نمایش پست تنها
  #59  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قرض گرفتن سردار .. ۳ * پيدا شدن چاره کار با شگفتي بسيار *


درويش گفت: گوش کن ببين چه مي گويم. بايد همين الان بلند شوي و بروي دست و رويت را کنار جوي آب بشويي. لازم نيست پيدا باشد که گريه کرده اي. حرف ناحق به آرايش و بهانه و جنجال احتياج دارد اما حرف حق به هيچ چيز احتياج ندارد. خداوند در حق و راستي و درستي اثري گذاشته است که خودش ضامن توفيق خودش است. از در بزرگ مسجد بيرون مي روي، از اين کوچه مي گذري، دست راست به بازار نجارها مي رسي، از بازار مي گذري، دست چپ از کوچه درختي درمي شوي، سر چهارراه که رسيدي از دور يک گلدسته پيدا است که مال مسجد کهنه است. مسجد کهنه در کوچه اي است که پشت ديوار قصر خليفه است، اما راهي به آنجا ندارد، کوچه مسجد کهنه کوچه بن بست و خلوتي است، از در مسجد کهنه در مي شوي، چند قدم دورتر چند تا دکان خرابه است، در دکان دومي پيرمردي چادر دوز نشسته است و با دو تا شاگرد خردسالش کار مي کند. بايد بروي پيش آن پيرمرد درزي و سلام کني و همه آنچه بر سرت آمده است از اول تا آخر براي او تعريف کني و ببيني پيرمرد چه مي گويد و چه مي کند. من اميدوارم اگر اين کار را بکني همين امروز به پول خودت برسي، آن وقت در حق من هم دعايي بکن و برو دنبال کارت، در اين که گفتم کوتاهي نکن، خداحافظ و التماس دعا.





درويش اين را گفت و رفت.
مرد کاسب از شنيدن اين حرفها تعجب کرد ولي اميدي در دلش پيدا شد و بلند شد که دستور درويش را به کار بندد. در راه با خود فکر مي کرد: خيلي عجيب است، همه بزرگان بغداد را شفيع کردم تا با امير نابکار صحبت کردند و اصرار کردن و هيچ فايده نداشت، به قاضي بزرگ پناه بردم و هيچ چاره نشد. حالا اين درويش ناشناس مرا پيش يک پيرمرد چادردوز بينوا مي فرستد و مي گويد مقصود تو از او حاصل
مي شود. اين کار بيشتر به مسخره مي ماند، ولي چکنم، شايد يک چيزهايي هست که من نمي فهمم، به هر حال مي روم سرگذشت خود را به اين آدم هم مي گويم، هر چه هست اگر هم چاره اي پيدا نشود از اين که هست ديگر بدتر نمي شود.
با اين فکرها رفت و در مسجد کهنه رسيد. دکان پيرمرد چادردوز همان جا بود که درويش گفته بود. به دکان وارد شد و سلام کرد. پيرمرد جواب سلامش را داد و ديگر چيزي نگفت. پيرمرد بود با دو تا شاگردش که هر دو خردسال بودند، دکان پيرمرد اثاث و تجملي نداشت، خودشان بودند و اسباب کارشان، و داشتند با کرباس پرده آفتابگير مي دوختند، بچه ها تند تند کار مي کردند، کسي حرفي نمي زد و همه ساکت بودند.
مرد کاسب روي چهار پايه اي که پهلوي ديوار گذاشته بود نشست و به ديوار تکيه داد. چند لحظه که گذشت پيرمرد چادردوز کارش را زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: کاري داريد بفرماييد.
مرد کاسب گفت: کاري ندارم، گرفتار يک بدبختي شده ام، امروز دلم شکسته بود و در مسجد گريه مي کردم، نمي دانم کي بود که مرا ديد و احوالم را پرسيد، آن وقت مرا پيش شما فرستاد، او را نمي شناختم و هرگز نديده بودمش، او گفت بيايم و با شما درد دل کنم.
پيرمرد گفت: انشاءالله خير است، خدا همه کارها را راست بياورد، براي شنيدن حرفهايت آماده ام.
مرد کاسب احوال خود را از اول تا آخر، از روزي که امير او را دعوت کرد و پول قرض گرفت تا آن ساعت که در مسجد درويش را ديد همه را تعريف کرد و گفت، حالا هم اينجا هستم و نمي دانم چه بايد کرد.
پيرمرد خياط وقتي احوال او را شنيد گفت: خوب کردي که آمدي اينجا، ما هم حرف خيري مي زنيم و اميدواريم که خدا بخواهد و به مقصودت برسي، يک کمي همين جا نشسته اي صبر کن تا ببينيم چه مي شود.
بعد پيرمرد درزي يکي از شاگردهايش را به نام محمد صدا زد و گفت: ببين پسر، کارت را بگذار زمين و برخيز برو به خانه فلان امير، وقتي وارد شدي پشت در اطاق خود امير صبر کن تا اينکه کسي از آنجا بيرون آيد يا کسي بخواهد وارد شود، از او خواهش کن که به امير بگويد که شاگرد فلان درزي ايستاده است و پيغامي دارد. وقتي اجازه داد وارد شو و اول سلام کن بعد بگو«استادم سلام مي رساند و مي گويد يک مرد کاسب از تو گله دارد و سندي در دست دارد به مبلغ هفتصد دينار که يک سال و نيم از وعده اش گذشته، مي خواهم که همين الساعه پول اين مرد را تمام و کمال به او برساني و هيچ کوتاهي نکني که اين مرد راضي شود و برود.» اين را بگو و جواب امير را بياور.
کودک گفت:«به چشم» از جاي خود برخاست و دوان دوان دنبال فرمان رفت.
مرد کاسب مات و مبهوت نشسته بود و فکر مي کرد: عجيب است که اين پيرمرد به وسيله يک بچه کم سن و سال اين طور به آن امير پيغام مي فرستد درست مثل اينکه اربابي به نوکرش دستور بدهد.
پيرمرد کار خود را از سر گرفت و ديگر حرفي نزد. نيم ساعتي که گذشت کودک پيغام رسان برگشت و به استادش گفت: رفتم همان طور که فرموده بوديد وارد شدم، امير از جاي خودش برخاست تا دم در اتاق پيش آمد. سلام کرد و آهسته پيغام را گفتم. امير گفت: سلام و احترام مرا به خواجه برسان و بگو چشم همان طور که فرمودي اطاعت مي کنم و همين حالا خودم به نزدت مي آيم و پول را همراه مي آورم و به صاحبش مي پردازم و عذرخواهي هم مي کنم.
پيرمرد گفت: بسيار خوب، برو سر کارت. و کودک نشست و به کار خود مشغول شد. مرد کاسب ساکت نشسته بود و تماشا مي کرد. هنوز يک ساعت نگذشته بود که صداي سم اسب در کوچه شنيده شد. امير بود با رکابدارش و دو غلام سر رسيدند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید