..
روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا
اندر هوا به بالا میکرد رقص و جولان
هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی
سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران
گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری
تو نور نور نوری یا آفتاب تابان
گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد
تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان
گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم
بسیار لابه کردم گفتا که نیست امکان
گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن
شاخی شکر سخا کن چه کم شود از آن کان
گفتا که من فنایم اندر کنار نایم
نقشی همینمایم از بهر درد و درمان
گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید
پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان
گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو
طفلی و درست ابجد برگیر لوح و میخوان
گفتم همین سیاست میکن حلال بادت
صد گونه دفع میده میکش مرا به هجران
زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر
برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران
بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم
تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان
داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل
داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان
فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی
خامش در زبانها آن می نیاید آسان
|