نمایش پست تنها
  #33  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پسر شاه پریان


زن و مردى بودند که هفت تا دختر داشتند يک روز مرد، زن و بچه‌هايش را جمع کرد و گفت: ”من مى‌خواهم به مسافرت بروم هر که هر چه مى‌خواهد بگويد برايش بياورم“ خلاصه هر که يک چيزى خوسات تا نوبت به دختر کوچک رسيد. دختر کوچک گفت: ”من يک گردنبند مرواريد مى‌خواهم اگر نياورى و يادت رفت موقع برگشتن يک طرفت آب باشد و طرف ديگرت آتش“ پدر بعد از خداحافظى به مسافرت رفت در موقع برگشتن در راه که مى‌آمد ديد طوفان شديدى درگرفت و از اطراف آتش شعله کشيد و از طرف ديگر آن هم درياى بزرگى پديدار شد. دلش لرزيد و به ياد حرف دخترش افتاد. اشک‌هاى او سرازير شد و با صداى بلند گريه کرد و از خدا کمک خواست. ناگاه ديد از ميان امواج دريا دستى نمايان شد و يک گردنبند مرواريد به او داد و صدائى به گوشش آمد که مى‌گفت: ”من مى‌توانم تو را نجات بدهم به شرط اينکه بعد از يک سال دخترت را به من بدهي.“ مرد محنت‌زده که در آن موقع فقط به فکر نجات خودش بود.
قبول کرد و گردنبند را از آن دست گرفت. هنوز چشم به هم نزده بود که دنياى آتش و آن درياى هولناک آب از نظر او ناپديد شد بعد از چند روز به شهر خود رسيد و زن و دخترهاى او از ديدن او خوشحال شدند. صبح زود قبل از اينکه دخترها به مکتب‌خانه بروند همگى را صدا زد تا سوغاتى‌هاشان را به آنها بدهد. آنها هم يکى‌يکى سوغاتى خود را گرفتند تا نوبت به دختر کوچک رسيد. وقتى‌که گردنبند را به او داد به دختر خود گفت: ”از آن خوب مواظبت بکن چون براى به‌دست آوردن آن خيلى زحمت کشيده‌ام و تنها همين يک گردنبند مرواريد در تمام آن شهر بود.“ دخترها به مکتب‌خانه رفتند و هر يک از آنچه پدرشان براش آورده بود براى دخترکان ديگر تعريف مى‌کرد. ولى هيچ‌کدام از آن سوغاتى‌ها جاى گردنبند را نمى‌گرفت و همهٔ دخترها چشمشان به دنبال آن بود.
يک سال گذشت. يکى روز صبح زود وقتى‌که پدرشان مى‌خواست سر کارش برود ديد غلامى دم در ايستاده است و بعد از سلام ادعا کرد که من صاحب آن گردنبند و همان کسى هستم که تو را از آن وضع نجات داده‌ام و حالا هم آمده‌ام که به قولت وفا کنى و دخترت را به من بدهي. پدر نزديک بود از حال برود چونکه هرگز خيال نمى‌کرد چنين روزى پيش بيايد. نمى‌دانست چه‌کار بکند؟ آيا او مى‌توانست به زن خخود بگويد اين گردنبند مرواريد را در عوض دخترمان گرفته‌ام؟ چه مى‌توانتس بکند؟ ناچار قضيه را به زن خود گفت و با اوقات تلخى بسيار قول داد که وقتى دخترها از مکتب‌خانه آمدند دخترک را به او بدهد غلم همان‌جا دم در نسته بود که ظهر شد و دخترها آمدند و غلام دختر کوچک را از گردنبند مرواريد که به گردن او بود شناخت. پدر، مطلب را به دخترهاش گفت و دخترها شروع به داد و بيداد کردند.
اما چاره‌اى نبود. مرد قول داده بود و نمى‌توانست زير قول خود بزند. ناچار بود دختر خود را بدهد. خلاصه بعد از گريه و زارى فراوان، همه‌شان از دختر خداحافظى کردند و غلام دختر را برداشت و برد و در يک چشم به‌هم زدن، دختر ديد که به کنار دريائى رسيدند. غلام دخترک را از کولش پائين گذاشت و به او گفت: ”چشم‌هايت را ببند“ دخترک چشم‌هاش را بست و وقتى‌که چشم‌هاش را باز کرد ديد در يک کاخ خيلى بزرگ و قشنگى است. غلام رو به دخترک کرد و گفت ”اين کاخ مال تو است“ دخترک در هر اطاقى را که باز مى‌کرد پر از اسباب‌بازى‌هائى بود که در عمش نديده بود.
روزها مى‌گذشت و دخترک بزرگ‌تر و قشنگ‌تر مى‌شد و در آن کاخ هيچ‌کس به‌جز غلام را نمى‌ديد اما هر چه مى‌خواست غلام براى او آماده مى‌کرد. صبح زود او را به حمام مى‌برد و لباس‌هاش را مى‌شست و غذا براش آماده مى‌کرد و به او درس داد. شب هم که مى‌شد قبل از خواب نصف ليوان آب و يک نصف سيب به او مى‌داد و دخترک آنها را مى‌خورد و زود به خواب مى‌رفت. شب‌ها وقتى‌که دخترک خوب به خواب مى‌رفت جوان زيبائى مى‌آمد و در کنار او مى‌خوابيد. بعد از مدتى که گذشت جوان به غلام گفت: ”اى غلام مگر تو خوب به دخترک نمى‌رسي؟“ غلام گفت: ”قربان! من تقصيرى ندارم از من هيچ‌گونه کوتاهى سر نزده ولى نمى‌دانم چرا هر روز به اندازه دو ساعت گريه مى‌کند هر چه به او مى‌گم که چرا گريه مى‌کنى چيزى نمى‌گه“ جوان گفت: ”بهتر است فردا صبح زود وقتى‌که او را به حمام بردى لباس زيبائى به تن او بکنى و او را براى چند روز پيش پدر و مادرش ببرى چون او هنوز بچه است و پدر و مادر خود را مى‌خواهد و يک لحظه نبايد او را تنها بگذارى تا چيزى به او ياد بدهند“ غلام هر صبح وقتى که او را به حمام برد لباس زيبائى به تن او کرد و به او گفت: ”امروز مى‌خواهم تو را پيش پدر و مادرت ببرم. دخترک آنقدر خوشحال شد که مثل اينکه خدا دنيا را به او داده“ غلام به دختر گفت: ”چشم‌هايت را ببند“ همين‌که دختر چشم‌هاش را بست ديد د کنار دريا است. غلام او را به پشت خود گذاشت و پرواز کرد تا رسيدند به در خانهٔ پدر و مادر او. وقتى‌که داخل شدند همه‌شان از ديدن او خوشحال شدند و مرتب مى‌گفتند: ”کجا رفتى و چه کردي؟“ ولى دخترک هيچ حرف نمى‌زد براى اينکه مى‌ديد غلام چهارچشمى او را مى‌پايد غلام به پدر و مادر دختر گفت: ”ما فقط دو سه روزى اينجا مى‌مانيم“ در اين مدت هر چه سعى مى‌کردند که دختر خود چيزى بپرسند نمى‌شد.
يک روز مانده بود به موقع رفتن دختر که مادر او فکر کرد يک درى از پشت حمام بسازد و بگويد اين روز آخرى که دخترم اينجا است مى‌خواهم پاک و تميز بشود. آن‌وقت دختر را بفرستد به حمام و خودش از آن در مخفى پشت برود پيش او و با او حرف بزند. خلاصه در را درست کردند و از غلام خواهش و تمنا کردند و غلام هم قبول کرد اما گفت: ”شرط آن اين است که من اول، تمام حمام را بگردم و بعد هم خودم پشت در حمام بمانم.“ آنها هم قبول کردند و غلام، رفت و خوب، حمام را ورانداز کرد اما چيزى نديد. دخترک رفت حمام و غلام هم پشت در ايستاد. بعد از چند دقيقه مادرش آرام و آهسته در مخفى را باز کرد و آمد توى حمام و به دخترش گفت: ”خوب! حالا يواش بگو ببينم اين مدت چه کرديو به تو چه گذشت؟“ دخترک هر چه پيش آمده بود براى مادر خود تعريف کرد و گفت: ”آنجا که زندگى مى‌کنم غير از من و غلام، کس ديگرى نيست. اما هر شب وقت خواب که مى‌شود غلام نصف ليوان آب و نصف سيب به من مى‌دهد تا بخورم“ مادرش به او سفارش کرد که از اين به بعد آب و سيب را نخورد بعد هم گفت: ”من يک سيب بزرگ به تو مى‌دهم، آنجا به ‌جاى سيبى که غلام به تو مى‌دهد تو از اين سيب بخور“ دختر قبول کرد و بعد از حمام غلام دست دختر را گرفت و گفت: ”ديگر وقت رفتن رسيده است زودتر خداحافظى بکنيد“ اين دفعه پدر و مادر و خواهرانش خوشحال بودند از اينکه نقشه‌شان خوب عملى شده است و ديگر اينکه مى‌دانستند به دخترشان در آنجا بد نمى‌گذرد.
خلاصه وقتى‌که خداحافظى کردند باز غلام دختر را به کول گرفت و پرواز کرد تا به کنار دريا رسيدند باز غلام به ختر گفت چشمت را ببند و يک چيزى زير لب زمزمه کرد. دختر يک لحظه بعد که چشمش را باز کرد، ديد باز هم در آن کاخ قشنگ و زيبا است. دخترک خوشحال بود و شروع کرد به مرتب کردن اطاق‌ها همه چيز را مرتب کرد. غلام در تعجب بود که ديدن پدر و مادر اينقدر او را خوشحال کرده وقتى‌که شب شد باز غلام نصف ليوان آب و سيب را آورد. دختر منتظر شد تا غلام از اطاق او بيرون برود. وقتى غلام رفت آن‌وقت سيبى را که مادرش به او داده بود درآورد و خورد و خوابيد اما دختر اين‌بار خواب نبود نصف شب ديد در باز شد و يک جوان زيبائى داخل شد دخترک اول خيلى ترسيد ولى بعد زيبائى آن پسر چنان او را مشغول کرد که هر آن ممکن بود چشم‌هاش را باز کند بالاخره پسر متوجه شد که وضع او با شب‌هاى ديگر فرق دارد وقتى‌که به او نگاه کرد ديد چشم‌هاش را سعى مى‌کند ببندد و دارد مژه مى‌زند خيلى اوقاتش تلخ شد دختر را بلند کرد و يک سيلى به او زد و گفت: ”تو مى‌خواهى سر مرا بفهمى و سر مرا به باد بدهي؟“. دختر ناراحت شد و گفت: ”تو کى هستي؟“. پسر جواب داد: ”شوهر تو هستم و شاهزادهٔ سرزمين پرى‌ها“ دختر گفت: ”غلام کى هست؟“ شاهزاده جواب داد: ”غلام خدمتکار تو است و من به او دستور داده‌ام که از تو مواظبت بکند.“ وقتى‌که در هر دو صحبت‌هاشان تمام شد. خواستند بخوابند ولى دختر خواب به چشمش نمى‌آمد.
اما پسر خوب خوابيد. نگاه دختر به کمربند شاهزاده افتاد ديد به قلاب آن يک قفل و کليد آويخته است. کليد را چرخاند و قفل را باز کرد و توى آن نگاه کرد ديد در آن بازارى مى‌بيند که هر که بکارى مشغول است وقتى‌که خوب نگاه کرد ديد بعضى‌ها دارند يک گهواره درست مى‌کنند و به آنها گفت: ”اين گهوارهٔ قشنگ که داريد درست مى‌کنيد مال کيست؟“ آنها گفتند: ”مال پسر شاهزاده است که چند ماه ديگر مى‌خواهد به دنيا بيايد“ جماعتى داشتند اسباب‌بازى بچه‌گانه مى‌دوختند از آنها هم که پرسيد مال کيست؟ گفتند: ”مال پسر شاهزاده است“ دستهٔ ديگر داشتند سيسمونى‌هاى خوبى درست مى‌کردند خلاصه در هر گوشه از گوشه‌هاى بازار مى‌ديد که يک دسته‌اى مشغول درست کردن وسايل بچه‌گانه هستند و همه مى‌گفتند: ”وسايلى را که دارند درست مى‌کنند مال پسر شاهزاده است.“ در آخرين لحظه‌اى که مى‌خواست قفل را ببندد شاهزادهٔ جوان بيدار شد و مچ دست دختر را گرفت که چرا اين‌کار را کردي؟ دختر گفت: ”من که کارى نکردم و از حرف‌هائى که مى‌زدند چيزى سر در نياوردم“ شاهزاده گفت: ”حالا موقعش رسيده که برات شرح بدهم اين چيزهائى که مى‌گفتند راجع‌به تو بود و الآن چند ماهى است که تو حامله هستي.“
بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت دخترک يک پسر زيبا و مقبول زائيد و ديگر به کل پدر و مادر و قوم خويش را فراموش کرد. هر روز او و غلام از بچه پرستارى مى‌کردند. غلام غذا درست مى‌کرد و دختر که حالا يک زن قشنگ و مادر مهربان شده بود از پسر خود که به اندازهٔ تمام دنيا براش عزيز بود مواظبت مى‌کرد. يک روز از شوهر خود خواست که آنها را به باغ پريان ببرد چون در گذشته براش خيلى راجع‌به اين باغ تعريف کرده بود. شوهر او قبول کرد و قرار شد فردا صبح دسته‌جمعى به باغ بروند. اما شاهزاده با دختر شرط کرد که زيباترين گل آنجا را نچيند چون آن گل عمر او هست. خلاصه وقتى‌که به باغ رفتند و ناهارشان را خوردند شروع به گردش کردند تا آنکه به تپهٔ کوچکى رسيدند که در بالاى آن گل بزرگ و قشنگى درآمده بود. زن شاهزاده هوس کرد که آن را بچيند و تا شاهزاده سرش را برگرداند آن را چيد طولى نکشيد که شاهزاده نقش زمين شد و تمام پريان يک مرتبه پيدا شدند و شروع کردند به کتک زدن دختر. غلام سر رسيد و گفت: ”به او کارى نداشته باشيد من هر کارى که براى زنده شدن شاهزاده لازم باشد. بلدم و انجام مى‌دهم“ پريان گفتند: ”تنها علاج آن دواى شکست و بست است“ غلام گفت: ”بچه پيش شما بماند من و او مى‌رويم شايد آن دوا را پيدا کنيم.“
خلاصه شاهزاده را زير درخت همانجا گذاشتند و به راه افتادند. روزها راه مى‌رفتند تا رسيدند به يک شهري. از آنجا پرسان پرسان خانهٔ وزير آن شهر را پيدا کردند و در زدند و جوياى دواى شکست و بست شدند. وزير گفت: ”من دواى شکت و بست دارم ولى چند روز است که پسرم گم شده و فرصت پيدا کردن آن را ندارم چند روزى در اينجا بمانيد تا سر فرصت براتان پيدا کنم آنها هم قبول کردند و رفتند تا در اطاقى که در راهرو بود بخواند اما شب از صدمه و ناراحتى راه خوابشان نبرد و نيمه‌هاى شب ديدند يکى از نگهبانان روى پنجه‌هاى پا آهسته آهسته و پاورچين پاورچين رفت تا به کاخ رسيد و در را باز کرد و رفت آنها هم آهسته آهسته پشت سرش را گرفتند و رفتند، ناگاه رسيدند به بيابانى و در پشت تپه‌اى ايستادند و ديدند که نگهبان سنگ بزرگى را از دهانهٔ يک چاه برداشت و در طرف ديگر آتش روشن کرد و طشتى را که همراه داشت پر از آب کرد و آب را جوش آورد و آن‌وقت بالاى چاه آمد و گفت: ”آيا قبول مى‌کني؟“ ولى آنها نمى‌فهميدند. منظور او چيست فقط صداى ضعيفى از ته چاه به گوششان رسيد که گفت: ”نه!“ بعد آن مرد ظالم طشت آب‌جوش را سرازير کرد توى چاه و سر چاه را گذاشت و رفت. آنها خيلى ناراحت شدند و به خانه برگشتند و مطلب را به وزير گفتند و او را به همان محل راهنمائى کردند.
سر چاه را برداشتند و کمند انداختند و کسى را که در چاه بود بيرون آوردند، ديدند پسر وزير است. همه خوشحال و خندان شدند و جشن بزرگى برپا کردند. آنها ديدند که ايستادن بى‌فايده است چون از بس توى خانهٔ وزير به فکر برپا کردن جشن هستند فرصت پيدا کردن دوا را ندارند. مجبور شدند که پيش پادشاه آن شهر بروند و جوياى دواى شکست و بست بشوند. شاه آن شهر گفت که: ”مدت چهل روز است که اين دوا را گم کرده‌ايم و دخترم در اين مدت کور شده است و اگر بتوانيد چند روزى صبر کنيد تا آن را پيدا کنيم به شما هم مى‌دهيم“ آنها قبول کردند و آمدند در اطاقى که براشان در نظر گرفته بودند استراحت کردند باز هم شب چشم آنها به خواب نرفت و ديدند که دختر پادشاه خودش را هفت قلم آرايش کرد و لباس زيبائى به تن کرد و بعد يک چيزى به چشم خود ماليد و از قصر خارج شد. آنها هم پشت سر او را گرفتند. در راه لباس زيباى دختر پادشاه اينقدر درخشان بود که تمام اطراف را روشن کرده بود و چون خيلى بلند بود آن را با دو دست بالا گرفته بود اين‌قدر راه رفتند تا رسيدند به يک زيرزمينى که چهل مرد داشتند مى‌زدند و مى‌نواختند. دختر پادشاه از پله‌ها سرازير شد و بنا کرد به رقصيدن، آنها متعجب شدند و زودتر از او به قصر برگشتند و به هم گفتند: ”آن چيزى که به چشم‌هاش ماليده است حتماً همان دواى شکست و بست است“ زن شاهزاده به غلام گفت: ”خواب است من قبل از اينکه دختر پادشاه بيايد بروم و آن را بياورم“ همين‌کار را هم کرد و صبح زود وقتى‌که دختر پادشاه پريان از مهمانى برگشت لباس‌هاى خود را درآورد و صورت خود را شست و وقتى‌که آمد چشم‌هاى خود را ببندد ديد دوا نيست.
مجبور شد بخوابد صبح که شد دختر پادشاه به پدر خود گفت: ”امروز صبح که پا شدم ديدم چشم‌هايم مى‌بيند، همه خوشحال شدند و جشن برپا کردند و آنها هم از پادشاه خداحافظى کردند و چيزى نگفتند و آمدند به شهر پريان يکراست به باغ رفتند و تن شاهزاده را با دواى شکست و بست مشت و مال دادند. شاهزاده عطسه‌اى کرد و بلند شد و همسر خود را در آغوش گرفت و به همديگر قول دادند که ديگر به باغ پريان نروند زن هم قول داد که حرف‌هاى شوهرش را از جان و دل بشنود و خلاف ميل او رفتار نکند. بعد از آن پريان به خاطر جان‌فشانى زن و زنده شدن شاهزاده جشن مفصلى برپا کردند که در آن جشن زن شاهزاده پدر و مادر و خواهر و قوم و خويش‌هاى خود را هم دعوت کرده بود. مهمانى‌ آنها در کمال خوبى برگزار شد و بعد از مهمانى دخترک ملکهٔ سرزمين پريان شد. الهى همان‌طور که آنها به مراد و مطلب خودشان رسيدند ما و شما هم به مراد و مطلبمان برسيم.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید