نمایش پست تنها
  #2  
قدیمی 10-09-2009
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض متون ادبی عاشقانه

پرندگان مهاجر هم از تو خبر ندارند




نه شكوفه ها و نه بهار؛ هيچ چيز جز تو نخواهدتوانست جاي خالي تو را پركند.بهار را اگر پارسال ازدست داده بوده ايم، امسال آراسته تر بازيافته ايم، گاهي پنجره هاي شكسته اتاق خلوت خود را بازمي گذارم بدان اميد كه نسيم رهگذري شتابان بوي تو را بازآرد؛ يا برگرد و يا مرا نيز بخوان كه داشتن تو طراوتي روح افزا نثار آسمان بهشتي زندگي مي كند.

گلدان سفالي كه گوشه اتاق پر از تنهايي من خالي مانده است يادگار دوران از خاك برآمده بربادرفته اي است كه چون ساز شكسته اي فضاي حزن انگيز زندگي را بوي غربت بخشيده است.

ديرزماني است نه شعري سروده ام و نه داستاني از آهوها و پرستوها خوانده ام، شب هنگام كه خواب بر چشمانم پيروز مي شود در شهر خوابهاي قشنگ خيالي، عاشقانه در جست وجوي تو هستم چنانكه لبهاي سوخته از عطش، آب را؛ احساس مي كنم در گوشه اي دور در اين شهر رؤيايي در آن دوردستها مرا مي پايي و خود را از من پنهان مي كني و دوست داري همينطور در تمام شب با ديدگان كاوشگر خويش بگردم و آنگاه كه صبح نزديك، سرمي رسد چشم مي گشايم به اميد آنكه خلوت اتاق را شكسته باشي و يا پشت درچوبي اين خانه سنگي، منتظر. اگر اين چشم به راهي من نبود، دوست مي داشتم هرآينه همان چشم برهم نهادن براي خواب شبانگاهي، آغاز پرواز بلند پرترانه من باشد.

سراغ تو را بارها از پرندگان مهاجر گرفته ام، گاه آواره بيابانها شده ام و يا كنار چشمه ها و رودهاي پرخروش، نشسته و گريسته ام، خيال مي كردم تو گمشده من هستي؛ آنگاه كه درماندم يافتم كه من گمشده تو هستم با اينكه مرا مي بيني و صداي پاي مرا مي شنوي.

كاش پيراهني از تو برجاي مي ماند و بوي بهشت را از آن مي شنيدم ولي نه پيراهني و نه ردپايي و نه آواز زيبايي، هيچ چيز به يادگار نگذاشتي، فقط ديدم كه شتابان رفتي و شنيدم كه ديگر هيچ خبري از تو نشنيدند و دريغ از فرصتي كه زخم پاهاي پياده تو را بوسه باران نكردم هنگامي كه به معراج بي بازگشت عشق مي رفتي اي كاش مي دانستم و يا به من بازگو مي كردي كه ديگر برنمي گردي. شايد در دم قالب تهي مي كردم و با جانم به دنبالت راه مي افتادم. هرچند مي دانستم كه به گردپاهاي برهنه پرشتابت هم نمي رسيدم.

گاهگاهي اتاق خلوت به هم ريخته من، چون زندان تنگ و تاريك و بي پنجره با من سخن مي گويد: نه هم صحبتي دارد و نه همنشيني، آري، گاهي پشت در اين زندان، صداي پايي مي آيد، آرام آرام آرام تصورمي كنم كه اين صدا، پيام رهايي من است و گاهي خيال آنكه شايد زنداني ديگري نيز مي خواهد به من بپيوندد؛ مي ترسم با اين خيالها بگويند؛ «ديوانه»؛ ديوانه تلألؤ آفتاب سرزمين بيداري و نسيم پرجنب و جوشي كه بوي عشق را در بيكرانگي اين سرزمين جاري كند.

گاهگاهي خواسته ام به كاروانيان عشق بپيوندم و در نشاني هايي كه احتمال نشان پاي تو باشد، بنشينم و سجده كنم ولي با آئينه اي زنگ زده و غبارگرفته، نتوانستم زيبايي ها را ببينم، پرواز پرنده ها را، سيرنشدن ماهيها را از آب، بارش باران را، اشك يتيمان را، ناله پرسوز باد را، آه بيوه زنان را... و از سجده بازماندم.

زماني ديگر خواسته ام پيش امام عاشقان بروم و سروها و كوهها را و اتصال شعاع آفتاب را به آفتاب به تماشا بايستم و اتصال شديد روح مؤمن را با روح خدا بنگرم، سرهاي بريده را، دستهاي علمدار را، پرچم عشق را و سپس نامه اي بنويسم و بگريم و بگويم: «تنها ماندم» شايد پاسخي بشنوم. سستي كردم و تماشا را ازمن گرفتند.

اگر صداي زنگ در به صدا درآيد، بي درنگ به سوي درمي پرم، شايد توباشي و بوي بهشت را با خود آورده باشي ولي وقتي مي بينم پستچي است نخست يأس سراپاي وجودم را آتش مي زند و ناگاه به خيال آنكه نامه اي از تو رسيده باشد خوشحال مي شوم شايد مرا دعوت كرده باشي.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید