شاه
فتحعلی شاه روزی میان دو تن از ملکه های خود یکی به نام جهان ودیگری به نام حیات نشسته بود شاه این شعر را خواند /نشسته ام به میان دو دلبر ودودلم/که را به مهر ببندم دراین میان خجلم/جهان گفت تو پادشاه جهانی جهان ترا باید /حیات گفت اگر حیات نباشد جهان چه کار اید /یکی دیگر از زنان حرمسرا در پشت در جریان را شنید نام ان زن بقا بود گفت /حیات وجهان هردوشان بی وفاست/بقا را طلب کن که اخر بقاست
|