گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجي ليکن به دست نايي
گفتا تو از کجايي که آشفته مينمايي
گفتم منم غريبي از شهر آشنايي
گفتا سر چه داري کز سر خبر نداري
گفتم بر آستانت دارم سر گدايي
گفتا به دلربايي ما را چگونه ديدي
گفتم چو خرمني گل در بزم دلربايي
گفتم که بوي زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگي کن کاو بندهپرور آيد
|