مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
نيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليك
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من استاده سحر
صبح مي خواهد ازمن
كز مبارك دم او آورم اين قوم بجان باخته را بلكه خبر
در جگر خاري ليكن
از بر اين سفرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي در خشد شب تاب
مانده پاي آبله از راه دراز
بر در دهكده مردي تنها
دست او بر در مي گويد با خود
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
شبتاب
نيما يوشيج
|