خواهر زیبا برادر تعصبی
نتوانست توی کوچه بایستد وچشمانش را ببندد وفریادوفغان را نشنود .به همین اکتفا کرد که چون برگ زردی که دستخوش بادی شدید شده ومی خواهد ان را از شاخه اش جدا کند بر خود لرزید .همچنان به مردی چشم دوخته بود که زن زیبایی را که زاری می کرد کشان کشان اورد وبر زمین زد وکاردی کشید وبر گلوی او نهاد .در این حال مرد چنان فریاد کشید که گویی کارد به قلب او فرو رفته بود .سپس بر خاست وایستاد .دستها وجامه اش غرق در خون بود با بی اعتنایی کارد را دور انداخت وبا دست به ان زن مقتول اشاره کرد ومباهات کنان گفت این خواهرم بود کشتمش می خواستم لکه ننگ رااز خود بشویم در این هنگام خود را در جایی پنهان کرد
|