می خواستم که از تو بگویم، نفس نبود
آتش گرفته بود وُ مرا ، راه ِ پس نبود
بعد از هجوم وحشی ِ آن تند باد زشت
دور و برم به جز تلی از خار و خس نبود
دیدم که از جماعت یاران ِ نیمه راه
حتی برای طعنه زدن ، هیچ کس نبود
در، باز بود وُ وسعت پرواز، دلفریب
اما مجال ِ پرزدنم از قفس نبود
سوزانده بود روح مرا هُرمی از عطش
از جام چشم های تو یک جرعه بس نبود
*
شاید که اشتباه و عجولانه بوده عشق
شاید که کودکانه ، ولیکن هوس نبود
می ترسم از ادامه ی راهی که دیگران
رفتند و در نهایت ِ آن هیچ کس نبود
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|