متون ادبی عاشقانه
اي غايب از نظر!
بارها از خود پرسيدهام که جاي تو در کجاست؟آن سوي مرزهاي خيالي يا در انتهاي يک ذهن مغشوش که دغدغه تو، او را به باورهاي بلندش اميدوارتر ميسازد.
اما نه!
با خود ميگويم جاي تو هميشه دردل است؛ هماني که همواره به ياد تو در کنج قفس سينه دلتنگي ميتپد و در هر تپش يادي از تو دارد.
همان دلي که شيداي توست و بيقرار از فراق تو.
آري، همان دل کوچک تشنه.
تشنه مهربانيهاي تو در سرزميني که هيچ کس تشنه مهرباني نيست.
رو به قبله ميايستم و هر آن منتظر بانگ توام تا با لبيک دعوتت، به وصال آرمان ديرينهام برسم.
آري اي غايب از نظر!
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|