گفتم که نداری تو نداری خبر از من
من مردم از این حسرت و غم ،بی خبر از من
*
گفتی که چرا با خبرم از تو و عشقت
اما چه نبردیست میان من و قسمت
*
گفتی که منم سرخ ترین رنگ غروبم
گفتم که منم زردترین فصل خزانم
*
گفتی که منم روز و شبم تیره و تار است
گفتم که هزار شعله دارم به نهانم
*
گفتی که منم ریزش یک موج سکوتم
گفتم که منم بارش یک ابر بهارم
*
گفتی که منم منتظر روز وصالم
گفتم که منم در تب و تابم
*
گفتی که منم حسرت دیدار تو دارم
گفتم که منم فکر رسیدن به تو دارم
*
گفتی که شراریست به جانت ز غم من
گفتم که منم خواهش دستان تو دارم
*
گفتی که شراب است فقط مایه تسکین
گفتم که منم مستی پنهان تو دارم
*
گفتی که نسیم است تو را همدم و همراز
گفتم که به جز اینه همراز ندارم
*
گفتی که پرنده ات اسیر است به دامم
گفتم که دگر من پر پرواز ندارم
*
گفتی که سکوت است چو قفلی به لب تو
گفتم که دگر میل به آواز ندارم
*
گفتی و شکست بغضت آخر..
گفتم که دگر طاقت این لحظه ندارم
*
گفتی که نداری تو نداری خبر از من
من مردم از این حسرت و غم ، بی خبر از من
*
گفتم که چرا با خبرم از تو و عشقت!
اما چه نبردیست میان من و قسمت؟
..
« فریبا شش بلوکی »
|