پيلهور
يکى بود؛ يکى نبود. پيلهورى بود که يک زن داشت و يک پسر شيرخوار بهنام بهرام. هنوز پسر را از شير نگرفته بودند که پيلهور از دنيا رفت.
زن پيلهور ديگر شوهر نکرد و هَم و غَمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد.
کمکم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هيجده سالگى رساند ديگر چيزى براش باقى نماند، مگر سيصد دِرَم پولِ نقره که براى روز مبادا گذاشته بود.
يک روز اول صبح، بهرام را از خواب بيدار کرد و گفت: ”فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنيا بسته و مادرت پاى تو بيوه نشسته. شکر خدا هر جور که بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بدِ دنيا ساختم و اسم شوهر نياوردم تا تو به اين سن و سال رساندم. حالا ديگر بايد زندگى را روبهراه کنى و کسب وکار پدرت را پيش بگيري. برَوى بازار، از يک دست چيزى بخرى و از دست ديگر چيزى بفروشى و پول و پلهاى پيدا کنى که بتوانيم چرخ زندگيمان را بگردانيم“.
بعد رفت از بالاى رَف کيسهاى را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را وا کرد و صد درم از توى آن درآورد داد به بهرام. گفت: ”اين را بگير و به اميد خدا کارت را شروع کن“.
بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بيرون و بهطرف بازار راه افتاد.
داشت از چارسوقِ بازار مىگذشت که ديد چند جوان گربهاى را کردهاند تو کيسه و گربه يکبند وَنگ مىزدند. بهرام رفت جلو پرسيد: ”چرا بىخودى جانور بيچاره را آزار مىدهيد؟“
جوانها جواب دادند: ”نمىخواهد دلت به حالش بسوزد! الان مىبريم مىاندازيمش تو رودخانه و راحتش مىکنيم“.
بهرام گفت: ”اين کار چه فايدهاى دارد؟ درِ کيسه را وا کنيد و بگذاريد حيوان زبانبسته هر جا که مىخواهد برود“.
گفتند: ”اگر خيلى دلت مىسوزد، صد درم بده به ما، گربه مال تو“.
بهرام صد درمش را داد و گربه را از کيسه درآورد و آزاد کرد.
گربه به بهرام نگاه محبتآميزى کرد؛ خودش را به پاى او ماليد؛ پاش را بوسيد و گفت: ”خوبى هيچوقت فراموش نمىشود“.
و راهش را گرفت و رفت و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مىزد.
تنگِ غروب، بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسيد: ”بگو ببينم چه کردي؟ چه خريدي؟ چه فروختي؟“
بهرام هر چه را که آن روز در بازار ديده بود بىکم و زياد تعريف کرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چيزى به او نگفت.
فردا صبح، مادر گفت: ”پسر جان! ديروز پولت را دادى و جان جانورى را خريدي؛ اما بهتر است بيشتر به فکر گذران زندگيِ خودمان باشي. امروز صد درمِ ديگر مىدهم به تو که به روى بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزيمان را دربياري“.
بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار.
نرسيده به ميدانِ شهر ديد چند جوان به گردن سگى قلاده انداختهاند و به ضرب چوب و چماق او را مىبرند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت: ”اين سگ را کجا مىبريد؟“
گفتند: ”مىخواهيم ببريم از بالاى باروى شهر پرتش کنيم پائين“.
بهرام گفت: ”اين کار چه فايده دارد؟ قلاده از گردنش برداريد و بگذاريد اين حيوانِ باوفا براى خودش آزاد بگردد“.
گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مىسوزد صد درم بده آزادش کن“.
بهرام صد درم داد و سگ را آزاد کرد.
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دو جنباند و گفت: ”اى آدميزاد شير پاک خورده! خوبى کردي، خوبى خواهى ديد“.
و از آن به بعد گاهى به بهرام سر مىزد.
بهرام غروب آن روز هم، مثل ديروز، شرمنده و دست خالى برگشت خانه. مادرش وقتى شنيد بهرام دوباره پولش را از دست داده غصهدار شد و با او تندتر از روز پيش صحبت کرد.
روز سوم، مادر بهرام صد درم داد به او گفت: ”امروز ديگر روز کسب وکار است. اگر اين صد درم را هم از دست بدهى ديگر آه نداريم که با ناله سودا کنيم“.
بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه اينطرف و آنطرف گشت چيزى براى خريد و فروش پيدا نکرد. نزديک غروب رفت کنار ديوارى نشست تا کمى خستگى درکند که ديد سه چهار نفر دارند هيزم جمع مىکنند و مىخواهند جعبهاى را آتش بزنند. پرسيد: ”توى اين جعبه چى هست که مىخواهيد آن را آتش بزنيد؟“
جواب دادند: ”يک جانور قشنگ و خوشخط و خال“.
گفت: ”اين کار را نکنيد. آزادش کنيد برود دنبال کار خودش“.
گفتند: ”اگر خيلى دلت به حالش مىسوزد صد درم بده، اين جعبه مال تو. آن وقت هر کارى مىخواهى با آن بکن“.
بهرام نتوانست طاقت بياورد و پولهاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واکند، گفتند: ”اينجا نه! ببر بيرون شهر درش را واکن“.
بهرام جعبه را برد بيرون شهر و تا درش را باز کرد، ديد مارى از توى آن خزيد بيرون. ترسيد و خواست فرار کند که مار گفت: ”چرا مىخواهى فرار کني؟ ما هيچوقت به کسى که به ما آزار نرسانده، آزار نمىرسانيم. به غير از اين، تو جانم را نجات دادهاى و من مديون تو هستم“.
بهرام سر به گريبان روى تخته سنگى نشست و به فکر فرو رفت. مار پرسيد: ”چرا يک دفعه غصهدار شدى و زانوى غم بغل گرفتي؟“
بهرام سرگذشتش را براى مار تعريف کرد و آخر سر گفت: ”حالا ماندهام که با چه روئى بروم خانه“.
مار گفت: ”غصه نخور! همانطور که تو به من کمک کردي، من هم به تو کمک مىکنم“.
بهرام گفت: ”از دست تو چه کمکى ساخته است؟“
مار گفت: ”پدر من رئيس مارهاست و به او مىگويند کيامار و جز من فرزندى ندارد. تو را مىبرم پيش او و شرح مىدهم که تو چهجور جانم را نجات دادى و نگذاشتى بچهٔ يکى يکدانهاش در آتش بسوزد و خاک و خاکستر شود. آن وقت پدرم از تو مىپرسد بهجاى اين همه مهربانى چه چيزى مىخواهى به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سليمان را مىخواهم. اگر خواست چيز ديگرى به تو بدهد قبول نکن. رو حرفت بايست و بگو همان چيزى را مىخواهم که گفتم“.
بهرام قبول کرد. مار او را برد پيش پدرش و هر چه را که به سرش آمده بود از سير تا پياز تعريف کرد.
کيامار که بىاندازه از آزادى پسرش خوشحال شده بود، به بهرام گفت: ”بهجاى اين همه مهربانى هر چه مىخواهى بگو تا به تو بدهم“.
بهرام گفت: ”من چيزى نمىخواهم؛ اما اگر مىخواهى چيزى به من بدهى انگشتر سليمان را بده“.
کيامار گفت: ”انگشتر سليمان پشت به پشت از سليمان رسيده به من و همه سفارش کردهاند آن را دست هر کس و ناکس ندهم“.
بهرام گفت: ”اگر اينطور است، من هيچچيز از شما نمىخواهم. جان فرزندت را هم براى اين نجات ندادم که چيزى بهدست بيارم“.
کيامار گفت: ”پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جانِ تنها فرزندم را از مرگ نجات دادى و نگذاشتى اجاقم خاموش شود. از من چيزى بخواه و بگذار دل ما خوش باشد“.
بهرام باز هم حرفش را تکرار کرد.
کيامار گفت: ”مىدانى اگر انگشتر سليمان به چنگ اهريمن بيفتد دنيا را زير و زبر مىکند. نه! آن را از من نخواه. اين انگشتر بايد پيش کسى باشد که هم پاکدل باشد و هم دلير“.
بهرام گفت: ”از کجا مىدانى که من پاکدل و دلير نيستم؟“
کيامار که ديگر جوابى نداشت، بهرام را خوب ورانداز کرد و انگشتر سليمان را داد به او. گفت: ”مبادا به کسى بگوئى چنين چيزى پيش تو است. هميشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار کسى از وجودش بو ببرد“.
بهرام گفت: ”بهروى چشم!“
و از پيش کيامار رفت بيرون.
مار گفت: ”اى جوان! از کيامار پرسيدى که اين انگشتر به چه درد مىخورد؟“
بهرام گفت: ”نه!“
مار گفت: ”پس بدان وقتى اين انگشتر را به انگشت ميانيت بکنى و روى آن دست بکشي، از نگين آن غلام سياهى بيرون مىآيد و هر چه آرزو داري، از شيرِ مرغ گرفته تا جانِ آدميزاد برايت آماده مىکند“.
بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش کرد و چون گرسنه بود آرزوى شيرينپلو کرد و روى نگين آن دست کشيد.
به يک چشم برهم زدن غلام سياهى ظاهر شد و يک بشقاب شيرينپلو گذاشت جلوش.
بهرام سيرِ دلش غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانهاش.
همين که رسيد خانه، مادرش با دلواپسى پرسيد: ”چرا دير آمدي؟ تا حالا کجا بودي؟ چه مىکردي؟“
بهرام نشست. همه چيز را مو به مو براى مادرش شرح داد و آخر سر گفت: ”از امروز ديگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شيره“.
مادرش خوشحال شد. گفت: ”حالا خيال دارى چه کار بکني؟“
بهرام گفت: ”مىخواهم اول اين کلبه را خراب کنم و جاش يک کاخ بلند بسازم“.
مادرش گفت: ”نه! بگذار اين کلبه که من با پدرت در آن زندگى کردهام و خاطرههاى خوبى از آن دارم سرپا بماند. تو کمى آنورتر براى خودت هر جور کاخى که مىخواهى درست کن. من اينجا زندگى مىکنم و تو هم آنجا“.
بهرام حرف مادرش را پذيرفت و آرزوهاى خودش را برآورده کرد.
از آن به بعد، بهرام خوب مىخورد، خوب مىپوشيد و خوب مىخوابيد. تنها چيزى که کم داشت يک همسر خوب بود.
روزى از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه مىگذشت که چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت: ”دختر را که شايستهٔ من است پيدا کردم“.
و از همانجا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگارى دختر پادشاه.
مادر بهرام بعد از اينکه از دربان قصر اجازهٔ ورود گرفت؛ از جلو نگهبانها گذشت، رفت تو قصر و به خواجهباشى گفت: ”مىخواهم پادشاه را ببينم“.
خواجهباشى رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسيد: ”حرفت چيست؟“
مادر بهرام گفت: ”آمدهام دخترت را براى پسرم خواستگارى کنم“.
پادشاه عصبانى شد و از وزيرِ دست راستش پرسيد: ”با اين پتياره که جرئت کرده بيايد خواستگارى دختر ما چه کنم؟“
وزير در گوش پادشاه گفت: ”قربانت گردم! سنگ بزرگى بنداز جلو پاش که نتواند بلند کند. کابين دختر را سنگين بگير، خودش از اين خواستگارى پشيمان مىشود و راهش را مىگيرد و مىرود“.
پادشاه رو کرد به مادر بهرام و پرسيد: ”پسرت چه کاره است؟“
مادر بهرام جواب داد: ”هنوز کار و بارى ندارد؛ اما جوان پاکدلى است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگى کم و کسرى ندارد“.
پادشاه گفت: ”مگر من به هر کسى دختر مىدهم. کسى که مىخواهد دختر من را بگيرد بايد مُلک و املاک زيادى داشته باشد؛ هفتبار شتر طلا و نقره شيربهاى دخترم بکند؛ هفت تکه الماس درشت به تاجى بزند که به سر او مىگذارد؛ هفت خم خسروى طلاى ناب کابينش بکند و شب عروسى هفت فرش زربافتِ مرواريددوز زير پايش بيندازد“.
مادر بهرام گفت: ”اى پادشاه! اينها که چيزى نيست از هفت برو به هفتاد“.
پادشاه خنديد و گفت: ”برو بيار و دختر را ببر“.
مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را که پادشاه خواسته بود به کمک انگشتر آماده کرد و آنها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانهاش آورد. هفت شبانهروز جشن گرفتند، شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه.
اين را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پسر پادشاه توران!
پسر پادشاه توران دلدادهٔ همين دخترى بود که بهرام او را به زنى گرفته بود. وقتى خبر رسيد به او دنيا جلو چشمش تيره و تار شد. با خود گفت: ”چطور شده اين دختر را ندادهاند به من که پسر پادشاهم و دو سه مرتبه کس و کارم را فرستادم خواستگارى و او را دادهاند به پسر يک پيلهور؟“
و شروع کرد به پرس و جو و فهميد پسر پيلهور هر چه را که پادشاه از او خواسته، از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره، فراهم کرده و فرستاده به قصر پادشاه.
پسر پادشاهِ توران با اطرافيانش مشورت کرد که چه کند و چه نکند و آخر سر به اين نتيجه رسيد که بايد بفهمد پسر پيلهور اين همه ثروت را از کجا آورده و هر جور که شده دختر را از چنگ او درآوَرَد.
اين بود که به پيرزنى افسونگر گفت: ”برو از ته و توى اين قضيه سر دربيار و اگر مىتوانى دوز و کلکى سوار کن و دختر را براى من بيار تا از مال و منال دنيا بىنيازت کنم“.
پيرزن بار سفر بست و به سمت شهرى که بهرام در آنجا زندگى مىکرد، راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد.
پيرزن همان روز اول نشانى قصر بهرام را بهدست آورد و فرداى آن روز رفت و در زد. کنيزها در را باز کردند و از او پرسيدند: ”با کى کار داري؟“
پيرزن گفت: ”با خانم اين قصر“.
کنيزها پيرزن را بردند پيش دختر.
پيرزن گفت: ”غريب و آوارهام. من را به خانهات راه بده، همين که خستگى درکردم زحمت کم مىکنم و راهم را مىگيرم و مىروم“.
دختر پادشاه گفت: ”خوش آمدي! هر قدر که مىخواهى بمان“.
پيرزن در قصر دختر پادشاه جاخوش کرد. روز و شب در ميان کنيزها مىپلکيد و در ميان حرفهاش آنقدر از خُلق و خوى مهربان و بَر و روى بىهمتاى دختر پادشاه دَم زد که يواش يواش خودش را در دل دختر جا کرد و رازدار او شد.
پيرزن يک روز که فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت: ”عزيز دلم! من چيزهاى عجيب و غريب زيادى در اين دنيا ديدهام؛ اما هيچوقت نديدهام که دَم و دستگاه پسرِ يک پيلهور از دَم و دستگاه پادشاه آن کشور بالاتر باشد“.
دختر گفت: ”من هم تا حالا چنين چيزى را نديده بودم“.
پيرزن پرسيد: ”نمىدانى شوهرت اين همه ثروت را از کجا پيدا کرده؟“
دختر جواب داد: ”نه. تا حالا به من نگفته“.
پيرزن گفت: ”حتماً از او بپرس، يک روز به دردت مىخورد“.
شب که شد وقتى دختر پادشاه به خوابگاه رفت، از بهرام پرسيد: ”تو که پسر يک پيلهورى اين همه ثروت را از کجا آوردهاي؟“
بهرام که انتظار چنين سؤالى را نداشت گفت: ”براى تو چه فرقى مىکند؟“
دختر گفت: ”من شريک زندگى تو هستم. مىخواهم همه چيز را بدانم“.
بهرام گفت: ”اين حرفها به تو نيامده“.
دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناى ناسازگارى را گذاشت.
بهرام که مىديد روز به روز مهر زنش به او کمتر مىشود، داستان انگشتر را براش گفت و سفارش کرد: ”مبادا کسى از اين قضيه بو ببرد تا جاش را ياد بگيرد که زندگيمان بر باد مىرود“.
دختر هر چه را که از بهرام شنيده بود بىکم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يک روز که همه سرگرم بودند، خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاى رَف برداشت و بىسر و صدا زد به چاک و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد بهدست او و همه چيز را براى او تعريف کرد.
پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانش کرد، رو نگين آن دست کشيد و از غلام سياهى که از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد، خواست که کاخ بهرام و دختر پادشاه را يکجا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يک چشم به هم زدن کاخ دختر را حاضر کرد.
همين که چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دلِ بىتابش بىتابتر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسى برپا کند؛ اما دختر روى خوش نشان نداد و پس از گفت و گوى بسيار چهل روز مهلت گرفت.
حالا بشنويد از بهرام!
روزى که انگشتر سليمان افتاد بهدست پسر پادشاه توران، بهرام خانه نبود و وقتى برگشت ديد نه از کاخ خبرى هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديدهاند و اين کار کارِ کسى نيست جزء پسر پادشاه توران.
بهرام سر در گريبان و افسرده رفت کنار شهر، نزديک خرابهاى نشست. سر به زانوى غم گذاشت و به فکر فرو رفت که چه کند.
در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصهاش را فهميدند.
مار به سگ و گربه گفت: ”اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبى کردن به ما سنگِ تمام گذاشت. من خوبى او را تلافى کردم؛ حالا نوبت شماست که برويد انگشتر سليمان را از توران برگردانيد و تحويل او بدهيد“.
سگ و گربه گفتند: ”به روى چشم!“
بهرام گفت: ”شما زودتر برويد؛ من هم از دنبالتان مىآيم“.
سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و کوه و بيابان گذشتند و رسيدند به شهر توران و رفتند به کاخ پسر پادشاه.
سگ در حياط کاخ ماند و گربه رفت بىسر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پيدا کرد. موقعى که در دور و بَرِ دختر خلوت شد، گربه با او حرف زد.
دختر گفت: ”پسر پادشاه توران هميشه انگشتر را در جيب بغلش نگه مىدارد و وقتى مىخواهد بخوابد آن را مىگذارد در دهانش که کسى نتواند آن را از چنگش درآوَرَد. اما اگر نتوانى آن را بهدست آورى چهل روز مهلتى که از او گرفتهام تمام مىشود و با من عروسى مىکند“.
گربه برگشت پيش سگ و حرفهاى دختر پادشاه را بازگو کرد.
سگ گفت: ”همين امشب بايد دست بهکار شويم و انگشتر را از چنگش بکشيم بيرون“.
آن وقت نشستند به گفت و گو چه کنند، چه نکنند و قرار و مدارشان را گذاشتند.
نصفههاى شب، گربه و سگ رفتند توى کاخ. سگ در گوشهاى پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه کمين نشست و موشى را به دام انداخت.
موش همين که خودش را در چنگال گربه ديد، زيک زيک کنان شروع کرد به التماس و از گربه خواست که او را نخورد.
گربه گفت: ”اگر مىخواهى زنده بمانى بايد کارى را که مىگويم انجام دهي“.
موش گفت: ”شما فقط امر بفرما چه کار کنم، بقيهاش با من“.
گربه موش را رها کرد و گفت: ”برو دمت را بزن تو فلفل“.
موش دمش را زد تو فلفل و گفت: ”ديگر چه فرمايشى داريد؟“
گربه گفت: ”حالا با هم مىرويم به خوابگاه. وقتى به آنجا رسيديم تو بايد تند بروى جلو و دمت را فرو کنى تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادى بروى دنبال زندگى خودت“.
موش گفت: ”طورى اين کار را برايت انجام مىدهم که آب از آب تکان نخورد“.
بعد، گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ، که خودش را به راهرو رسانده بود، به دنبالشان راه افتاد و هر سه بىسر و صدا رفتند به اتاق خوابِ پسرِ پادشاه توران. موش يواش يواش از تختخواب رفت بالا و يکدفعه دمش را کرد تو دماغ پسر پادشاه.
پسر پادشاه چنان عطسهاى کرد که انگشتر از دهانش پريد به هوا. سگ انگشتر را بين زمين و هوا قاپ زد و با چند خيز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه که تند به دنبالش مىدويد از قصر زد بيرون و تا از دروازهٔ شهر نرفت بيرون به پشت سرش نگاه نکرد.
گربه و سگ کمى که رفتند جلوتر، رسيدند به بهرام که داشت با عجله به سمت شهر توران مىآمد.
خوشحال شدند و انگشتر را دادند بهدست او.
بهرام انگشتر را کرد به انگشت ميانيش؛ به نگين آن دست کشيد و از غلام سياه که در يک چشم به هم زدن پيش رويش ظاهر شد خواست خودش، زنش، کاخش و همهٔ دوستانش در جاى اولشان پيدا شوند.
پسر پادشاه توران يک بند عطسه مىکرد و هنوز آبِ لب و لوچهاش را خوب جمع نکرده بود که ديد نه از انگشتر خبرى هست و نه از دختر.
بگذريم! بهرام به کمک انگشتر سليمان هر چه را که لازم داشت تهيه کرد و براى اينکه انگشتر بهدست ناکسان نيفتد آن را به ژَرف دريا انداخت و با دوستانش به خوبى و خوشى زندگى کرد.
|