نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قرض گرفتن سردار .. ۴ * اداي قرض و رسيدن حق به حقدار *


امير از اسب پياده شد، به دکان آمد و سلام کرد، کيسه سر بسته اي از پول را که در دست يکي از غلامان بود گرفت و جلوي روي پيرمرد بر زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: بفرماييد، تا خيال نکني که من نظري داشته ام، اگر کوتاهي شده تقصير از وکيلان است، شما ديگر پيش من نيامدي و من خيال کردم پول را داده اند و قبض را گرفته اند، به هر حال خيلي از شما شرمنده ام و اگر بتوانم از خجالت شما در
مي آيم.
بعد کيسه را باز کردند و سکه ها را شمردند درست پانصد دينار بود. امير به پيرمرد خياط گفت: اين پانصد دينار، در اين ساعت ممکن نشد که بيشتر فراهم کنم و مي خواستم امر شما را فوري اطاعت کنم. باقي مي ماند دويست دينار، آن را هم فردا نزديک ظهر که از درگاه خليفه برمي گردم مي فرستم سراغ اي دوست عزيز و دويست دينار بقيه را هم به خودش تقديم مي کنم و عذر گذشته را مي خواهم و راضيش مي کنم و کاري مي کنم که بتواند پيش از نماز ظهر خوشدل و دعاگو خبرش را به شما برساند.
پيرمرد گفت: بسيار خوب، پانصد دينار را به دست خودش بده و سعي کن بدقولي نکني و تا فردا ظهر بقيه را به او برساني.
امير گفت: حتماً، حتماً، تا ظهر فردا، مطمئن باشيد.
امير کيسه پول را به مرد کاسب سپرد و با پيرمرد خياط خداحافظي کرد و رفت مرد کاسب از خوشحالي نمي دانست چه کند. کيسه پول را باز کرد و صد دينار شمرد و جلو پيرمرد گذاشت و گفت: پدر عزيز، حقيقت اين است که من راضي شده بودم از اصل مال هم صد دينار کمتر بگيرم يعني جمعاً پانصد دينار و حالا به برکت خيرخواهي تو تمام پول قبض وصول مي شود. اين است که از صميم قلب اين صد دينار را به شما مي بخشم تا در هر راهي که صلاح مي داني خرج کني.
پيرمرد خياط ناراحت شد و گفت: اگر من حرفي زدم براي رضاي خدا زدم، اگر بنا بود مزد بگيرم ديگر حرفم اثر نداشت. کار من چادر دوزي است دلال نيستم. برخيز تمام پولت را بردار و برو به کار و زندگي ات برس و اگر فردا بقيه حسابت به تو نرسيد مرا خبر کن. بعد از اين هم سعي کن وقت معامله اول طرف خودت را بشناسي و حواست را جمع کني تا ديگر با اين طور آدمها دچار نشوي.
هر چه مرد کاسب براي تقديم پول اصرار کرد پيرمرد نپذيرفت. ناچار پولش را برداشت و شادمان به خانه اش رفت و بعد از يک سال و نيم که نگران و ناراحت بود آن شب با خيال راحت خوابيد.
فردا نزديک ظهر غلام امير به خانه مرد کاسب پيغام برد که امير با شما کار دارد. مرد کاسب بعد از يک سال که ديگر به خانه امير راهش نمي دادند وارد شد و امير تا دم در به پيشباز آمد و با احترام او را به خانه برد و در جاي بهتر نشانيد و دستور داد تا پول آوردند و بقيه حساب را شمرد و به او تسليم کرد.
مرد کاسب قبض را به امير پس داد و عازم رفتن شد اما امير اصرار کرد که قدري صير کند و با شربت و شيريني از او پذيرايي کرد و بعد يک دست لباس فاخر و کفش و کلاه مناسب و هديه هاي ديگر به مرد کاسب تقديم کرد و قدري هم به وکيلان بد گفت که در پرداخت اين حساب کوتاهي کرده اند و گفت: دير شدن آن حالا تلافي شد، به من گفته بودند که پول را داده اند ولي حالا که آن پيرمرد عزيز يادآوري کرد دانستم که اشتباه شده است. خوبف حالا از من راضي و خشنود شدي؟
مرد کاسب گفت: بله، متشکرم.
امير گفت: پس تقاضا مي کنم همين الان پيش آن پيرمرد بروي و بگويي که از امير راضي شدم. آخر ما به اين پيرمرد خيلي ارادت داريم.
مرد کاسب گفت: همين کار را خواهم کرد، خودش هم سفارش کرده است که نتيجه را به او خبر بدهم.
با هم خداحافظي کردند و مرد کاسب خرم و خوشحال يکراست رفت پيش مرد خياط و داستان را گفت که تمام طلب خود را وصول کردم و لباس و هديه هاي ديگر هم گرفتم و اينها همه از برکت سخن تو بود. بعد گفت حالا خواهش مي کنم براي اينکه بيشتر خوشحال باشم اين دويست دينار را به عنوان هديه از من بپذيري. پيرمرد باز هم چيزي قبول نکرد و گفت حالا که تو خوشحال شده اي بايد بگذاري من هم خوشحال باشم که حرف خيري زده ام و حقي به حقدار رسيده است نه اينکه بخواهي چيزي به من هديه کني و نيت خير مرا به غرض آلوده کني.
مرد کاسب اين حرف را پسنديد و به خانه رفت. اما دلش آرام نشد. روز ديگر يک مرغ خريد و بريان کرد و با يک ظرف حلوا و نان شيريني به دکان پيرمرد برد و گفت: اي پير مهربان، من نتوانستم دلم را آرام کنم و راحت بشوم، هنوز کار من ناتمام است آمده ام يک حاجت ديگر از تو بخواهم و اميدوارم مرا محروم نکني.
پيرمرد گفت: اگر بتوانم مضايقه نمي کنم.
مرد کاسب گفت: چون تو در کار خير مزدي و هديه اي نپذيرفتي من شرمنده شدم. اينک مي خواهم با هديه اي خوراکي که از کسب حلال من است تو و شاگردانت را به غذا و شيريني مهمان کنم. اگر قبول مي کني حاجتم را مي گويم. پيرمرد گفت:«عيبي ندارد» دست دراز کرد و لقمه اي از غذا و شيريني خورد و به شاگردان داد و گفت: شيرين کام باشي، اينک ما مهمان تو شديم تا خوشدل باشي اما حاجتت چيست؟
مرد کاسب گفت: حاجتم اين است که مرا از تعجب و حيرتي که دارم نجات بدهي، من دو روز است قرار و آرام ندارم و از کار تو مبهوت شده ام. آخر يک سال است که به همه بزرگان شهر متوسل شده ام و همه با امير در کار من سخن گفتند و هيچ فايده نداشت، نزد قاضي بزرگ شکايت کردم و نتيجه نبخشيد و زور هيچ کس به اين امير نرسيد، پس چه طور شد که با اين سادگي حرف تو را قبول کرد و به اين زودي هر چه گفتي اطاعت کرد. اين احترام از کجاست، تو کي هستي، اگر اين اميران در فرمان تو هستند پس چرا خودت در اين دکان خرابه خياطي مي کني؟ اگر يک کارگر ساده هستي پس امير چرا از تو حساب مي برد؟ من هرچه فکر مي کنم چيزي نمي فهمم و تا اين راز را نفهمم نمي توانم راحت باشم.
پيرمرد گفت: پس تو از احوال من با معتصم خبر نداري؟
جواب داد: نه، هيچ چيز نمي دانم.
پيرمرد گفت: خيلي دلت مي خواهد بداني؟
پس گوش کن تا بگويم: اما اينکه پرسيدي من کي هستم؟ من يک کاسب زحمتکش هستم که از مزد چادردوزي نان مي خورم و ديگر هيچ چيز نيستم، گردنم از همه باريکتر است، زوري هم ندارم، اميرها هم در فرمان من نيستند اما اگر حرفم اثري دارد براي اين است که حرف را فقط براي رضاي خدا مي زنم، مسلمانم. قرآن خوانده ام و احکام دين را ياد گرفته ام و تا آنجا که بد و خوب و حلال و حرام را مي شناسم به آن عمل مي کنم و هر وقت وظيفه داشته باشم از امر به معروف و نهي از منکر کوتاهي نمي کنم و چون طمعي از کسي ندارم حرف حق را مي گويم و چون غرضي با کسي ندارم از کسي نمي ترسم، نه مي خواهم با تو رفيق باشم نه با امير. اين را نمي گويم تا از خودم تعريف کنم زيرا به تو احتياجي ندارم کار مي کنم و قناعت را مي شناسم و به هيچ کس احتياجي ندارم، اين ها را مي گويم که تو خوب بفهمي. اينکه مي بيني بعضي از مردم حرفشان اثر ندارد براي اين است که حرف خوب و خير را هم براي غرضي مي زنند و نيتشان خالص نيست، يکي مي خواهد با تو دوست باشد و از تو استفاده کند حرفي به سود تو مي زند، وقتي مي بيند زور امير بيشتر است حساب مي کند و فکر مي کند بهتر است با امير رفيق باشد و کوتاه مي آيد، خدا را مي خواهند و خرما را هم مي خواهند ولي من خرما نمي خواهم و مي دانند که با خرما دهن مرا شيرين کنند و زبانم را کوتاه کنند، اين يک قسمت کار است.
يک قسمت ديگر مربوط به ترس امير است. اگر کسي از خدا بترسد و هيچ کار بد نکند ديگر از کسي نمي ترسد. اما مرد ناپاک و زورگو از کسي که زور بيشتر دارد مي ترسد، اين است که به ضعيف تر زور مي گويد و از قوي تر زور مي شنود و اگر امير از من حساب مي برد براي زور من نيست، براي زور کسي است که قوي تر از اوست، او مي داند که قاضي مي خواهد با او رفيق باشد و بزرگان مي خواهند با او داد و ستد کنند و فايده ببرند اين است که از ايشان حساب نمي برد اما مي داند که من با اين پاره ناني که از کار و زحمت خود به دست مي آورم قناعت مي کنم و از گفتن حق با کي ندارم و نمي تواند مرا با خرما خريداري کند و مي ترسد که حرف او را به گوش قوي تر از او برسانم و اين موضوع رازي دارد و داستاني دارد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید