قرض گرفتن سردار از کاسب بازار * 1 *
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
معتصم، خليفه عباسي، در بغداد غلامان و خدمتگزاران بسياري داشت که بيشتر آنها از شهرها و کشورهاي ديگر بودند و با مردم بغداد پيوند خويشي و آشنايي و همزباني نداشتند و هر يک به نوعي بلاي جان مردم بودند. بعضي از اين غلامان وقتي به رياست و فرماندهي و اميري و سرداري لشکر مي رسيدند داراي دم و دستگاهي
مي شدند و علاوه بر خدمت لشکري در شهر کارهايي داشتند، معامله داشتند، ديد و بازديد داشتند، حساب و کتاب داشتند، و لازم مي شد براي زدوبندهاي خود مردم شهر را بشناسند. اين بود که از ميان بغداديان اشخاص را انتخاب مي کردند تا در حسابها و کارهايشان نظارت و سرپرستي کنند و آنها را « وکيل» مي ناميدند.
اين افراد هم کساني بودند زبان باز و چاپلوس که خود را به زورمندان نزديک مي کردند تا نفعي ببرند و تنها تا آنجا حفظ ظاهر را مي کردند که پيوندشان با مردم شهر بريده نشود. يک روز يکي از اميران تازه کار، وکيل خود را خواست و گفت: « من براي کار مهمي تا فردا پانصد دينار پول لازم دارم که بايد از کسي قرض کنم و چهار ماه ديگر که دستم باز مي شود پس بدهم. از مردم بغداد کسي را مي شناسي که پول قرض بدهد؟» وکيل فکري کرد و گفت: بله، چرا، هستند، ولي اين روزها قرض گرفتن براي کسي که اهل محل نيست خيلي مشکل است. مردم دو سه جورند: يکي کساني هستند که اگر پول بيکار داشته باشند به دوستان و آشنايان خود« قرض الحسنه» مي دهند و کارشان را راه مي اندازند و بعد هم اصل پول خود را پس مي گيرند و سودي نمي خواهند. اينطور آدمها معمولاً پول کم دارند و تا با کسي رفيق نباشند و درست او را نشناسند و به حسابي بودنش اعتماد نداشته باشند قرض نمي دهند...
امير گفت: پر حرفي نکن، معلوم است اينطور آدمها پانصد دينار يکجا بما پول قرض نمي دهند چون که از خودشان نيستيم. وکيل گفت: بله، يک عده خارجي هم هستند که پول قرض دادن کارشان است. اينها پول زياد دارند و پانصد دينار يا هزار و صد هزار برايشان فرقي ندارد و با هر کسي معامله مي کنند و سود مي برند. در واقع پول را مي فروشند، گرانتر مي فروشند و ارزان تر ني خرند، امروز پانصد مي دهند و چندي بعد هزار پس مي گيرند...
امير گفت: با همين ها بايد معامله کنيم. زودتر کارمان روبه راه مي شود و چيزي را که امروز لازم داريم همين امروز مي خريم، اگر هم گران تمام شود عيبي ندارد. وکيل جواب داد: بله، اما اينطور آدمها به قول و نوشته و قيض و يادداشت هر کسي اعتماد نمي کنند و به سادگي پول بي زبان را دست آدم زبان دار نمي دهند. اينها هميشه يک چيزي را گرو مي گيرند. خانه اي، باغي، مزرعه اي چيزي را که چندمين برابر پول قرضي ارزش داشته باشد با شاهد و سند معتبر گرو بر مي دارند و اگر کسي وثيقه و گروي معتبر نداشته باشد نمي تواند از اينها قرض بگيرد، مگر اين که در بازار اسم و رسم و کسب و کار مهمي داشته باشد.
امير گفت: پس اين هم نشد. خانه و املاک ما هنوز در راه است و تازه مي خواهيم شروع کنيم. ولي در دنيا را که نبسته اند، بايد کسي ديگر را پيدا کرد. وکيل گفت: صحيح است، همين را مي خواستم بگويم. از اين دو دسته که بگذريم يک جور ديگر هم هستند که پول قرض دادن شغلشان نيست ولي سرمايه اي دارند که با آن خريد و فروش مي کنند و اگر يک روز يقين پيدا کنند که ممکن است پولي در شرکتي بگذارند و سود آن از کسب خودشان بيشتر باشد يا فايده ديگري داشته باشد ممکن است به طمع بيفتند و خيلي ساده قرض بدهند. براي شما معامله کردن با پول فروشان ممکن
نمي شود و بايد اين طور اشخاص را پيدا کنيم. امير گفت: خوب، من از تو همين را
مي خواستم. وکيل گفت: من از اين طور آدمها يک نفر را مي شناسم. آدم خوبي است، کاسب است و دکانش در فلان بازار است، من با او مختصري داد ستد دارم و گاهي ساعتي در دکان او مي نشينم. تا آنجا که من مي دانم اين مرد ششصد دينار سرمايه دارد و با آن خريد و فروشي مي کند و کارش هم چندان رونقي ندارد، از همکارانش هم بدي بسيار ديده و تصور مي کنم دوستي با شما که امير و رئيس هستند برايش مفيد است. مردم ضعيف هميشه مايل هستند به يک کسي که زور و قدرتي دارد نزديک شوند. ولي اين شخص در بازار کار کرده و حساب دستش است و اگر قرار باشد همه سرمايه اش را به دست کسي بسپارد بايد هم به دوستي او اعتماد پيدا کند و هم اميد نفعي داشته باشد.
امير گفت: بسيار خوب، تو مردم را بهتر مي شناسي ، من حاضرم سودي بيشتر از خريد و فروش بازار به او برسانم و براي اطمينان خاطرش هم هر طوري که تو صلاح مي داني رفتار کنم.
وکيل گفت: راهش اين است که کسي پيش او بفرستي او را دعوت کني و از ديدار او خوشحالي کني و بگويي که مردم از او خيلي تعريف کرده اند و تو خاطر خواه اخلاقش شده اي. بايد به او عزت و احترام بسيار بگذاري و يک پذيرايي گرمي هم از او بکني و او را به دوستي خود اميدوار کني و بعد در پيچ و خم صحبت ها از اين که ديشب با خليفه شام خورده اي و ديروز با خليفه به شکار رفته اي سخن بگويي و خودت را خيلي مهم جلوه بدهي و گاهي از پنجاه هزار سوار که در فرمان تو هستند و گاهي هم از انصاف و وجدان حرف بزني و کم کم در ضمن تعارفها موضوع پول و قرض را به ميان بکشي، و اميد هست که مرد کاسب اعتماد پيدا کند و اميدوار شود و درخواست تو را در نکند.
امير گفت: بسيار خوب است، اما چرا خودت نروي و او را دعوت نکني؟ وکيل گفت: صلاح در اين است که کسي ديگر برود تا با او آشنا نباشد و از او چيزي نپرسد. اگر من بروم ممکن است بپرسد امير چه کار دارد؟ آن وقت اگر راستش را بگويم ممکن است نتوانم او را به آمدن راضي کنم، اگر هم دروغ بگويم بعدش از من گله مند
مي شود. بهتر است خودت او را دعوت کني و من هم اينجا باشم و گوشه کار را بگيرم و در يک مجلس کار را تمام کنم که فرصت فکر کردن پيدا نکند.
امير گفت: همين کار را خواهم کرد.
پيره غلام جا افتاده اي را به سراغ مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که امير لشکر سلام رسانيده و از شما خواهش دارد نزديک ظهر براي کار لازمي يک ساعتي پيش ما بياييد.
مرد کاسب وقتي پيغام را شنيد گفت: « اطاعت مي شود». بعد پيش خود فکر کرد که امير لشکر مرا نمي شناسد آيا با من چکار دارد؟ اما از طرف ديگر آشنايي با امير را غنيمت مي دانست و گفت شايد خريدي فروشي کاري دارد و انشالله خير است.
مرد کاسب سر ساعت به خانه امير رفت. او را به اتاق پذيرايي راهنمايي کردند. امير با جمعي از نزديکان نشسته بودند. وارد شد و سلام کرد. امير از کسان خود پرسيد: اين خواجه فلان کس است؟ گفتند آري. امير از جاي خود برخاست و با او دست داد و او را نزديک خود نشاند و گفت: از ملاقات شما خيلي خوشوقتم.
ما از خوبي و امانت و دين داري و بزرگواري شما بسيار شنيده ايم و نديده و نشناخته فريفته شما شده ايم.
مرد کاسب گفت: خوبي از خودتان است. بنده که قابل نيستم.
امير گفت: اختيار داريد، من شنيده ام که در همه بازار بغداد از شما خوش معامله تر و درستکارتر کسي نيست و همه از شما تعريف مي کنند. اين است که واقعاً آرزو داشتم با هم آشنا باشيم و نزديک باشيم و با هم دوستي و برادري و آمد و رفت داشته باشيم. من مي خواهم خانه ما را خانه خودت بداني و بيايي و بروي و هر کاري هم که داشته باشي و از دست ما بر آيد مضايقه نداريم. آخر يک کارهايي هم از دست ما بر مي آيد که براي دوستان صورت بدهيم. مرد کاسب شرمنده شده بود و تشکر مي کرد و
مي گفت: سبب ساز خير خداست. وکيل هم مي گفت: بله، اين خواجه واقعاً مرد بزرگواري است من به ايشان ارادت دارم و در بازار بغداد هيچ کس به اين خوبي نيست.
بعد حرفهاي ديگر به ميان آمد و امير گاهگاه به مرد کاسب اظهار لطف مي کرد و احوالش را مي پرسيد و باز حرفهاي ديگر پيدا مي شد تا اين که ظهر شد و سفره آوردند.
در سر سفره ناهار هم امير خواجه را نزديک خود جاي داد و در موقع صرف غذا هم دايم به مرد کاسب مهرباني مي کرد و حسابي خواجه را خجالت زده کرد. وکيل هم دست به سينه مواظب بود و به خواجه خدمت مي کرد.
بعد از صرف ناهار اطرافيان امير يکي يکي خدا حافظي کردند و رفتند. همين که مجلس خلوت شد امير سر صحبت را باز کرد و از وضع کار و کاسبي بازار پرسيد و خواجه چيزهايي که مي دانست مي گفت.
بعد از امير گفت: راستي علاوه از اين که خيلي ميل دارم هر روز شما را ببينم ولي امروز مي خواستم يک موضوعي هم با شما در ميان بگذارم، مي داني چيست؟
مرد کاسب گفت: امير بهتر مي داند.
امير گفت: هان، حقيقت اين است که من خودم آدم زرنگي هستم و خيلي حواسم جمع است و به همين دليل به کساني که مي خواهند زرنگي کنند و خودشان را پيش من عزيز کنند زياد رو نمي دهم . آخر وقتي مردم مي بينند که من امير لشکر خليفه هستم و هر روز به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خوردم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خورم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به هر بهانه اي خدمتي بکنند و بعد صد جور توقع و خواهش دارند. ولي من هم در کار خودم بايد هوشيار باشم، بايد به وظيفه ام عمل کنم و نبايد بگذارم که آدم هاي زرنگ از قدرت و مقام من به نفع خودشان و به ضرر ديگران استفاده کنند، مگر نيست؟
مرد کاسب گفت: بله، صحيح است.
امير گفت: آهان، من مي گويم انسان بايد طوري رفتار کند که وجدانش آرام باشد. درست است که قدرت چيز خوبي است ولي اين قدرت را به ما داده اند که به مردم خدمت کنيم، يعني به همه مردم، و من نمي خواهم اين مقام و قدرتي که دارم به هيچ غرضي آلوده شود و وقتي آدم از مردم توقع چيزي نداشت آن وقت مي تواند جلو توقع هاي آدم هاي زرنگ بايستد و شما خوب مي دانيد که چه مي خواهم بگويم.
مرد کاسب گفت: البته، فرمايش شما صحيح است.
امير گفت: به همين جهت من هميشه خيلي به سادگي زندگي مي کنم و از خدا آرزو دارم که هيچ وقت مرا محتاج آدم هاي زرنگ نکند تا بتوانم انصاف را در همه کارها رعايت کنم. ولي اين روزها يک کاري پيش آمده است که به يک مبلغ پول قرضي احتياج دارم و خوب است که هيچ کس اين را نمي داند و گرنه در بازار کساني هستند که اگر اين را بدانند خودشان پيشدستي مي کنند و اگر هزار دينار لازم باشد ده هزار دينار مي فرستند. آخر مي دانند که از معامله با من خيلي فايده مي برند. ولي همانطور که عرض کردم نمي خواهم روي بعضي ها توي روي من باز شود.
اين بود که امروز فکر کردم حالا که همه از خوبي شما تعريف مي کنند و حالا که من آرزو دارم بين ما دوستي و برادري برقرار باشد و خودماني باشيم اين مطلب را هم با شما در ميان بگذارم که از همه بهتر هستيد. من خودم هم وقتي پول بيکار دارم در بازار به دوستان مي سپارم تا با آن کار کنند و اگر خداوند خيري رسانيد آخر سر يک چيزي هم به من بدهند. همين حالا هم پيش چند نفر پول دارم که چون وعده اش نرسيده نمي خواهم اشاره اي بکنم. يکي هم هست که دو هزار دينار گرفته و مدتي از وعده گذشته و چون مي دانم آدم با خدا و دين داري است و وضع بازار هم خوب نيست نمي خواهم يادآوري کنم تا وقتي خودش بياورد. به هر حال چون من و شما ديگر خيلي با هم نزديک خواهيم بود اين معامله را امروز شما بکنيد و هزار ديناري به من به عنوان قرض بدهيد در برابر سند رسمي و از روي حساب به مدت چهار ماه و همين که پولهاي خودم نقد شد پس مي دهم. و البته علاوه بر حساب رسمي آن يک دست لباس هم براي سپاسگزاري تقديم مي کنم و مي دانم که شما بيش از اينها هم
مي توانيد فراهم کنيد و در اين موقع مضايقه نمي کنيد.
مرد کاسب از کمرويي و خوش اخلاقي که داشت نتوانست عذري بياورد و گفت: البته اطاعت فرمان شما جاي خود دارد ولي من از آن تاجرها نيستم که هزار و دو هزار دينار داشته باشند و با بزرگان جز راست نمي توان گفت. حقيقت اين است که همه سرمايه من ششصد دينار است که با سختي و قناعت به دست آورده ام و در بازار با آن دست و پايي مي زنم و خريد و فروشي مي کنم. و نمي دانم چطور وضع کار و کسب خودم را شرح بدهم که شما بدانيد راست مي گويم.
امير گفت: من در راستي حرف شما کوچکترين شکي ندارم. همين راستي و درستي شماست که مرا به دوستي شما علاقمند مي کند. اما اين هم که گفتم احتياج به هزار دينار دارم در واقع پول طلا در خزينه بسيار است که براي کارهاي ديگر است و مقصود من از اين معامله بيشتر دوستي و يگانگي است که خيري هم بشما برسد. دلم مي خواهد بهانه اي داشته باشيم تا بيشتر همديگر را ببينيم. با اين ترتيب به طوري که من مي فهمم از خريد و فروش خرد و ريز با اين ششصد دينار در اين بازار کساد چيزي عايد شما نمي شود حالا که اين طور است دوست عزيز، اصلا بيا و اين ششصد دينار را به عنوان قرض يا شرکت به من بده و براي محکم بودن کار هم سندي به مبلغ هفتصد دينار مي نويسيم و چهار ماه ديگر که پولهاي من مي رسد هفتصد دينار يا بيشتر را مي گيري و خلعتي هم بر آن مي گذارم و بعد هم که پولهاي بيکار داشتم به جاي ديگران به دست خودم مي سپارم که به وضع خوبي با آن کاسبي کني و کارت را رونق بدهي، ما که با هم اين حرفها را نداريم.
وکيل هم کمک کرد و گفت: بله، شما هنوز نمي دانيد که اين امير چقدر بزرگوار است، باور کن در ميان همه اميران دولت از اين امير پاک معامله تر کسي نيست و مردم هميشه از او خير مي بينند.
مرد کاسب زبانش کند شد و گفت: چه عرض کنم، فرمانبردارم، اينقدر که هست دريغ ندارم.
امير گفت: مرا سرافراز کردي که نمي خواستم از ديگران بگيرم و نمي خواستم به پولهاي خزينه دست بزنم و مي خواستم با اين کار پايه دوستي ما محکم شود ولي همين امروز بايد اين کار تمام شود.
مرد کاسب رفت و 600 دينار تمام سرمايه نقد خود را برداشت و آمد و به امير تسليم کرد و قبضي براي چهار ماه بعد به مبلغ 700 دينار با مهر و امضاي امير دريافت کرد و با قدري ناراحتي و قدري اميدواري خداحافظي کرد و رفت به خانه اش.
وقتي خواجه از خانه امير بيرون رفت امير به وکيل گفت: بد نشد، کار ما راه افتاد، اما بهتر است تو ديگر به دکان اين مرد در بازار نروي تا موضوع به صورت يک معامله تمام شده باشد و رنگ دوستي و رفاقت پيدا نکند. من حوصله اين حرفها را ندارم، البته اگر اينجا بيايد با او خوش رفتاري مي کنم و بسيار هم ممنون هستم ولي پولي داده است و سر وعده پس مي گيرد و بقيه حرفها تعارف است.
وکيل گفت: باشد، اطاعت مي شود.