گفتم تويي دنياي من
شب تا سحر رو’ياي من
گفتا فراموشم بكن
بر كن ز دل سوداي من
گفتم به ساحل مي زنم
بر قصه باطل مي زنم
گفتا تو باطل ميزني
من شعله بر دل ميزنم
گفتم كه پيمانت چه شد
آن لطف و احسانت چه شد
گفتا مپرس از من دگر
سرمايه’ جانت چه شد
گقتم چرا , آخر چرا
اينگونه ميراني مرا ؟
گفتا مسوزان ديگرم
كوته نما اين قصه را..!
|