لب این طور افراد رو به بی ادبی متهم خواهد کرد اما واقعاً کامیار کاملاً با ادب و محترم بود. جایی برای این موضوع نداشت. باز هم برخلاف آنچه در فیلم ها دیده بودم و در تصورم داشتم که افراد در آن شب ابتدا باب سخن رو از آشناییت و اب و هوا شروع میکنند و بعد از اینکه کل طایفه رو احوالشان رو پرسیدند از مراسم خواستگاری صحبت میکنند و آن هم اشاره ای کوچک دیدم که او مستقیم سر اصل موضوع رفت و مادرش برخلاف تمامی مادرها از داشته ها و نداشته ها و نرخ مهریه و شیر بها سخن نگفت و رو به مادر در حالی که هیچ نوع تظاهری در رفتارش نبود گفت که از وصلت با خانواده ما خوشحال میشند و بهار رو مثل دختر خودش دوست داره. حس میکردم اگر باز هم اونها صحبت کنند دیر یا زود من از شدت تعجب شاخ در خواهم اورد و دهانم هر لحظه باز و باز تر میشد. نگاهم رو با تعجب به بهار و کامیار میدوختم که بهار با متانت سر تکون میداد و با اشاره به من میگفت که دیدی؟ و من واقعاً باورم شده بود که انها تافته جدا بافته هستند. نمیخواستم بگویم بی احترامی میکردند نه خیلی هم راحت بودند و به راحتی از خودشان پذیرایی میکردند و صمیمی بودند. انگار که سالیان سال بود که ما رو میشناختند و کامیار زمانی که سکوت رد جمع حکم فرما شده بود مهربانانه رو به من کرد و از درسم پرسید چیزی که در نظر من محال بود و حتی با شیطنت و طنز گفت که هیچ پارتی بازی در درسها نیست و ما باید هوای درسمون رو دشاته باشیم.رفتارش برخلاف چیزی که سابق از او دیده بودم گرم و مهربان بود. میددیم که مامان لب باز میکرد تا حرفی بزنه اما باز هم با خجالت سر پایین می انداخت و لب فرو میبست مطمئن بودم که میخواهد در مورد جهیزیه یا مهریه صحبت کند اما به راستی اونها اونقدر محترم بودند که نمیشد در رابطه با این مسائل صحبت کرد. کامیار با نیم نگاهی که به بهار کرد و بهار که با سر به او اشاره ای کرد رشته کلام رو در دست گرفت و گفت که منزلی دارد که هیچ نیازی به جهیزیه ندارد. حتی او کوچکترین اشاره ای به منطقه منرلش نکرد و با این حرف مادر نفس راحتی کشید و با تعارف گفت که نمیتونه این موضوع رو قبول کنه و اما مادر و پدر کامیار با احترام او را راضی کردند که این مسائل اصلاً برای انها اهمیتی نداره. اون شب من تنها ناظر بودم و چیزهایی رو که میدیدم باورم نمیشد . دسته گل شیک کامیار جلوی چشمم بود و فکر میکردم که اگر من به جای بهار بودم او را سرش میکوبیدم چون از گلهای رز زرد استفاده کرده بود. رنگی که نشان از نفرت داشت. اما بهار به هنگام دیدن گلها با علاقه به کامیار نگاه کرد و مثل همیشه که از دیدن گلی ذوق زده میشد از او تشکر کرد و از سلیقه اش به خاطر انتخاب رنگ تشکر کرد. در حالی که من داشتم این سمت از دیدن رنگ گلها حرص میخوردم او ذوق میکرد و تشکر میکرد. وای خدای من چقدر میان عقاید ما تفاوت هست. چقدر خواسته های ما با هم مغایرت داره. من زمین و بهار آسمون. با اینکه در نگاه مامان نارضایتی رو میدیدم او حرفی از مهریه و شیر بها نزد اما به درخواست مادر کامیار که میخواست برگزاری مراسم عروسی رو به بعد از اتمام درس بهار موکول کننند رضایت داد. یعنی چیزی در حدود دو سال دیگر.آنها صحبت کردند که مراسم نامزدی رو هم بعد از اتمام ترم تحصیلی بگیریم. مامان چهره اش هر لحظه بیشتر از حرفهای سخاوتمندانه اونها در هم فرو میرفت. میدونستم چرا اینطور شده. او هم چیزی که در از خواستگاری در ذهنش داشت امشب ندیده بود. افکار او هم مثل من برخلاف دیده های امشبش بود. باز هم من میتوانستم خودم رو قانع کنم که اونها اشتباه نکردند اما مامان نمیتوسنت چون به محض خروج اونها از ساختمون رو به بهار تشر زد و گفت:
-اینا چرا اینجوری بودند؟ از همه چیز حرف زدن الا مهریه و جهیزیه...
بهار عصبی دست مرا که در دستش بود فشرد و با صدایی آهسته گفت:
-مادر من من که گفتم این مسائل برای اونها حائز اهمیت نیست. اگر حرف از جهیزیه زدند تنها به خاطر درخواست من بود. چیزی که کامیار گفت من اصلاً حتی بهش فکر نمیکنم.
مامان عصبی دست در هوا چرخوند و گفت:
-جمع کن این حرفها رو دیده بودیم هر چیزی رسم و رسومی داره. اینها پی همه چیز رو به تنشون مالیدند نه حرفی از رسم هامون شد و نه حرفی از مهریه .دیده بودیم بر سر خانه و عروسی به توافق میرسند اما اونها هیچ حرفی نزدند. دیدی چطور این پسر تو رو از من خواستگاری کرد؟ دیده بودیم داماد اون شب از خجالت نمیتونه سرش رو بلند کنه دیده بودیم دختر ها این موقع چای میارند و بعد میرند توی اتاق اما شما هر دوتون سر خوش اومدید راحت نشستید .... وای خدا من رو بکش از دست این دخترها نجات پیدا کنم.
میدونستم که مامان به شدت ناراحت و عصبی هست . در صورتی که خانواده کامیار هیچ بی احترامی به ما نکرده بودند. میدوسنتم مامان دوست دشات به قول خودش همه چیز با رسم و رسوم پیش بره و با احترام همه چیز برقرار بشه. به نظر مامان اگر خانواده داماد سر نرخ مهریه چونه میزدند بیشتر احترام گذاشته بودند تا خانواده کامیار که همه چیز رو اعلناً به خودمون واگذار کرده بودند.
بی توجه به ادامه جر و بحثشون از کنار بهار بلند شدم و به بالکن رفتم.وقتی تن خسته ام رو روی صندلی انداختم وچشم به ماه توی آسمون دوختم پیش خودم گفتم که خدایا شکرت خانواده خوبی هستند و در دلم برای بهار آرزوی خوشبختی کردند.
چیزی که از سر شب ذهنم رو مشغول کرده بود باز دوباره خودنمایی کرد و من در حالی که بغضم روفرو میخوردم پیش خودم گفتم خدایا چرا چرای من اینقدر بدبختم؟ پس چرا این همه فرق بین من و بهار هست؟ من مگه دختر همین پدر و مادر نیستم؟ مگه به اندازه بهار زیبا نیستم؟ مگه من چه فرقی با او دارم؟ چرا باید برای او اینطور خواستگار محترمی بیایید و برای من .... خدایا مگر خانواده کامیار وضع مالی خوبی ندارند؟مگر بهار پدر و مادرش مستخدم نبودند؟ پس چرا آنها آقا منشانه بدون اینکه چیزی به رومون بیارن با اون همه دبدبه کبکبه و احترام به خواستگاری اومده بودند و اون وقت خانواده سروش ما رو از خونه به بیرون پرتاب کرده بودند. قطره اشکی رو که روی گونه ام سر خورده بود رو پاک کردم و در دلم گفتم که من به بهار حسادت نمیکنم اما من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم که خانواده همسر آینده ام محترمانه با دسته گل و شیرینی در منزلمون رو بزنند و با لبخندشون به استقبال ما بیان. من هم دلم میخواست مادر و پدر شوهرم در مجلس خواستگاریم حضور داشتند و با احترام من رو از مادرم خواستگاری میکردند. درست مثل خانواده کامیار. مگر من آزرو نداشتم؟ پس چرا اینقدر تفاوت بین خواسته هایم وجود داشت؟ چرا مراسم خواستگاری بهار سرشار از محبت بود و مراسم خواستگاری من... با یاد اون روز کذایی قلبم گرفت. انگار که کسی به دلم چنگ کشید.مراسم خواستگاری من هم در نوع خودش نوبر و نادر بود. چه مراسم خواستگاری در حالی که من و مادر اشک میرختیم دورمون پر از وسایل و خرده ریزهای خونه بود. اون وقت سروش بدون هیچ دسته گل و شرینی من رو از مامان خواستار شده بود. مادر بیچاره من چه آرزوها که برای من داشت. چه خوابهایی که برای من دیده بود. چرا یان همه تفاوت بود؟یعنی من نمیخواستم که پدر و مادر سروش هم من رو به عنوان عروسشون انتخاب کنند؟من نمیخواستم با احترام و مهربانی صورتم رو ببوسند ؟ همونطور که پدر و مارد کامیار صورت بهار رو بوسیدند؟یعنی من نمیخواستم مادر سروش کنار گوش مامانم زمزمه کنه که وصلت با خانواده ما نهایت آرزوی اونهاست؟ اوه... چه آرزوهایی داشتم من... چه بلند پرواز بودم... بیا پایین پاییز. بیا پایین ابرها و تماشا کن که اونطور که تو فکر میکنی نیست. تو کجا و سروش کجا. تو دختر مستخدم ارغوان بودی. اوه ... چه خنده دار. قخری خانم بگه نهایت ارزوشه که تو عروسش بشی؟ چه خنده دار... همون فخری خانمی که با وجاهت وسایلت رو از خونه ریخت بیرون و ما رو به نمک نشناس بودن متهم کرده بود؟ پاییز بیا پایین از بالای ابرها. دست بردار از بلند پروازی ها. بهار با تو فرق داره . این رو قبول کن. خانواده کامیار با احترام اون رو خواستار شدند چون عقایدشون با امثال تو و ارغوان و فخری خانم ها فرق میکنه. اونها زندگی رو در چیز دیگه ای میبینند. در صورتی که تو و ارغوان و فخری خانم ها در پول میبیبیند. نه من رد پول نمیبینم. من هم مثل هر دختر دیگه ای ارزو دارم. آرزو میکردم سروش پولی در بساط نداشت که خانواده اش با احترام من رو خواستار میشدند نه اینکه از ترس برملا شدن رازمون پنهونی با هم نامزد کنیم. نه من این رو نمیخواستم میخواستم با مادر شوهرم به دیدن لباس عروسم برم. دلم میخواست مارد شوهرم من رو به آرایشگاه ببره و از ارایشگر بخواد که من رو زیباترین عروس شهر کنه تا به همه نشون بده که چه عروس زیبایی داره. دلم میخواست پدر شوهر شب عروسیم پیشونیم رو ببوسه و به شوهرم تشر بزنه که بیشتر از چشماش از من محافظت کنه و به من بگه که مثل پدری که ندارم همیشه و همه جا همراهمه. ای خدای بزرگ... وای پاییز. تو کجا داری سیر میکنی. بابا دختر بیا پایین ابرها.بیا وواقعیت رو ببین. تو دختر پدر و مادری هستی که مستخدم خانه ارغوان بودند.
دستهام رو روی گوشم گذاشتم و سر خودم فریاد زدم کهخ چقدر این موضوع رو تکرار میکنی؟ مگه سروش تو رو ندید که دختر مستخدم خونشون هستی؟با این حرفها میخوای چی رو ثابت کنی؟
بغضم ترکید و در حالی که سرم رو روی میز طرح دار چوبی گذاشته بودم گریه ام شدت گرفت. خدای بزرگ کمکم کن. باید از همه آرزوهایم بگذرم. به خاطر دلم. به خاطر سروش که از همه دنیا برایم مهمتر بود. از همه دنیا ....

ادامه دارد ....
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید