آن به که نظر باشد و گفتار نباشد
تا مدعی اندر پس دیوار نباشد
آن بر سر گنجست که چون نقطه بکنجی
بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد
ایدوست، برآور دری از خلق برویم
تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد
میخواهم و معشوق و زمینی و زمانی
کو باشد و من باشم و اغیار نباشد
پندم مده ایدوست که دیوانهء سرمست
هرگز بسخن عاقل و هشیار نباشد
با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری
الا بسر خویشتنت کار نباشد
سهلست، بخون من اگر دست برآری
جان دادن در پای تو دشوار نباشد
ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار
مه را لب و دندان شکر بار نباشد
وان سرو که گویند ببالای تو باشد
هرگز بچنین قامت و رفتار نباشد
ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق
صوفی نپسندند که خمار نباشد
هر پای که در خانه فرو رفت بگنجی
دیگر همه عمرش سر بازار نباشد
عطار که در عین گلابست، عجب نیست
گر وقت بهارش سرگلزار نباشد
مردم همه دانند که در نامهء سعدی
مشکیست که در کلبه عطار نباشد
جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست
کان یار نباشد که وفا دار نباشد
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|