نمایش پست تنها
  #79  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ليلي و مجنون *قسمت هشتم *


با تاريک شدن هوا دو سپاه از هم فاصله گرفتند و به قرارگاههاي خويش بازگشتند. تلفات مدافعين شهر بسيار زياد و از هر گوشه اي صداي ناله مجروحي به هوا بلند بود. با اينحال در طي روز بزرگان شهر بيکار ننشسته بودند و در پي رايزنيهاي بسيار سپاهي بزرگ از تمام مردان شهر و قبايل اطراف تدارک ديده بودند. سپاهي که با ساز و برگ کامل، در نهايت آمادگي به آنان ملحق شده بود.
سپيده دم فردا نوفل، مغرور و سرمست از پيشروي نبرد روز گذشته، از خيمه اش بيرون آمد. در حالي که خميازه بلندي مي کشيد رو بسوي شهر کرد. آه! باورش نمي شد. سرتاسر دشت پر بود از جنگجوياني آماده نبرد. تا چشم کار مي کرد اسب بود و نيزه و شمشير. نوفل کمي جا خورد. با اينحال به سمت سپاه خود رفت و آنها را براي نبرد تهييج کرد. فرمان حمله صادر شد و دو سپاه در هم آميختند. در چشم بر هم زدني باراني از تير بر سپاهيان نوفل باريدن گرفت.شرايط جنگ بسيار پيچيده تر از ديروز بود. شايد براي اولين بار بود که نوفل اميدي به پيروزي خود نداشت. او هيچگاه خود را براي چنين جنگي تمام عيار، آماده نکرده بود. تصور مي کرد ليلي را با همان مذاکرات اوليه به مجنون خواهد رسانيد.
شرايط بگونه اي پيش رفت که نوفل چاره اي جز درخواست صلح نديد:
"ما آمده بوديم دو جوان را بهم برسانيم. از ابتدا هم قصد جنگ و خونريزي نداشتيم. باز هم درخواست خود را تکرار مي کنيم. اگر پذيرفتيد که نهايت لطف و مردانگي را به جاي آورده ايد. تمام ثروت نوفل که کوهي از جواهرات است تقديم شما خواهد شد. اگر هم راضي به معامله نيستيد بهتر است جنگ را متوقف کرده و به اين قتال خاتمه دهيم"

از بهر پري زده جواني *** خواهم ز شما پري نشاني
وز خاصه خويشتن در اينکار *** گنجينه فدا کنم به خروار
گر کردن اين عمل صوابست *** شيرينتر از اين سخن جواب است
ور زانکه شکر نمي فروشيد *** در دادن سرکه هم مکوشيد

با پيام صلح نوفل موافقت کردند و آتش جنگ بصورت موقت فرو نشست.
مجنون که اين شرايط را ديد سريع خود را به نوفل رسانيد و در شکوه باز کرد:
"اي برادر خوش قول! تمتم هم و غم و زور بازويت همين بود؟! آنچه مي گفتند شکست ناپذيري نوفل، کجاست؟! من در اين دو روز اثري از آن نديدم! تنها فايده اي که حضور تو براي من داشت اين بود که اگر روزنه اميدي باقي مانده بود ديگر بسته شد. من اينک دشمن خوني اين قبيله بشمار مي آيم و محال است به ليلي دسترسي يابم. خوش وعده کردي و خوش وفاي به عهد به جاي آوردي!"

اين بود بلندي کلاهت *** شمشير کشيدن سپاهت؟
اين بود حساب زورمنديت *** وين بود فسون ديوبنديت؟
جولان زدن سمندت اين بود؟ *** انداختن کمندت اين بود؟

نوفل که آتش خشم مجنون را ديد او را به مهرباني نواخت و پاسخ داد:
"پسرم قيس! من نه عهد خود را فراموش کرده ام و نه شکست را پذيرفته ام. شرايط بگونه اي پيش رفت که ادامه آن قطعا شکست من بود. سياست اينگونه ايجاب مي کرد که ديدي. پيش از آنکه کسي متوجه شود قاصداني روانه کرده ام تا تمام عياران و دوستانم را از شهرهاي مدينه تا بغداد بسيج کنند و همراه خود بدينجا آورند. مطمئن باش نوفل تو را به مرادت خواهد رسانيد"
در فاصله چند روز سپاهي فراهم آمد که سرتاسر دشت را تا دامنه هاي کوه ابوقيس پوشانده بود. شيپور جنگ دوباره بصدا در آمد هر چند يک نيم روز کافي بود تا مدافعين بدانند که مقاومت بيهوده است.
اينبار ريش سپيدان قبيله به ديدار نوفل شتافتند:
"شهر اينک مامن زنان و کودکان و سالخوردگان است. از جوانمردي بدور است بر ناتوانان تاختن. ما همه تسليم امر توايم. از اشغال شهر در گذر"
نوفل پاسخ داد:
"اين کاري بود که همان ابتدا مي بايست مي کرديد تا از صرف هزينه اي به اين گراني جلوگيري شود. اينک آن دختر پري زاده را آماده کنيد!"

گفتا که عروس بايدم زود *** تا گردم از اين قبيله خشنود

از آن ميانه پدر ليلي با چهره اي افروخته از شرم و سري افکنده برخاست ..
.
.
.

ادامه دارد..
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید