چرا وقتی که آدم تنها ميشه غم و غصه اش قد يک دنيا ميشه
می ره يک گوشه پنهون ميشينه اونجا رو مثله يک زندون می دونه
غم تنهايی اسيرت ميکنه تا بخوای بجنبی پيرت ميکنه
وقتی که تنها ميشم اشک تو چشام پر می زنه
غم می ياد يواش يواش خونه دل در می زنه
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|