نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 10-12-2009
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض زندگینامه بابک خرمدین

زندگینامه بابک خرمدین

در شهريورماه ٢١٦خ و زماني كه روستائيان سرگرم كار در مزارع و باغستانها بودند، حمله‌ي افشين به شهر بذ(مركز بابك) با سپاهی عظیم آغاز شد. چون افشين به نزديكي بذ رسيد و بابك فقط سرداران خود را در کنارش دید راهی به جز فریب افشین خائن ندید . به همین جهت شخصی به نزد او فرستاده پيام داد كه چنانچه او تعهد بسپارد كه به وي و مردانش آسيب نرسد، شهر را به او تسليم خواهد كرد. افشين پاسخ مساعد داد و بابك شخصا از دژ بيرون آمد تا با افشين مذاكره كند. افشين نيز وقتي دانست كه بابك درحال نزديك شدن به اواست به طرف او رفت. چون بابك و افشين در فاصله‌ئي ازهم قرار گرفتند كه ميتوانستند صداي يكديگر را بشنوند، بابك به او گفت: حاضرم كه تسليم شوم ولي مهلت ميخواهم كه خود را آماده كنم. افشين گفت: چندبار به تو گفتم كه بيا و تسليم شو، ولي قبول نكردي. اكنون نيز دير نيست، اگر امروز تسليم شوي بهتر از فردا است. بابك گفت: من تصميم خودم را گرفته‌ام و تسليم ميشوم؛ ولي بايد تعهدنامه‌ي كتبي خليفه را برايم بياوري تا اطمينان يابم كه چنانچه تسليم شوم نه به خودم و نه به افرادم گزندي نخواهد رسيد. افشين به او قول داد كه چنين خواهد كرد .

ولي بابک که افشین را فردی خائن و ضد ایرانی می دانست افشین را فریب داده بود و در اندیشه پیروزی در جنگ بود . در همان لحظاتي كه بابك با افشين درحال مذاكره بود و به افسرانش پيام فرستاده بود كه دست از نبرد بكشند تا به ظاهر با افشين به نتيجه برسد، تيپهاي سپاه افشين وارد شهر بذ شدند وآتش در شهر افكندند و شهر را ويران کردند .. گروهي به فراز كاخ بابك رفتند تا پرچم اسلام برافرازند. گروههاي بسياري در كوچه‌ها در حركت بودند وآتش به خانه‌ها مي‌افكندند و شهرها را ویران کردند و خبر این جنایات بر بابك رسید و سریعا محل مذاكره را ترك كرده به شهر برگشت شايد بتواند شهر را نجات دهد. ولي دير شده بود. كشتار و تخريب و نفرت‌افكني و آتش‌زني تا پايان روز ادامه يافت، كليه‌ي مدافعان شهر به قتل آمدند، و افراد خانواده‌ي بابك دستگير شده به نزد افشين فرستاده شدند. درپايان روز كه سپاه افشين به خندقشان برگشتند، بابك و مرداني كه همراهش بودند به شهر وارد شدند و پس از ديدن ويرانيها از شهر رفته در دره‌ئي دركنار هشتادسر مخفي شدند. روز ديگر نيز به روال همانروز تخريب و آتش‌زني ازسر گرفته شد و اين كار تا سه روز ادامه داشت تا شهر به‌كلي سوخت و اثري ازآبادي برجا نماند .
افشين به همه‌ي كلانتران روستاهاي اطراف، ازجمله به ديرها و كليساهاي مسيحيان كه در همسايگي آذربايجان درخاك ارمنستان بودند نامه نوشت كه هرجا از بابك خبري به دست آورند به او اطلاع دهند و پاداش نيكو دريافت كنند. بابك با دوبرادرش و مادر و همسرش گل‌اندام راهی جنگلهای ارمنستان و آران شدند. كساني به افشين خبر دادند كه بابك و چندتن از يارانش در يك دره‌ي پردرخت وگياه درمرز آذربايجان وارمنستان مخفي است. افشين برگرداگرد آن دره دسته‌جات مسلح مستقر كرد تا از هرراهي كه بيرون آيد دستگيرش كنند. او ضمنا امان‌نامه‌ي خليفه را كه ميگفت درآن روزها رسيده به افرادِ بابك كه اسيرش بودند نشان داد، و به يكي از برادرانِ بابك و چندتني از كسانش كه اجبارا تسليم شده بودند سپرد وگفت: من انتظار نداشتم كه به اين زودي نامه‌ي خليفه برسد، و اكنون كه رسيده است صلاح را درآن ميدانم كه براي بابك بفرستم. او ازآنها خواست كه نامه را برداشته براي بابك ببرند و راضيش كنند كه بيايد و خود را تسليم كند. آنها گفتند كه محال است بابك تن به تسليم دهد؛ زيرا كاري كه نمي‌بايست اتفاق مي‌افتاد اكنون اتفاق افتاده و جائي براي آشتي باقي نمانده است. افشين گفت: اگر اين‌را برايش ببريد او شاد خواهد شد . سرانجام دوتن از یاران بابك حاضر شدند نامه را ببرند. پسر بابك نامه‌ئي همراه اينها خطاب به پدرش نوشته به او اطلاع داد كه اينها با امان‌نامه‌ي خليفه به نزدش آمده‌اند و او صلاح را درآن ميداند كه وي خود را تسليم كند . چون فرستادگان به نزد بابك رسيدند بابك به آنها و به پسرش كه نامه به وي نوشته بود دشنام داد و گفت اگر اين جوان پسر من بود بايد مردانه ميمُرد نه اينكه خودش را به دشمن تسليم ميكرد . به آن دونفر نيز گفت كه شما اگر مرد بوديد نبايد اكنون زنده مي‌بوديد تا پيام دشمن را به من برسانيد؛ زيرا مردن در مردي بهتر است از لذتِ زندگي چهل‌ساله در نامردي . سپس يكي ازآنها را دردم كشت و ديگري را با همان امان‌نامه‌ي خليفه باز فرستاد، و گفت به پسرم بگو كه حيف ازنام من كه برتواست. اگر زنده بمانم ميدانم با تو چه كنم .

__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید