متون ادبی عاشقانه
عجب مه اي در اين مزرعه ي تاريک مي دود
عجب مه اي در اين مزرعه ي تاريک مي دودمشروب مي زند، خون مي دود
که دختران آدم با برادرهايشان مي خوابند
خواب که نمي بينم
و من در خوابشان مرد مي شوم
که نگذارم برادرم با هيچ نامحرمي هم خوابگي کند
و گيج بزنم
که زن از تجاوز مي ترسد
اينجا همه چيز مي چرخد درست همه
مثل زمين گردي مي ماند به هيچ چيز بند
بند نمي شوم و براي در بند رفتنم مي جنگم
خون مي دود
روي همين سطر مغزم
و از سوراخ هاي سربي
سَرم سَرمي زند
که عاقبت
همين جا بايد کنار بزني
کنار زني که نقاب مي زند
که تو به زيبايي اش
ضربه هاي تبر بت شکني را
بزن
که من مرد شوم
که اسکناس ها را بپرستم
و نگذارم ذهن شوم هيچ نامحرمي
پشت چراغ قرمز
چشمان خواهرم
توقن نکن
اينجا دنيا
مزرعه ي آخرت است
عجب مه اي در اين مزرعه تاريک مي دود
مشروب مي زند، خون مي دود
که پر از بذرهاي تنباکوست و ماري
انگور و گور
گورمان را گم کرده ايم
که اين خاک چيزي بجز
گور نمي دهد
و من مرد شوم وگيج بزنم
که بايد خاک ديگري بر سرمان زنيم
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|