لطیفه
بنایی پشت بامی را اندود می کرد از اول گرفت نا اخر از پشت بام نتوانست بزیر بیاید پیری را اوردند چنان مصلحت دید که ریسمان را بالا انداخته به کمر خود ببندد اورا پایین کشند چنان کردند افتاد ومرد گریبان او را گرفتند گفت من پدرم را از چاه بریسمان بالا اوردم نمرد چطور این مرد/////////////طالب علمی می گفت که روزی در اصفهان ببازار رفتم برای خربزه و مشغول سوا کردن خربزه شدم هیچیک پسند خاطر نیفتاد تا انکه خربزه ای که سر ان شکافته شده بود بدستم امد انگشت در ترک خربزه نهاده قدری چشیدم این حرکت بر دکاندار ناگوار امده به تندی گفت اخوند اگر اول صبح کسی چنین انگشتی به تو رساند خوشت می اید گفتم اگر برای چشیدن باشد چه ضرری دارد
|