نمایش پست تنها
  #32  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پاداش


در روزگاران قديم اميرى بود که زن بسيار زيبائى داشت. يک روز اين امير تُنگى پر از ماهى به خانه برد و زنش با ديدن تنگ ماهى روبنده خود را روى صورت انداخت که ماهى‌ها او را نبينند و طورى صورت خود را پنهان کرد تا امير پاکيزه‌اش بداند.
وقتى امير در خانه بود همسرش، دست و روى در حوض نمى‌شست و مى‌گفت: ماهيان نر، سبب گناه من مى‌شوند. و در برابر امير از نزديک شدن به حوض خوددارى مى‌کرد.
يک روز امير در کنار همسر خود نشسته بود و خادمى هم آنجا حضور داشت. همسر امير دوباره از ماهى‌هاى نر حرف زد و ادا درآورد، خادم امير که آنجا نشسته بود، به خنده افتاد و امير پرسيد، براى چه به خنده افتادي؟ خادم گفت: فقط خنديدم. امير گفت: بايد علتى داشته باشد! خادم به حرف در نيامد و سکوت کرد.
امير خشمگين شد و خادم ترسيد. خادم گفت: همسر زيبايت چهل جوان زيباروى را در سرداب خانه‌ات به بند کشيده و هرگاه که به شکار مى‌روي، نزد آنها مى‌رود امير که سخت ناراحت شده بود، به خادم گفت: بايد پى به حقيقت ببرم. و افزون دوباره به شکار مى‌روم. اما شب‌هنگام به خانهٔ تو باز خواهم گشت. آنجا خواهم گفت که چه بايد بکنيم.
روز بعد، امير به شکار رفت و شب‌هنگام به خانهٔ خادم بازگشت. امير از خادم خواست که او را در خورجينى کند و ببرد آنجا که همسرش بزم به پا مى‌کند و با مردان اسير به عيش مى‌نشيند. امير در برابر اين‌کار به خادم قول داد که به او صد من زعفران پاداش دهد.
خادم به ريخت درويشان درآمد و امير را در خورجينى کرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به خانهٔ امير رسيد. صداى ساز و آواز در کوچه پيچيده بود. درويش به در زد و خواند:
حالا بنگر اين مکر زنان
حالا حاضر کن صد من زعفران
و باز خواند و خواند تا در را به رويش گشودند.
در سر سراى امير چهل جوان زيباروى نشسته بودند و رامشگران مى‌نواختند و جام‌گردان، مى در پياله‌ها مى‌ريخت. همسر امير در آن حالت چند بار به درويش گفت که همان بيت را بخواند و تکرار کند.
نزديک صبح بزم تمام شد و درويش به خانه‌ خود بازگشت. اما امير در خورجين هم چنان شاهد رفتار همسر خود بود.
همسر امير هر چهل جوان به سرداب روانه کرد و در آن را بست و بعد خود را به بستر رسانيد و خوابش برد.
امير از خورجين بيرون آمد و دستور داد همسرش را در صندوقى کنند و کنارى بگذارند تا صبح که بيدار شود.
صبح که شد زن امير از خواب برخاست و فهميد که چه پيش آمده است. همسر امير را از صندوق بيرون آوردند و او را به دم ”اسب ابر باد“ بستند و به‌سوى بيابان رهايش کردند.
امير هر چهل جوان را از بند رها کرد و از سرداب بيرون آورد و از آنان خواست که بگويند ما را از چه قرار بوده است. جوان‌ها گفتند هر غروب، که از کناب خانه‌ات مى‌گذشتيم، پرى‌روئى چهره نشان مى‌داد بعد هريک، به‌گونه‌اى بيهوش مى‌شديم و سپس خود را در سراب به بند مى‌ديديم. هرگاه که تو به شکار مى‌رفتي، بندها را مى‌گشود و با ما به عيش مى‌نشست.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید