مي آيي ....
صدايت سر ميخورد روي دلتنگـــي هايم
از تو لــبريز ميشوم ...
وقتي هستي ، شهر چقدر کوچک است
به اندازهء دو صندلي کنار هم ...
حضورت غلت مي زند روي خستگي هايم
از اين روست که هنوز زنده ام ...
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|