آرزوهایم را به تو خواهم بخشید،
به تو که آینه دار قبیله تاریک قلبم شدی
به تو که خزان قامتم را به بهار وجودت طراوت بخشیدی
به تو که ناشکیبایی وجودم را به صبوری نگاهت سبز کردی
به تو ای یکه تاز عرصه قلبم .
آبی ترین نگاهم را
آبی ترین حرفم را
تا بی نهایت این دیار
در این شب فانوس و غزل
به تو خواهم سپرد
تا نگهبان حریم دستهای تنهایم باشی..
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|