در روز عید در روز شادی دل تنگی را در گوشه ی خیابانی نالان دیدم ای دل چرا نالانی ؟ دل گفت از شادی مردم " چرا خود را با مردم هم رنگ نمی سازی خود را جدا از آنان ندان چگونه مگر می شود یتیم را دید گرسنه را دید فقیر را دید و نا لان نبود مگر می شود چگونه چگونه در شبی که حتی کسی دلم را هم نمی شکند که بگویم کسی به یادم هست کسی به فکر یتیمان نیست این روز روز شادی نیست برای من بی کس روز عزاست عزا " بگویید لباس مشکی ام را بیاورند بگویید" بگویید بر در خانه ی دلم پارچه ی سیاهی نسب کنند همه را به مهمانی دعوت کنند تا در مرگ یتیمان و فقیران گریه کنند هوس را در خانه ی غنی ها خفه کنید که این روز برای شادی نیست برای هوس است برای هوس داراها نه برای ندارها ..............
|