نمایش پست تنها
  #99  
قدیمی 10-13-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستانهای کوتاه ایرنی

behnam5555-مهاباد

داستانهای کوتاه ایرانی

گل خندان
يكي بود؛ يكي نبود. تاجر معتبر و صاحب نامي بود كه مردم خيلي قبولش داشتند و هر كس پول يا جواهري داشت كه مي ترسيد پيش خودش نگه دارد, آن را مي برد و پيش تاجر امانت مي گذاشت.
يك روز براي تاجر خبر آوردند «چه نشسته اي كه دكان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»
با اين خبر انگار دنيا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نياورد.
شب كه شد به حساب و كتابش رسيدگي كرد. ديد آنچه براش مانده فقط جواب طلبكارها را مي دهد و براي خودش چيزي نمي ماند.
تاجر, جارچي فرستاد تو كوچه و بازار جار زد كه هر كس از او طلب دارد بيايد و طلبش را تمام و كمال بگيرد. دو سه نفر از دوستان و آشنايان تاجر به او گفتند «اين چه كاري است كه مي كني؟ همه ديدند كه دار و ندارت سوخت و هر چه داشتي تلف شد و كسي انتظار ندارد كه مالش را پس بدهي.»
تاجر گفت «من مال مردم خور نيستم. هر طور شده بايد طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.»
طلبكارها صداي جارچي را كه شنيدند, رفتند خانة تاجر و گفتند «اي مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بين نرفته كه جارچي فرستاده اي اين ور آن ور و از مردم مي خواهي بيايند طلبشان را بگيرند؟»
تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برايم مانده كه بدهي هام را بدم و زير دين كسي نمانم.»
طلبكارها وقتي اين طور ديدند, يكي يكي و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و كتاب همه را روشن كرد و آخر سر خانه و اسباب زندگيش را فروخت و داد به طلبكارها؛ طوري كه يك پاپاسي براي خودش نماند.
كار تاجر كم كم از نداري به جايي رسيد كه نتوانست پيش كس و ناكس سردربيارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت كنج خرابه اي منزل كرد؛ جايي كه نه آب بود و نه آباداني و نه گلبانگ مسلماني و صدايي به غير از صداي سگ و زوزة شغال نمي آمد.
از آن به بعد, دوست و آشنا كه سهل است, قوم و خويش ها هم سراغي از تاجر نگرفتند. حتي خواهر زن تاجر كه در روزهاي خوش صبح تا شب در خانة آن ها پلاس بود و براي خودش لفت و ليس مي كرد, يادي از خواهرش نكرد و يك دفعه نگفت من هم خواهري دارم, شوهر خواهري دارم؛ خوب است برم ببينم كجا هستند و چه جوري روزگار مي گذرانند.
بگذريم! تا زندگي اين زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و كيا بيايي داشتند خداوند بچه اي به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز سياه, زن باردار شد. چند صباحي كه گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «اين طور كه پيداست امشب بارم را مي گذارم زمين. پاشو برو هر طور شده كمي روغن چراغ گير بيار بريز تو چراغ موشي كه اقلاً ببينم چه كار مي خوام بكنم.»
مرد گفت «اي خدا! حالا كه چندرغاز تو جيب ما پيدا نمي شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادي كه براي خودمان برو بيايي داشتيم و دستمان به دهنمان مي رسيد.»
زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلكه گشايشي تو كارمان پيدا شد و توانستي روغن چراغ گير بياري.»
مرد پاشد رفت شهر, اما مثل نختاب سر كلاف گم كرده نمي دانست چه كار كند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روي سنگي و از بس كه فكر كرد خوابش برد.
از آن طرف, زن وقتي ديد مردش برنگشته و درد دارد به او زور مي آورد, با آه و ناله گفت «خدايا! حالا تك و تنها تو اين خرابه چه كنم؟« كه يك دفعه ديد چهار زن چراغ به دست كه صورتشان مثل برف سفيد بود, آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همساية شما هستيم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنيا آوردند؛ قنداقش كردند. خواباندند كنار مادرش و گفتند «ما ديگر مي رويم؛ اما هر كدام يادگاري به اين دختر مي دهيم.»
زن اولي گفت «اين دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بريزد.»
دومي گفت «هر وقت گريه كند, مرواريد غلتان از چشمش ببارد.»
سومي گفت «هر شب كه بخوابد, يك كيسه اشرفي زير سرش باشد.»
چهارمي گفت «هر وقت راه برود, زير پاي راستش يك خشت طلا و زير پاي چپش يك خشت نقره باشد.»
حالا بشنويد از مرد!
مرد همان طور كه خوابيده بود, در عالم خواب شنيد كسي مي گويد «پاشو برو كه مشكل زنت حل شده و يك دختر زاييده كه چنين است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و ديد زنش صحيح و سالم استت و يك بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابيده. مرد پرسيد «چطور زاييدي؟ كي بچه را به اين خوبي قنداق كرده؟»
زن قصه اش را به تفصيل تعريف كرد و مرد كلي غصه خورد كه چرا بي خودي از خانه رفته بيرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببيند.
آن شب با خوشحالي خوابيدند و صبح تا از خواب پا شدند, بچه را بلند كردند و ديدند زير سرش يك كيسه اشرفي است و خدا را شكر كردند كه حرف آن چهار زن درست از آب درآمد.
در اين موقع, بچه گريه اش گرفت و به جاي اشك, بنا كرد به ريختن مرواريد غلتان.
مرد مقداري اشرفي و مرواريد ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خريد. چند روز بعد هم با پول اشرفي هايي كه جمع كرده بود, يك دست حياط بيروني و اندروني خوب خريدند و زندگي را به خوبي و خوشي از سر گرفتند.
تمام قوم و خويش ها و آشنايان تاجر كه او را به دست فراموشي سپرده بودند, كم كم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر كه هر وقت صحبت از خواهرش به ميان مي آمد خودش را مي زد به كوچة علي چپ و آشنايي نمي داد, تا ديد ورق برگشت, رويش را سنگ پا كرد و رفت افتاد به دست و پاي خواهرش كه «الهي قربانت بروم خواهرجان! اين مدت كه از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمي آمد و شب و روزم قاطي شده بود؛ اما چه كنم كه دست تنگ بودم و نمي توانستم باري از دوشت وردارم وگرنه خدا مي داند بي تو آب خوش از گلوم نرفت پايين.»
خلاصه! خواهرزن تاجر باز هم پلاس شد تو خانة خواهرش و همة فكر و ذكرش اين بود كه سر نخي به دست بيارد و بفهمد اين ها از كجا چنين دم و دستگاهي به هم زده اند.
چند سالي كه گذشت, تاجر و زنش با خشت هاي نقره و طلا عمارت ديگري ساختند و دادند باغ زيبايي جلوش انداختند و در همة خيابان هاش آب نماهاي سنگ مرمر و فوارة طلا كار گذاشتند. بعد, آدم فرستادند به اين طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گياهي كه در آن ديار پيدا مي شد اوردند در باغ كاشتند و چنان باغي درست كردند كه هر كس چشمش مي افتاد به آن فكر مي كرد بهشت آن دنيا را آورده اند اين دنيا.
روزي از روزها, پسر پادشاه آن ولايت داشت مي رفت شكار كه عبورش افتاد به نزديك باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهي انداخت به درون آن و از ديدن آن همه گل هاي رنگ وارنگ و ميوه هاي جورواجور تعجب كرد و بي اختيار وارد باغ شد و از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»
باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»
شاهزاده مثل آدم هاي خوابگرد راه افتاد تو باغ و همين كه به عمارت نقره و طلا رسيد, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهي فقط اسمش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به تاجرها.»
در اين بين چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله اي كه ايستاده بود رو ايوان عمارت و از قشنگي تا آن روز لنگه اش را نديده بود.
شاهزاده يك خرده ديگر رفت جلو تا دختر را از نزديك ببيند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندي زد و رفت تو اتاق.
شاهزاده به گل هايي كه از دهن دختر ريخته بود بيرون و در هوا چرخ مي خورد و مي آمد پايين, نگاه كرد و هوش از سرش پريد و يك دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا يكراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن مي خواهم.»
مادرش گفت «دختر چه كسي را مي خواهي.»
پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»
مادرش گفت «پسرجان! زن مي خواهي, اين درست؛ اما چرا دختر تاجر را مي خواهي؟ مگر دختر قحط است؟ وزراي پدرت هر كدام چند تا دختر دارند يكي از يكي خوشگل تر. هر كدامشان را مي خواهي بگو. اگر آن ها را هم نمي خواهي, دختر هر پادشاهي را مي خواهي بگو, حتي اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»
پسر گفت «الا و للا من همان دختر را مي خواهم.»
مادرش گفت «بايد به پدرت بگويم ببينم او چه مي گويد.»
بعد, رفت پيش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را كرده تو يك كفش و مي گويد برو دختر فلان تاجر را برام بگير.»
پادشاه گفت «پسر من با فكر و با تدبير است و هيچ وقت حرف بي ربطي نمي زند. بگذار هر طور كه دلش مي خواهد رفتار كند.»
زن پادشاه تا اين حرف را شنيد خواستگار فرستاد خانة تاجر.
تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم! پسر پادشاه براتت خواستگار فرستاده, چه جوابي به او بدم؟»
گل خندان گفت «هر جوابي كه خودت صلاح مي داني به او بده.»
و تاجر خواستگاري پسر پادشاه را قبول كرد.
فرداي آن روز براي بله بران رفتند خانة تاجر و گفتند «پسر پادشاه مي گويد هر قدر پول مي خواهيد بگوييد تا بفرستيم.»
تاجر گفت «ما به پول احتياج نداريم, همان نجابت پسر پادشاه براي ما بس است.»
آن وقت خانوادة عروس و داماد شروع كردند به تهية مقدمات عروسي.
در اين بين خواهرزن تاجر به فكر افتاد به هر دوز و كلكي شده دختر خودش را به جاي گل خندان جا بزند و بفرستد به خانة داماد. اين بود كه او هم شروع كرد به تهية اسباب عروسي. روزها مي رفت خانة خواهرش دل مي سوزاند؛ براي او بزرگتري مي كرد و شب ها دور از چشم اين و آن مي رفت عين وسايلي را كه براي گل خندان خريده بودند, براي دخترش مي خريد.
روزي كه مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهميد عروس خنده اش گل خندان, گريه اش مرواريد غلتان, زير قدم راستش خشت طلا, زير قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زير سرش يك كيسة اشرفي است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بيشتر شد.
يك ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد كه عروس را با آن بيارند به قصر او.
تخت روان به خانة عروس كه رسيد, ولوله اي برپا شد كه چه كنيم؟ چه نكنيم؟ و چه كسي همراه عروس در تخت روان بنشيند.
خالة عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به كس ديگري نمي رسد. من آرزوي چنين روزي را داشتم و خدا را شكر كه نمردم و اين روز را ديدم.»
اين طور شد كه خالة عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده.
تخت روان را كه از خانة تاجر بيرون بردند, خالة عروس شيشة دوايي از جيبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان! اگر مي خواهي هميشه سفيد بخت بماني از اين دوا بخور.»
گل خندان دوا را گرفت و هرتي سر كشيد.
كمي كه گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمي دانم چرا يك دفعه از تشنگي جگرم گر گرفت.»
خاله گفت «چيزي نيست طاقت بيار.»
گل خندان گفت «دارم از تشنگي مي ميرم؛ يك كم آب برسان به من.»
خاله گفت «اينجا تو اين صحرا آب از كجا بيارم؟»
كمي بعد, گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده كه دارم مي ميرم.»
خاله گفت «اگر آب مي خواهي بايد از يك چشمت بگذري.»
گل خندان گفت «مي گذرم!»
خاله يك چشمش را درآورد و به جاي آب كمي شوراب به او داد.
گل خندان شوراب را خورد و بيشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چي بخوردم دادي كه تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا مي ميرم.»
خاله اش گفت «اگر باز هم آب مي خواهي بايد از آن چشمت هم بگذري.»
گل خندان كه از زور عطش مثل مرغ سركنده بال بال مي زد, گفت «به جهنم! از اين يكي هم گذشتم.»
خاله آن چشمش را هم درآورد و در بين راه گل خندان را انداخت تو يك چاه و دختر خودش را نشاند جاي او. يك خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و يك كيسة اشرفي و سه چهار تا خشت نقره و طلا را كه براي روز مبادا تهيه كرده بود, گذاشت دم دست.
به قصر داماد كه رسيدند, كس و كار پسر پادشاه و غلام ها و كنيزها آمدند پيشواز و تا چشمشان افتاد به گل هاي خندان دور و بر چارقد عروس, خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستي خشت هاي طلا و نقره را زير قدم هاي عروس گذاشت و طوري هنز دخترش را به رخ اين و آن كشيد كه كنيزها و غلام ها يك صدا كل كشيدند و براي اينكه كسي عروس را چشم نزند, يكي يكي چنگ اسفند ريختند رو آتش.
پسر پادشاه ديد اين دختر مثل اولش دلچسب نيست و آن جلوه اي را كه سر سفرة عقد داشت, ندارد. از اين گذشته, اصلاً نمي خندد كه از دهانش گل بريزد.
يك شب, دختر را يك خرده قلقلك داد. دختر آن قدر خنديد كه نزديك بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسيد «پس كو آن گل هاي خندانت؟»
دختر همان طور كه مادرش يادش داده بود, جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»
پسر پرسيد «آن كيسة اشرفي چي شد كه قرار بود هر شب زير سرت باشد؟»
دختر باز هم جواب داد «هر چيزي موقعي دارد.»
روز بعد, به بهانه اي دختر را گريه انداخت و ديد گريه اش هم مثل بقية آدم ها اشك است. گفت «پس كو مرواريد غلتان؟»
دختر باز حرفش را تكرار كرد و گفت «هر چيزي موقعي دارد.»
خلاصه! پسر پادشاه فهميد رودست خورده و اين دختر همان دختري نيست كه مي خواست و از غصه دنيا پيش چشمش تيره و تار شد. روز و شب از فكر كلاهي كه سرش گذاشته بودند نمي آمد بيرون و خون خونش را مي خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش يا كس ديگري در ميان نگذاشت.
اين ها را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از سرگذشت دختر اصل كاري.
گل خندان سه روز توي چاه ماند. روز چهارم باغباني از آنجا رد مي شد كه ديد از ته چاه صداي ناله مي آيد. فهميد آدم بخت برگشته اي افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ يك سرش را بست به كمرش و يك سرش را داد به دست وردستش و رفت پايين. ديد دختري با سه تا كيسة اشرفي تو چاه است. دختر و كيسه هاي اشرفي را ورداشت و آورد بيرون. از دختر پرسيد «تو كي هستي و اين كيسه هاي اشرفي اينجا چه كار مي كند؟»
گل خندان ماجراش را از اول تا آخر براي باغبان شرح داد.
باغبان گفت «ديگر اين حرف ها را به هيچ كس نگو تا ببينم چه پيش مي آيد.»
و گل خندان را برد تو باغ خودش.
روز بعد, دختر خنديد و يك خرده گل خندان از دهنش ريخت بيرون. باغبان گل ها را جمع كرد؛ رفت نزديك قصر پسر پادشاه و فرياد كشيد «آي! گل خندان مي فروشم.»
خاله صداي باغبان را شنيد. از قصر آمد بيرون و صدا زد «آهاي عمو! گل ها را چند مي فروشي؟»
باغبان گفت «با پول نمي فروشم؛ با چشم مي فروشم.»
خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله مي كنم.»
بعد, رفت يكي از چشم هاي گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاي آن چند تا گل خندان گرفت.
باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو كاسة چشمش.
گل خندان خيلي خوشحال شد؛ چون حالا ديگر يك چشم داشت و مي توانست همه چيز را ببيند.
فرداي آن روز, گل خندان كم گريه كرد و چند مرواريد غلتان از چشمش غلتيد پايين. باغبان مرواريدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهاي! مرواريد غلتان مي فروشم.»
خاله تا صدا را شنيد, از قصر آمد بيرون و گفت «آهاي عمو! مرواريدها را چند مي فروشي؟»
باغبان گفت «با پول معامله نمي كنم. با چشم معامله مي كنم.»
خاله گفت «من هم به تو چشم مي دهم.»
و رفت آن يكي چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مرواريد غلتان گرفت و خيلي خوشحال شد كه مرواريد غلتان افتاده به چنگش.
باغبان آن يكي چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو كاسة چشمش و مثل روز اول صحيح و سالم شد. بعد, با خشت هاي نقره و طلا قصري ساخت عين قصري كه قبلاً پدرش ساخته بود.
پسر پادشاه كه ديگر چشم ديدن زنش را نداشت, وقت و بي وقت از قصر مي زد بيرون و بي تكليف به اين طرف و آن طرف مي رفت و وقت گذراني مي كرد. روزي گذرش افتاد به باغي كه گل خندان در آن بود. رفت تو و ديد اين باغ با باغ تاجر مو نمي زند. در باغ راه افتاد. به عمارت كه رسيد ديد همان دختري كه در عمارت تاجر بود, نشسته تو ايوان. با خود گفت «مگر اين دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را ماليد و فكر كرد شايد همة اين ها را دارد در خواب مي بيند؛ اما به باغبان كه رسيد, فهميد هر چه را كه مي بيند در بيداري است. از باغبان پرسيد «اين باغ مال كيست؟»
باغبان از باي بسم الله شروع كرد و همة واقعه را با آب و تاب براي او شرح داد.
پسر پادشاه فوري فرستاد پدر و مادر دختر و كس و كار خودش را خبر كردند و همان جا بساط عروسي را پهن كرد و هفت شبانه روز زدند و رقصيدند و خوردند و نوشيدند. بعد, آن قصر را گذاشت براي باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.
شاهزاده فرستاد خالة گل خندان را آوردند. گفت «اي بدجنس! در حق اين دختر نازنين اين همه ستم كردي و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببينم اسب دونده مي خواهي يا شمشير برنده؟»
خاله وقتي ديد ديگر كار از كار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشير برنده به جان خودتان, اسب دونده مي خواهم.»
پسر پادشاه داد گيس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول كردند به صحرا.
مرغ سعادت
خاركني بود كه يك زن داشت و دو تا پسر, يكي به اسم سعد و يكي به اسم سعيد.
اين خاركن صبح به صبح مي رفت صحرا خار مي كند و عصر به عصر خارها را مي برد شهر مي فروخت و زندگيش را مي چرخاند.
از بد روزگار زن خاركن مرد و خاركن بعد از مدتي زن ديگري گرفت.
يك روز خاركن بار خارش را فروخت و راه افتاد در بازار كه براي بچه هاش خوراك بخرد. در راه به مرد فقيري رسيد و به قدري دلش به حال او سوخت كه همة پولش را داد به او و خودش دست خالي برگشت خانه.
زن همين كه ديد شوهرش چيزي با خودش نياورده, سگرمه اش را كرد تو هم و گفت «مگر امروز كار نكردي؟»
مرد گفت «چرا.»
زن پرسيد «پس چرا دست خالي آمده اي خانه؟»
مرد جواب داد «داشتم مي رفتم خورد و خوراك براتان بخرم كه رسيدم به مرد فقيري و هر چه داشتم دادم به او.»
زن گفت «كار خوبي نكردي نان شب مان را بخشيدي.»
و پاشد رفت از بالاي رف چند تا تكه نان خشك آورد؛ گرد و خاكشان را گرفت و نشستند با هم خوردند.
روز بعد, خاركن دوبرابر روزهاي قبل خار كند؛ نصفشان را گذاشت تو غاري و بقيه را بد فروخت و خوشحال بود كه فردا زحمت خاركندن ندارد.
فردا صبح؛ وقتي رفت سر وقت خارها, همين كه وارد غار شد, ديد همة خارهاش سوخته و روي خاكستر شان مرغ قشنگي نشسته.
خاركن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاي گرم و نرمي درست كرد. يكي دو روز كه از اين ماجرا گذشت, زن خاركن ديد لانة مرغ روشن شده؛ تعجب كرد. رفت جلو و خوب كه نگاه كرد فهميد مرغشان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاريكي مثل چراغ مي درخشد. خيلي خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خاركن.
خاركن تا چشمش افتاد به تخم طلا, نزديك بود از خوشحالي پر دربيارد. فوري آن را ورداشت برد بازار و داد به دست زرگري به اسم شمعون.
شمعون تخم طلا را خوب وارسي كرد؛ بعد صد تومان داد به خاركن و آن را خريد.
خاركن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه.
دو روز كه گذشت, باز هم مرغ يك تخم طلاي ديگر گذاشت. خاركن به زنش گفت «از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مي گذارد و صحبت يكي دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براي شندر غاز جان بكنم و عرق بريزم.»
زن گفت «تا حالا آن قدر زحمت كشيده اي كه براي هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشيني يك گوشه براي خودت استراحت كني و هر وقت هم محتاج شدي, يكي از تخم هاي طلا را ببري بازار بفروشي و هر چه دلت خواست بخري بياري خانه.»
مدتي كه گذشت, خاركن باز محتاج پول شد و يك تخم طلاي ديگر ورداشت رفت پيش شمعون.
شمعون تعجب كرد كه اين مرد اين تخم هاي طلا را از كجا مي آورد. پرسيد «عموجان! اين ها را از كجا مي آوري؟»
خاركن جواب داد «مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم.»
شمعون گفت«چه شكلي است؟»
خاركن نشاني هاي مرغ را بي كم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت «اين مرغ, مرغ سعادت است كه اگر كسي سرش را بخورد پادشاه مي شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يك كيسه اشرفي مي آيد زير سرش.»
و رفت تو فكر كه هر طور شده مرغ را از چنگ خاركن درآورد. اما, نيتش را بروز نداد و گفت «خيرش را ببيني؛ خيلي مواظبش باش.»
خاركن گفت «خدا به شما خير بدهد.»
و پول را از شمعون گرفت و رفت.
در اين حيص و بيص خاركن كه پول و پلة زيادي گيرش آمده بود هواي سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد.
شمعون كه منتظر فرصت بود, اين پيش آمد را به فال نيك گرفت و رفت سراغ پيرزني كه از حيله گري شيطان را درس مي داد. گفت «اي پيرزن! اگر من را به وصال زن خاركن برساني هزار اشرفي به تو پاداش مي دهم.»
پيرزن گفت «اشرفي هات را آماده كن و بگذار دم دست!»
و بلند شد چادر چاقچور كرد و رفت در خانة خاركن را زد.
زن خاركن در را واكرد و از پيرزن پرسيد «مادر! با كي كار داري؟»
پيرزن جواب داد «دخترجان! الهي قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مي شدم, تشنه ام شد؛ گفتم بيام يك چكه آب بخورم.»
زن خاركن گفت «چه عيبي دارد! بفرماييد تو.»
پيرزن رفت تو و زن خاركن از چاه آب كشيد ريخت تو كاسه و داد دست پيرزن.
پيرزن آب خورد و با چرب زباني سر صحبت را واكرد و از زن پرسيد «تو زن كي هستي؟»
زن جواب داد «زن فلان خاركن هستم.»
پيرزن با دست زد رو لپش و گفت «واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نكند؛ حيف نيست تو با اين بر و رو و اين قد و بالا زن يك خاركن باشي؟ خوشگل نيستي كه هستي. مقبول نيستي كه هستي. ماشاءالله از قشنگي مثل ماه شب چهاردهي. تو بايد شوهري داشته باشي لنگة خودت, جوان, با اسم و رسم, خوشگل و چيزدار. اين خاركن را مي خواهي چه كني؟ راست راستي كه اين قديمي ها درست گفته اند كه انگور شيرين نصيب شغال مي شود.»
زن خاركن گفت «چه كنم مادر؟ قسمت ما اين بود.»
پيرزن گفت «اين حرف ها را نزن دختر. جلو ضرر را از هر جا كه بگيري منفعت است. ولش كن برود به جهنم. خودم برات شوهري پيدا مي كنم جفت خودت.»
خلاصه! آن قدر به گوش زن افسون خواند كه او را از راه به در برد.
وقتي دل زن خاركن نرم شد, پيرزن حرف را كشاند به شمعون و بنا كرد از او تعريف كردن. آخر سر گفت «راستش را بخواهي شمعون براي تو غش و ضعف مي كند و براي رسيدن به وصال تو تا پاي جان ايستاده.»
بعد از گفت و گوي زياد, قرار شد زن خاركن فردا شب شمعون را دعوت كند به شام و مرغ تخم طلا را براش سر ببرد و بريان كند.
عصر فردا, زن خاركن مرغ را كشت؛ خوب بريانش كرد و گذاشتش زير سبر كه براي شام حاضر باشد. بعد, رفت مشغول جمع و جور كردن اتاق شد.
در اين موقع, سعد و سعيد از مكتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع كنند به خوردن, اما ترسيدند زن باباشان كتكشان بزند. اين بود كه يكي از آن ها سر مرغ را خورد و ديگري دل و جگرش را؛ چون فكر مي كردند وقتي يك مرغ درشت و درسته هست, كسي به صرافت سر و دل و جگرش نمي افتد.
همين كه هوا تاريك شد, شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خاركن. بعد از سلام و حال و احوال گفت «اول مرغ را بيار بخوريم كه خيلي گشنه ام.»
زن سفره انداخت ورفت مرغ را گذاشت تو دوري, آورد براي شمعون و گفت «بسم الله! بفرما نوش جان كن.»
شمعون به هواي سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اي داد و بي داد نه از سر مرغ خبري هست ونه از دل و جگرش. گفت «مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟»
زن گفت «چرا.»
شمعون پرسيد «پس كو؟»
زن جواب داد «نمي دانم. برم ببينم چي شده؟»
و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد «سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟»
آن ها هم سرشان را انداختند پايين و از ترس جيزي نگفتند. زن سه جهار تا سقلمه زد به آن ها و برگشت پيش شمعون. گفت «كار همين وروجك هاي خير نديده است. حالا اصل كاريش كه دست نخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما.»
شمعون گفت «تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه ها را بيار شكمشان را سفره كنيم و آن ها را در بياريم.»
زن گفت «بهتر! اين طوري من هم از شر دو تا بچة دله دزد راحت مي شوم.»
و از همان جا كه نشسته بود بچه ها را صدا زد. وقتي جوابي نشنيد, پاشد رفت توحياط, اين ور آن ور سرك كشيد و ديد خبري از آن هانيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد در خانه چارتاق باز است, برگشت پيش شمعون و گفت «هر دوتاشان در رفته اند.»
شمعون هم بغ كرد. لب به مرغ نزد و پاشد برود.
زن دست شمعون را گرفت و گفت «مرغ به جهنم. من كه هستم.»
شمعون گفت «عجب زن نفهمي هستي! من به هواي سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا, آن وقت اين را به حساب خودت مي گذاري.»
زن گفت «اي روباه حقه باز!»
و بنا كرد به داد و فرياد.
شمعون هم زد شكم زن را پاره كرد و خواست فرار كند كه همسايه ها سر رسيدند و حقش را گذاشتند كف دستش.
حالا بشنويد از سعد و سعيد!
وقتي شمعون و زن خاركن قرار گذاشتند بچه ها را بكشند و سر و دل و جگر مرغ را از شكم آن ها در بيارند, سعد و سعيد حرف ها شان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يك بند رفتند و رفتند تا كلة سحر رسيدند به چشمه اي كه چند تا درخت كنارش بود.
سعد وسعيد كه ديگر از خستگي نمي توانستند قدم از قدم بردارند, همان جا گرفتند خوابيدند.
تازه آفتاب درآمده بود كه ميان خواب و بيداري شنيدند دو تا كفتر بالاي درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي از كفترها گفت «خواهرجان!»
آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»
«اين دو برادر كه زير اين درخت خوابيده اند, سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده اند. آنكه سر مرغ را خورده به پادشاهي مي رسد و آنكه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرش.»
وقتي سعد وسعيد از خواب بيدار شدند, سعيد ديد يك كيسه اشرفي زير سرش است. خوشحال شد و گفت «اي برادر! معلوم مي شود حرف كفترها راست استت و تو هم به پادشاهي مي رسي.»
بعد پاشدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان كه نگاه كردند ديدند رو تخته سنگي نوشته شده اي دو نفري كه بدين جا مي رسيد, بدانيد و آگاه باشيد كه اگر هر دو به يك راه قدم بگذاريد كشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا كنيد به مقصود خواهيد رسيد.
سعد و سعيد وقتي نوشته را خواندند غصه دار شدند. دست انداختند گردن هم, سر و روي همديگر را بوسيدند و هر كدام به راهي رفتند.
سعد, بعد از چند شبانه روز رسيد به نزديك شهري و ديد غلغلة غريبي است. مردم همه سياه پوشيده اند و جمع شده اند بيرون شهر. از مردي پرسيد «برادر! چرا همة اهل اين شهر سياه پوشيده اند و آمده اند بيرون؟»
مرد نگاهي كرد به سعد و گفت «مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟»
سعد جواب داد «غريبم و تازه از راه رسيده ام.»
مرد گفت «بدان كه چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده, همه جمع شده اند اينجا كه باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه كسي مي نشيند تا او را پادشاه كنند. بعد, لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند.»
در اين موقع, باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. باز چند مرتبه بالاي جمعيت چرخ زد و يكراست آمد پايين نشست رو سر سعد. مردم بنا كردند به پا كوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند كردن و با عزت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهي راگذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند.
اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد!
سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهري كه قصر زيبايي در وسط آن بود و يك دسته جوان رششيد و خوش سيما دور و بر قصر نشسته بودند تو خاكستر. رفت جلو از يكي پرسيد «اي جوان! اين قصر كيست و شماها چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟»
جوان گفت «اين قصر, قصر دلارام دختر پادشاه اين ديار است كه در هفت اقليم همتا ندارد و هر كه بخواهد روي او را ببيند بايد شبي صد اشرفي بدهد. همة ما براي ديدن او دار و ندارمان را داده ايم و چون ديگر اعتنايي به ما نمي كند, ما هم از غم عشق او خاكستر نشين شده ايم.»
سعيد در دلش گفت «من كه هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرم و ترسي ندارم كه مثل اين ها خاكستر نشين شوم, خوب است بروم اين دختر را ببينم و اقلاً يك هفته پيش او باشم.»
و پيغام داد دلارام را مي خواهد ببيند. غلام ها پيغام را رساندند و برگشتند سعيد را بردند توي قصر و در اتاقي جاي دادند كه سقف و ديوارهاش همه از آينه بود و از زيبايي هوش از سر آدم مي برد.
طولي نكشيد كه دلارام آمد پيش سعيد. به او خوش آمد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسيد. كنيزها سفره انداختند و شام و شراب و شيريني هاي جورواجور آوردند.
بعد از شام, مطرب ها مشغول شدند به ساز و رقص و آواز تا وقت خواب رسيد و دلارام به بهانه اي رفت از اتاق بيرون.
دلارام چهل كنيز داشت كه همه با او مثل سيبي بودند كه از وسط نصف كرده باشي. از آن شب به بعد, موقع خواب به بهانه اي مي رفت بيرون و يكي از آن ها را جاي خودش مي فرستاد پيش سعيد و صبح ها قبل از اينكه سعيد از خواب بيدار شود, كنيز مي آمد بيرون و دلارام مي رفت جاي او مي خوابيد.
سعيد چهل شب در خانة دلارام بود و از ديدن او سير نمي شد و هر روز طوري كه هيچ كس نفهمد صد اشرفي از زير سرش برمي داشت و مي داد به دلارام.
دلارام شك برش داشت كه سعيد اين همه اشرفي را از كجا مي آورد و آخر سر بو برد كه اين حوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. اين بود كه شب چهل و يكم شراب هاي كهنه را رو كرد و تا آنجا كه مي توانست به سعيد شراب داد و او را سياه مست كرد؛ طوري كه حال سعيد به هم خور و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا.
دلارام فوري دل و جگر مرغ را شست و خورد و همان جا گرفت خوابيد.
فردا صبح, سعيد بيدار شد و دست برد زير سرش كه اشرفي ها را بردارد, اما ديد از اشرفي هيچ خبري نيست و فهميد چه بلايي آمده به سرش و بي سر و صدا از جا بلند شد و طوري كه هيچ كس ملتفت نشود از قصر دلارام زد بيرون و سرگذاشت به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به نزديك شهري و ديد سه تا جوان با هم دعوا دارند و داد و قال راه انداخته اند. جلو رفت و پرسيد «چه خبر است داد و بي داد مي كنيد؟»
جواب دادند طسر تقسيم ارث پدر دعوامان شده.»
گفت «شما كي هستيد؟»
گفتند «پسران شمعون.»
گفت «از پدرتان چه خبر؟»
گفتند «خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواي مرغ سعادت رفت خانة خاركن؛ ولي سر و دل و جگر مرغ را پسرهاي خاركن خوردند و فرار كردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شكم زن خاركن را پاره كرد و همسايه ها ريختند او را كشتند.»
گفت «خدا رحمتش كند؛ حيف شد! حالا سر چي دعواتان شده؟»
گفتند «سر قاليچه و انبان و سرمه دان حضرت سليمان.»
گفت «اين ها چندان قابل نيستند كه سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداخته ايد.»
گفتند «پس خبر نداري! اين چيزها به دنيايي مي ارزند.»
گفت «چطور؟»
گفتند «اگر رو قاليچة حضرت سليمان بنشيني و بگويي يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان, قاليچه بلند مي شود هوا و تو را صاف مي برد به جايي كه گفته اي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراكي كه از او بخواهي در يك چشم به هم زدن حاضر مي كند. اين سرمه هم خاصيتي دارد كه وقتي آن را به چشم بكشي هيچ كس تو را نمي بيند.»
سعيد گفت «اگر اين طور است همة اين ها بايد مال كسي باشد كه از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاي با ارزشي حيف است پيش اين و آن پر و پخش بشود.»
پسرها گفتند «قربان آن فهم و شعورت كه لب مطلب را گفتي. ما از همان اول كه پيدات شد باخودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار كني.»
سعيد گفت «حالا من سنگي مي اندازم طرف بيابان؛ هر كه رفت آن را آورد, معلوم مي شود از بقيه زرنگتر است و همة اين ها مي شود مال او.»
برادرها گفتند «قبول داريم.»
سعيد سنگ سفيدي ورداشت. تمام زورش را جمع كرد تو بازوش و سنگ را انداخت.
پسرهاي شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمه دان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام.»
قاليچه في الفور رفت هوا و برادرها كه برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبري نيست و از غصه لب و لوچه شان آويزان شد.
سعيد به قصر كه رسيد قاليچه و انبان را گوشه اي قايم كرد؛ سرمه كشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام.
دلارام تازه شروع كرده بود به غذا خوردن. سعيد نشست رو به روش و شروع كرد به لقمه گرفتن. دلارام يك دفعه ديد دوري غذا دارد خالي مي شود و بي آنكه كسي را ببيند, گاهي هم دستي به دستش مي خورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست كشيد و گفت «اي كسي كه تو اين اتاقي! جني؟ انسي؟ كه هستي؟ تو را قسم مي دهم به كسي كه مي پرستي از پرده بيرون بيا.»
سعيد اين را كه شنيد, سرمه از چشم پاك كرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گفت «تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بي خبر رفتي ومن را تنها گذاشتي؟»
و بنا كرد به زبان بازي. آن قدر از عشق و علاقه اش به سعيد گفت كه سعيد گول خورد و حرف هاش را باور كرد.
دلارام وقتي ديد دل سعيد را به دست آورده از او پرسيد «بگو ببينم چطور آمدي اينجا؟»
سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براي دلارام تعريف كرد.
چند روز بعد, دلارام به سعيد گفت «من از بچگي آرزو داشتم برم سري به كوه قاف بزنم. شكر خدا حالا كه وسيله اش آماده است خوب است بريم در كوه قاف با هم دوري بزنيم و زود برگرديم.»
سعيد گفت «چه عيبي دارد؟ همين حالا پاشو بريم.»
دلارام و سعيد رو قاليچة حضرت سليمان نشستند و رفتند به كوه قاف و شروع كردند به گردش, تا رسيدند به كنار چشمه اي. دلارام گفت «حالا كه تا اينجا آمده ايم, حييف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم.»
سعيد گفت «حالا كه تو دلت مي خواهد, من حرفي ندارم.»
دلارام گفت «تو اول برو تو چشمه, چون مي خواهم بدن تو را در آب ببينم.»
سعيد لخت شد رفت تو چشمه و دلارام سرمه دان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان.»
و در يك چشم به هم زدن رسيد به قصرش.
سعيد تا آمد جم بخورد, ديد اثري از دلارام نيست و او مانده و كوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون, رخت هاش را تن كرد و بي آنكه بداند بهكجا مي رسد, به سمتي راه افتاد تا به كنار دريايي رسيد و غصه اش بيشتر شد. با خودش گفت «ديگر كارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس.»
و از زور غصه و نا اميدي گرفت در ساية درختي خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار كه شنيد دو تا كفتر رو درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي شان گفت «خواهر جان!»
آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»
«اين جوان را كه خوابيده زير اين درخت مي شناسي؟»
«نه, خواهرجان!»
«اين همان سعيد برادر سعد است كه فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزي افتاده كه اميد نجات ندارد.»
«اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردارد و با خودش ببرد, خيلي كارها مي تواند بكند و خودش را از اين وضعي كه به آن گرفتار شده نجات دهد.»
«چطور؟»
«هر كس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مي تواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر كه بزند خر مي شود؛ دوباره بزند آدم مي شود و برگش دواي چشم كور و گوش كر است.»
سعيد پاشد. از برگ و پوست و چوب درخت كند. قدري از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رد شد و به شهري رسيد. ديد همة اهل شهر دارند با هم پچ پچ مي كنند. پرسيد «چه خبر شده؟»
گفتند «چند روز است دختر پادشاه اين شهر كر شده و شب و روز گريه مي كند و كم مانده از غصه دق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يك بچه را دارد طوري غصه دار شده كه حال و روزش را نمي فهمد.»
سعيد گفت «چرا حكيم براش نمي آورند؟»
گفتند «هر حكيمي در اين ديار بوده آمده به بالينش, اما هيچ كدام نتوانستند معالجه اش كنند.»
سعيد يكراست رفت پيش پادشاه. گفت «من آمده ام دخترت را معالجه كنم.»
پادشاه گفت «اگر معالجه اش كني او را مي دهم به تو.»
سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد.
پادشاه دستور داد شهر را آيين بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد.
چند روز كه از اين ماجرا گذشت, سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالي كند.
پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد كه سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر.
سعيد پله هاي قصر را گرفت و يكراست رفت به اتاق دلارام.
دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گف «اي بي ادب! چرا بي اجازه آمدي تو اتاق من؟»
سعيد گفت «آمده ام جل رويت بگذارم و سوارت شوم.»
دلارام گفت «اي بي سر و پا! ادبت كجا رفته؟»
و صدا زد «بياييد اين ديوانه را بندازيد بيرون.»
كنيزها ريختند تو اتاق كه سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آن ها يكي يك جوب زد و همه خر شدند و بنا كردند به عرعر .
خلاصه! هر كس كه آمد ببيند چه خبر است, يك چوب خورد و خر شد؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم بگذارد جلو.
سعيد رو همة خرها جل گذاشت و سنگ بارشان كرد و چارواداري را واداشت آن ها را شب و روز در كوچه هاي شهر راه برد تا از خستگي به جان آمدند.
آخر سر دلارام راضي شد سرمه دان, انبان و قاليچة حضرت سليمان را پس بدهد و دوباره به صورت آدم درآيد.
كار به اينجا كه رسيد, سعيد با اين شرط كه دلارام دل و جگر مرغ سعادت را پس بدهد قبول كرد. بعد, يكي يك چوب ديگر زد به خرها و همه را برگرداند به شكل اولشان.
دلارام همين كه آدم شد, سعيد را دعوت كرد به قصرش. بعد, آن قدر شراب خورد كه قي كرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعيد هم آن را شست خورد و نشست رو قاليچة حضرت سليمان و برگشت پيش زنش.
چند روز بعد, سعيد به فكر افتاد برود سري بزند به پدر پيرش و از حال و روز او جويا شود. اين بود كه نشست رو قاليچه و گفت «اي قاليچة حضرت سليمان! من را به خانة خودمان برسان.»
سعيد به خانه شان كه رسيد, ديد پدرش از غم روزگار و غصة دوري از اولاد كور شده. سعيد با برگ درخت چشم هاي پدرش را بينا كرد و با او برگشت پيش زنش و سه تايي رفتند سراغ سعد.
سعد تا و برادر و كس و كار تازه اش را ديد از تخت پادشاهي آمد پايين, آن ها را در آغوش گرفت و از خوشحالي به گريه افتاد و تا چهل روز آن ها را پيش خودش نگه داشت و در تمام اين مدت در كنار هم خوش بودند و از روزگار گذشته حرف زدند.
قصة ما به سر رسيد! ان شاءالله همان طور كه آن ها به هم رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.
گل خندان
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید