نمایش پست تنها
  #100  
قدیمی 10-13-2009
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض داستانهای کوتاه ایرانی

behnam5555-مهاباد

داستانهای کوتاه ایرانی

مرغ سعادت
خاركني بود كه يك زن داشت و دو تا پسر, يكي به اسم سعد و يكي به اسم سعيد.
اين خاركن صبح به صبح مي رفت صحرا خار مي كند و عصر به عصر خارها را مي برد شهر مي فروخت و زندگيش را مي چرخاند.
از بد روزگار زن خاركن مرد و خاركن بعد از مدتي زن ديگري گرفت.
يك روز خاركن بار خارش را فروخت و راه افتاد در بازار كه براي بچه هاش خوراك بخرد. در راه به مرد فقيري رسيد و به قدري دلش به حال او سوخت كه همة پولش را داد به او و خودش دست خالي برگشت خانه.
زن همين كه ديد شوهرش چيزي با خودش نياورده, سگرمه اش را كرد تو هم و گفت «مگر امروز كار نكردي؟»
مرد گفت «چرا.»
زن پرسيد «پس چرا دست خالي آمده اي خانه؟»
مرد جواب داد «داشتم مي رفتم خورد و خوراك براتان بخرم كه رسيدم به مرد فقيري و هر چه داشتم دادم به او.»
زن گفت «كار خوبي نكردي نان شب مان را بخشيدي.»
و پاشد رفت از بالاي رف چند تا تكه نان خشك آورد؛ گرد و خاكشان را گرفت و نشستند با هم خوردند.
روز بعد, خاركن دوبرابر روزهاي قبل خار كند؛ نصفشان را گذاشت تو غاري و بقيه را بد فروخت و خوشحال بود كه فردا زحمت خاركندن ندارد.
فردا صبح؛ وقتي رفت سر وقت خارها, همين كه وارد غار شد, ديد همة خارهاش سوخته و روي خاكستر شان مرغ قشنگي نشسته.
خاركن مرغ را گرفت برد خانه. براش جاي گرم و نرمي درست كرد. يكي دو روز كه از اين ماجرا گذشت, زن خاركن ديد لانة مرغ روشن شده؛ تعجب كرد. رفت جلو و خوب كه نگاه كرد فهميد مرغشان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاريكي مثل چراغ مي درخشد. خيلي خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت برد داد به خاركن.
خاركن تا چشمش افتاد به تخم طلا, نزديك بود از خوشحالي پر دربيارد. فوري آن را ورداشت برد بازار و داد به دست زرگري به اسم شمعون.
شمعون تخم طلا را خوب وارسي كرد؛ بعد صد تومان داد به خاركن و آن را خريد.
خاركن با جيب پر راه افتاد تو بازار؛ هر چه لازم داشتند خريد و برگشت خانه.
دو روز كه گذشت, باز هم مرغ يك تخم طلاي ديگر گذاشت. خاركن به زنش گفت «از قرار معلوم اين مرغ هميشه تخم طلا مي گذارد و صحبت يكي دو تا نيست و ديگر مجبور نيستم هر روز برم به صحرا و براي شندر غاز جان بكنم و عرق بريزم.»
زن گفت «تا حالا آن قدر زحمت كشيده اي كه براي هفت پشتت بس است. خدا خواسته از اين به بعد بنشيني يك گوشه براي خودت استراحت كني و هر وقت هم محتاج شدي, يكي از تخم هاي طلا را ببري بازار بفروشي و هر چه دلت خواست بخري بياري خانه.»
مدتي كه گذشت, خاركن باز محتاج پول شد و يك تخم طلاي ديگر ورداشت رفت پيش شمعون.
شمعون تعجب كرد كه اين مرد اين تخم هاي طلا را از كجا مي آورد. پرسيد «عموجان! اين ها را از كجا مي آوري؟»
خاركن جواب داد «مرغش را در بيابان تو فلان غار گرفتم.»
شمعون گفت«چه شكلي است؟»
خاركن نشاني هاي مرغ را بي كم و زياد داد به شمعون و شمعون با خودش گفت «اين مرغ, مرغ سعادت است كه اگر كسي سرش را بخورد پادشاه مي شود و اگر دل و جگرش را بخورد شب به شب يك كيسه اشرفي مي آيد زير سرش.»
و رفت تو فكر كه هر طور شده مرغ را از چنگ خاركن درآورد. اما, نيتش را بروز نداد و گفت «خيرش را ببيني؛ خيلي مواظبش باش.»
خاركن گفت «خدا به شما خير بدهد.»
و پول را از شمعون گرفت و رفت.
در اين حيص و بيص خاركن كه پول و پلة زيادي گيرش آمده بود هواي سفر زد به سرش. مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد.
شمعون كه منتظر فرصت بود, اين پيش آمد را به فال نيك گرفت و رفت سراغ پيرزني كه از حيله گري شيطان را درس مي داد. گفت «اي پيرزن! اگر من را به وصال زن خاركن برساني هزار اشرفي به تو پاداش مي دهم.»
پيرزن گفت «اشرفي هات را آماده كن و بگذار دم دست!»
و بلند شد چادر چاقچور كرد و رفت در خانة خاركن را زد.
زن خاركن در را واكرد و از پيرزن پرسيد «مادر! با كي كار داري؟»
پيرزن جواب داد «دخترجان! الهي قربانت برم؛ داشتم از اينجا رد مي شدم, تشنه ام شد؛ گفتم بيام يك چكه آب بخورم.»
زن خاركن گفت «چه عيبي دارد! بفرماييد تو.»
پيرزن رفت تو و زن خاركن از چاه آب كشيد ريخت تو كاسه و داد دست پيرزن.
پيرزن آب خورد و با چرب زباني سر صحبت را واكرد و از زن پرسيد «تو زن كي هستي؟»
زن جواب داد «زن فلان خاركن هستم.»
پيرزن با دست زد رو لپش و گفت «واه! واه! خدا نصيب گرگ بيابان نكند؛ حيف نيست تو با اين بر و رو و اين قد و بالا زن يك خاركن باشي؟ خوشگل نيستي كه هستي. مقبول نيستي كه هستي. ماشاءالله از قشنگي مثل ماه شب چهاردهي. تو بايد شوهري داشته باشي لنگة خودت, جوان, با اسم و رسم, خوشگل و چيزدار. اين خاركن را مي خواهي چه كني؟ راست راستي كه اين قديمي ها درست گفته اند كه انگور شيرين نصيب شغال مي شود.»
زن خاركن گفت «چه كنم مادر؟ قسمت ما اين بود.»
پيرزن گفت «اين حرف ها را نزن دختر. جلو ضرر را از هر جا كه بگيري منفعت است. ولش كن برود به جهنم. خودم برات شوهري پيدا مي كنم جفت خودت.»
خلاصه! آن قدر به گوش زن افسون خواند كه او را از راه به در برد.
وقتي دل زن خاركن نرم شد, پيرزن حرف را كشاند به شمعون و بنا كرد از او تعريف كردن. آخر سر گفت «راستش را بخواهي شمعون براي تو غش و ضعف مي كند و براي رسيدن به وصال تو تا پاي جان ايستاده.»
بعد از گفت و گوي زياد, قرار شد زن خاركن فردا شب شمعون را دعوت كند به شام و مرغ تخم طلا را براش سر ببرد و بريان كند.
عصر فردا, زن خاركن مرغ را كشت؛ خوب بريانش كرد و گذاشتش زير سبر كه براي شام حاضر باشد. بعد, رفت مشغول جمع و جور كردن اتاق شد.
در اين موقع, سعد و سعيد از مكتب آمدند خانه و رفتند سبد را ورداشتند و چشمشان به مرغ بريان افتاد. خواستند شروع كنند به خوردن, اما ترسيدند زن باباشان كتكشان بزند. اين بود كه يكي از آن ها سر مرغ را خورد و ديگري دل و جگرش را؛ چون فكر مي كردند وقتي يك مرغ درشت و درسته هست, كسي به صرافت سر و دل و جگرش نمي افتد.
همين كه هوا تاريك شد, شمعون شاد و شنگول آمد سر وقت زن خاركن. بعد از سلام و حال و احوال گفت «اول مرغ را بيار بخوريم كه خيلي گشنه ام.»
زن سفره انداخت ورفت مرغ را گذاشت تو دوري, آورد براي شمعون و گفت «بسم الله! بفرما نوش جان كن.»
شمعون به هواي سر و دل و جگر مرغ دست برد جلو؛ اما ديد اي داد و بي داد نه از سر مرغ خبري هست ونه از دل و جگرش. گفت «مگر اين مرغ سر و دل و جگر نداشت؟»
زن گفت «چرا.»
شمعون پرسيد «پس كو؟»
زن جواب داد «نمي دانم. برم ببينم چي شده؟»
و پا شد رفت تو حياط از سعد و سعيد پرسيد «سر و دل و جگر مرغ را شما خورديد؟»
آن ها هم سرشان را انداختند پايين و از ترس جيزي نگفتند. زن سه جهار تا سقلمه زد به آن ها و برگشت پيش شمعون. گفت «كار همين وروجك هاي خير نديده است. حالا اصل كاريش كه دست نخورده سر جاش هست؛ از سينه و رانش ميل بفرما.»
شمعون گفت «تو خبر نداري. تمام خاصيت اين مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه ها را بيار شكمشان را سفره كنيم و آن ها را در بياريم.»
زن گفت «بهتر! اين طوري من هم از شر دو تا بچة دله دزد راحت مي شوم.»
و از همان جا كه نشسته بود بچه ها را صدا زد. وقتي جوابي نشنيد, پاشد رفت توحياط, اين ور آن ور سرك كشيد و ديد خبري از آن هانيست. آخر سر رفت تو دالان و تا ديد در خانه چارتاق باز است, برگشت پيش شمعون و گفت «هر دوتاشان در رفته اند.»
شمعون هم بغ كرد. لب به مرغ نزد و پاشد برود.
زن دست شمعون را گرفت و گفت «مرغ به جهنم. من كه هستم.»
شمعون گفت «عجب زن نفهمي هستي! من به هواي سر و دل و جگر مرغ آمده بودم اينجا, آن وقت اين را به حساب خودت مي گذاري.»
زن گفت «اي روباه حقه باز!»
و بنا كرد به داد و فرياد.
شمعون هم زد شكم زن را پاره كرد و خواست فرار كند كه همسايه ها سر رسيدند و حقش را گذاشتند كف دستش.
حالا بشنويد از سعد و سعيد!
وقتي شمعون و زن خاركن قرار گذاشتند بچه ها را بكشند و سر و دل و جگر مرغ را از شكم آن ها در بيارند, سعد و سعيد حرف ها شان را شنيدند و از ترس جانشان از خانه زدند بيرون و راه بيابان را در پيش گرفتند. يك بند رفتند و رفتند تا كلة سحر رسيدند به چشمه اي كه چند تا درخت كنارش بود.
سعد وسعيد كه ديگر از خستگي نمي توانستند قدم از قدم بردارند, همان جا گرفتند خوابيدند.
تازه آفتاب درآمده بود كه ميان خواب و بيداري شنيدند دو تا كفتر بالاي درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي از كفترها گفت «خواهرجان!»
آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»
«اين دو برادر كه زير اين درخت خوابيده اند, سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده اند. آنكه سر مرغ را خورده به پادشاهي مي رسد و آنكه دل و جگرش را خورده هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرش.»
وقتي سعد وسعيد از خواب بيدار شدند, سعيد ديد يك كيسه اشرفي زير سرش است. خوشحال شد و گفت «اي برادر! معلوم مي شود حرف كفترها راست استت و تو هم به پادشاهي مي رسي.»
بعد پاشدند دست و روشان را شستند و باز افتادند به راه. رفتند و رفتند تا رسيدند به سر دوراهي. خوب به دور و برشان كه نگاه كردند ديدند رو تخته سنگي نوشته شده اي دو نفري كه بدين جا مي رسيد, بدانيد و آگاه باشيد كه اگر هر دو به يك راه قدم بگذاريد كشته خواهيد شد و اگر راهتان را از هم جدا كنيد به مقصود خواهيد رسيد.
سعد و سعيد وقتي نوشته را خواندند غصه دار شدند. دست انداختند گردن هم, سر و روي همديگر را بوسيدند و هر كدام به راهي رفتند.
سعد, بعد از چند شبانه روز رسيد به نزديك شهري و ديد غلغلة غريبي است. مردم همه سياه پوشيده اند و جمع شده اند بيرون شهر. از مردي پرسيد «برادر! چرا همة اهل اين شهر سياه پوشيده اند و آمده اند بيرون؟»
مرد نگاهي كرد به سعد و گفت «مگر تو اهل اين ولايت نيستي؟»
سعد جواب داد «غريبم و تازه از راه رسيده ام.»
مرد گفت «بدان كه چهار روز است پادشاه اين شهر مرده و چون تاج و تختش بدون وارث مانده, همه جمع شده اند اينجا كه باز بپرانند هوا و ببينند رو سر چه كسي مي نشيند تا او را پادشاه كنند. بعد, لباس عزا را از تنشان درآوردند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند.»
در اين موقع, باز را پراندند به هوا و منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد. باز چند مرتبه بالاي جمعيت چرخ زد و يكراست آمد پايين نشست رو سر سعد. مردم بنا كردند به پا كوبيدن و دست زدن و سعد را رو دست بلند كردن و با عزت و احترام بردند به قصر؛ تاج پادشاهي راگذاشتند به سرش و همه فرمانبردارش شدند.
اين را تا اينجا داشته باشيد و بشنويد از سرگذشت سعيد!
سعيد هم رفت و رفت تا رسيد به شهري كه قصر زيبايي در وسط آن بود و يك دسته جوان رششيد و خوش سيما دور و بر قصر نشسته بودند تو خاكستر. رفت جلو از يكي پرسيد «اي جوان! اين قصر كيست و شماها چرا به اين حال و روز افتاده ايد؟»
جوان گفت «اين قصر, قصر دلارام دختر پادشاه اين ديار است كه در هفت اقليم همتا ندارد و هر كه بخواهد روي او را ببيند بايد شبي صد اشرفي بدهد. همة ما براي ديدن او دار و ندارمان را داده ايم و چون ديگر اعتنايي به ما نمي كند, ما هم از غم عشق او خاكستر نشين شده ايم.»
سعيد در دلش گفت «من كه هر شب صد اشرفي مي آيد زير سرم و ترسي ندارم كه مثل اين ها خاكستر نشين شوم, خوب است بروم اين دختر را ببينم و اقلاً يك هفته پيش او باشم.»
و پيغام داد دلارام را مي خواهد ببيند. غلام ها پيغام را رساندند و برگشتند سعيد را بردند توي قصر و در اتاقي جاي دادند كه سقف و ديوارهاش همه از آينه بود و از زيبايي هوش از سر آدم مي برد.
طولي نكشيد كه دلارام آمد پيش سعيد. به او خوش آمد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسيد. كنيزها سفره انداختند و شام و شراب و شيريني هاي جورواجور آوردند.
بعد از شام, مطرب ها مشغول شدند به ساز و رقص و آواز تا وقت خواب رسيد و دلارام به بهانه اي رفت از اتاق بيرون.
دلارام چهل كنيز داشت كه همه با او مثل سيبي بودند كه از وسط نصف كرده باشي. از آن شب به بعد, موقع خواب به بهانه اي مي رفت بيرون و يكي از آن ها را جاي خودش مي فرستاد پيش سعيد و صبح ها قبل از اينكه سعيد از خواب بيدار شود, كنيز مي آمد بيرون و دلارام مي رفت جاي او مي خوابيد.
سعيد چهل شب در خانة دلارام بود و از ديدن او سير نمي شد و هر روز طوري كه هيچ كس نفهمد صد اشرفي از زير سرش برمي داشت و مي داد به دلارام.
دلارام شك برش داشت كه سعيد اين همه اشرفي را از كجا مي آورد و آخر سر بو برد كه اين حوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. اين بود كه شب چهل و يكم شراب هاي كهنه را رو كرد و تا آنجا كه مي توانست به سعيد شراب داد و او را سياه مست كرد؛ طوري كه حال سعيد به هم خور و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا.
دلارام فوري دل و جگر مرغ را شست و خورد و همان جا گرفت خوابيد.
فردا صبح, سعيد بيدار شد و دست برد زير سرش كه اشرفي ها را بردارد, اما ديد از اشرفي هيچ خبري نيست و فهميد چه بلايي آمده به سرش و بي سر و صدا از جا بلند شد و طوري كه هيچ كس ملتفت نشود از قصر دلارام زد بيرون و سرگذاشت به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به نزديك شهري و ديد سه تا جوان با هم دعوا دارند و داد و قال راه انداخته اند. جلو رفت و پرسيد «چه خبر است داد و بي داد مي كنيد؟»
جواب دادند طسر تقسيم ارث پدر دعوامان شده.»
گفت «شما كي هستيد؟»
گفتند «پسران شمعون.»
گفت «از پدرتان چه خبر؟»
گفتند «خدا روز بد ندهد! پدرمان به هواي مرغ سعادت رفت خانة خاركن؛ ولي سر و دل و جگر مرغ را پسرهاي خاركن خوردند و فرار كردند. پدر ما هم اوقاتش تلخ شد و زد شكم زن خاركن را پاره كرد و همسايه ها ريختند او را كشتند.»
گفت «خدا رحمتش كند؛ حيف شد! حالا سر چي دعواتان شده؟»
گفتند «سر قاليچه و انبان و سرمه دان حضرت سليمان.»
گفت «اين ها چندان قابل نيستند كه سرشان اين همه جار و جنجال و بگو مگو راه انداخته ايد.»
گفتند «پس خبر نداري! اين چيزها به دنيايي مي ارزند.»
گفت «چطور؟»
گفتند «اگر رو قاليچة حضرت سليمان بنشيني و بگويي يا حضرت سليمان؛ من را به فلان جا برسان, قاليچه بلند مي شود هوا و تو را صاف مي برد به جايي كه گفته اي. اين انبان هم به اسم حضرت سليمان هر جور خوراكي كه از او بخواهي در يك چشم به هم زدن حاضر مي كند. اين سرمه هم خاصيتي دارد كه وقتي آن را به چشم بكشي هيچ كس تو را نمي بيند.»
سعيد گفت «اگر اين طور است همة اين ها بايد مال كسي باشد كه از همه زرنگتر است؛ چون چنين چيزهاي با ارزشي حيف است پيش اين و آن پر و پخش بشود.»
پسرها گفتند «قربان آن فهم و شعورت كه لب مطلب را گفتي. ما از همان اول كه پيدات شد باخودمان گفتيم تو را خدا رسانده بين ما صلح و صفا برقرار كني.»
سعيد گفت «حالا من سنگي مي اندازم طرف بيابان؛ هر كه رفت آن را آورد, معلوم مي شود از بقيه زرنگتر است و همة اين ها مي شود مال او.»
برادرها گفتند «قبول داريم.»
سعيد سنگ سفيدي ورداشت. تمام زورش را جمع كرد تو بازوش و سنگ را انداخت.
پسرهاي شمعون سراسيمه دويدند طرف سنگ. سعيد هم انبان و سرمه دان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را برسان به قصر دلارام.»
قاليچه في الفور رفت هوا و برادرها كه برگشتند ديدند جا تر است و از بچه خبري نيست و از غصه لب و لوچه شان آويزان شد.
سعيد به قصر كه رسيد قاليچه و انبان را گوشه اي قايم كرد؛ سرمه كشيد به چشمش و رفت تو اتاق دلارام.
دلارام تازه شروع كرده بود به غذا خوردن. سعيد نشست رو به روش و شروع كرد به لقمه گرفتن. دلارام يك دفعه ديد دوري غذا دارد خالي مي شود و بي آنكه كسي را ببيند, گاهي هم دستي به دستش مي خورد. دلارام ترسيد؛ از غذا دست كشيد و گفت «اي كسي كه تو اين اتاقي! جني؟ انسي؟ كه هستي؟ تو را قسم مي دهم به كسي كه مي پرستي از پرده بيرون بيا.»
سعيد اين را كه شنيد, سرمه از چشم پاك كرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گفت «تو هستي؟ چقدر دلم برات تنگ شده بود. چرا بي خبر رفتي ومن را تنها گذاشتي؟»
و بنا كرد به زبان بازي. آن قدر از عشق و علاقه اش به سعيد گفت كه سعيد گول خورد و حرف هاش را باور كرد.
دلارام وقتي ديد دل سعيد را به دست آورده از او پرسيد «بگو ببينم چطور آمدي اينجا؟»
سعيد هم از سير تا پياز همه چيز را براي دلارام تعريف كرد.
چند روز بعد, دلارام به سعيد گفت «من از بچگي آرزو داشتم برم سري به كوه قاف بزنم. شكر خدا حالا كه وسيله اش آماده است خوب است بريم در كوه قاف با هم دوري بزنيم و زود برگرديم.»
سعيد گفت «چه عيبي دارد؟ همين حالا پاشو بريم.»
دلارام و سعيد رو قاليچة حضرت سليمان نشستند و رفتند به كوه قاف و شروع كردند به گردش, تا رسيدند به كنار چشمه اي. دلارام گفت «حالا كه تا اينجا آمده ايم, حييف است نريم تو اين چشمه و تنمان را با آب آن نشوريم.»
سعيد گفت «حالا كه تو دلت مي خواهد, من حرفي ندارم.»
دلارام گفت «تو اول برو تو چشمه, چون مي خواهم بدن تو را در آب ببينم.»
سعيد لخت شد رفت تو چشمه و دلارام سرمه دان و انبان را ورداشت نشست رو قاليچه و گفت «يا حضرت سليمان! من را به قصر خودم برسان.»
و در يك چشم به هم زدن رسيد به قصرش.
سعيد تا آمد جم بخورد, ديد اثري از دلارام نيست و او مانده و كوه قاف. ناچار از چشمه آمد بيرون, رخت هاش را تن كرد و بي آنكه بداند بهكجا مي رسد, به سمتي راه افتاد تا به كنار دريايي رسيد و غصه اش بيشتر شد. با خودش گفت «ديگر كارم تمام است. نه راه پيش دارم نه راه پس.»
و از زور غصه و نا اميدي گرفت در ساية درختي خوابيد. نه خواب بود و نه بيدار كه شنيد دو تا كفتر رو درخت دارند با هم حرف مي زنند. يكي شان گفت «خواهر جان!»
آن يكي جواب داد «جان خواهرجان!»
«اين جوان را كه خوابيده زير اين درخت مي شناسي؟»
«نه, خواهرجان!»
«اين همان سعيد برادر سعد است كه فريب دلارام را خورده و هر چه داشته از دست داده و حالا به روزي افتاده كه اميد نجات ندارد.»
«اگر از چوب و پوست و برگ اين درخت بردارد و با خودش ببرد, خيلي كارها مي تواند بكند و خودش را از اين وضعي كه به آن گرفتار شده نجات دهد.»
«چطور؟»
«هر كس پوست اين درخت را بمالد به پاهاش مي تواند از دريا بگذرد. چوبش را به هر كه بزند خر مي شود؛ دوباره بزند آدم مي شود و برگش دواي چشم كور و گوش كر است.»
سعيد پاشد. از برگ و پوست و چوب درخت كند. قدري از پوستش را ماليد به پاهاش و از دريا رد شد و به شهري رسيد. ديد همة اهل شهر دارند با هم پچ پچ مي كنند. پرسيد «چه خبر شده؟»
گفتند «چند روز است دختر پادشاه اين شهر كر شده و شب و روز گريه مي كند و كم مانده از غصه دق مرگ بشود. پادشاه هم چون همين يك بچه را دارد طوري غصه دار شده كه حال و روزش را نمي فهمد.»
سعيد گفت «چرا حكيم براش نمي آورند؟»
گفتند «هر حكيمي در اين ديار بوده آمده به بالينش, اما هيچ كدام نتوانستند معالجه اش كنند.»
سعيد يكراست رفت پيش پادشاه. گفت «من آمده ام دخترت را معالجه كنم.»
پادشاه گفت «اگر معالجه اش كني او را مي دهم به تو.»
سعيد رفت به بالين دختر؛ برگ درخت را ماليد به گوشش و دختر خوب شد.
پادشاه دستور داد شهر را آيين بستند و هفت شبانه روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت در دست سعيد.
چند روز كه از اين ماجرا گذشت, سعيد از پادشاه اجازه خواست برود سر وقت دلارام و دق دلش را سر او خالي كند.
پادشاه اجازه داد و سعيد به راه افتاد. رفت و رفت تا به شهر دلارام رسيد و راه قصر او را پيش گرفت. دربان آمد جلوش را بگيرد كه سعيد با چوب زد به او و دربان تبديل شد به خر.
سعيد پله هاي قصر را گرفت و يكراست رفت به اتاق دلارام.
دلارام تا چشمش افتاد به سعيد, گف «اي بي ادب! چرا بي اجازه آمدي تو اتاق من؟»
سعيد گفت «آمده ام جل رويت بگذارم و سوارت شوم.»
دلارام گفت «اي بي سر و پا! ادبت كجا رفته؟»
و صدا زد «بياييد اين ديوانه را بندازيد بيرون.»
كنيزها ريختند تو اتاق كه سعيد را بگيرند. سعيد هم به دلارام و آن ها يكي يك جوب زد و همه خر شدند و بنا كردند به عرعر .
خلاصه! هر كس كه آمد ببيند چه خبر است, يك چوب خورد و خر شد؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم بگذارد جلو.
سعيد رو همة خرها جل گذاشت و سنگ بارشان كرد و چارواداري را واداشت آن ها را شب و روز در كوچه هاي شهر راه برد تا از خستگي به جان آمدند.
آخر سر دلارام راضي شد سرمه دان, انبان و قاليچة حضرت سليمان را پس بدهد و دوباره به صورت آدم درآيد.
كار به اينجا كه رسيد, سعيد با اين شرط كه دلارام دل و جگر مرغ سعادت را پس بدهد قبول كرد. بعد, يكي يك چوب ديگر زد به خرها و همه را برگرداند به شكل اولشان.
دلارام همين كه آدم شد, سعيد را دعوت كرد به قصرش. بعد, آن قدر شراب خورد كه قي كرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعيد هم آن را شست خورد و نشست رو قاليچة حضرت سليمان و برگشت پيش زنش.
چند روز بعد, سعيد به فكر افتاد برود سري بزند به پدر پيرش و از حال و روز او جويا شود. اين بود كه نشست رو قاليچه و گفت «اي قاليچة حضرت سليمان! من را به خانة خودمان برسان.»
سعيد به خانه شان كه رسيد, ديد پدرش از غم روزگار و غصة دوري از اولاد كور شده. سعيد با برگ درخت چشم هاي پدرش را بينا كرد و با او برگشت پيش زنش و سه تايي رفتند سراغ سعد.
سعد تا و برادر و كس و كار تازه اش را ديد از تخت پادشاهي آمد پايين, آن ها را در آغوش گرفت و از خوشحالي به گريه افتاد و تا چهل روز آن ها را پيش خودش نگه داشت و در تمام اين مدت در كنار هم خوش بودند و از روزگار گذشته حرف زدند.
قصة ما به سر رسيد! ان شاءالله همان طور كه آن ها به هم رسيدند شما هم به مراد دلتان برسيد.
كچل و شيطان
يكي بود؛ يكي نبود. كچلي بود كه براي مردم گاو مي چراند و همه از كارش خيلي راضي بودند.
يك روز كه گاودارها دور هم جمع شده بودند و از اين در و آن در حرف مي زدند, صحبت به كارداني و لياقت كچل كشيد. يكي گفت «بياييد براي كچل فكري بكنيم و برايش زني دست و پا كنيم.»
همه اين حرف را تصديق كردند؛ و بعد از گفت و گوي مفصل دختر يكي از گاودارها را براي كچل نامزد كردند.
اين خبر هم مثل هر خبر ديگر خيلي زود پخش شد و مردم شروع كردند به طعن و لعن مردي كه دخترش را نامزد كچل كرده بود. هر كس به بهانه اي به خانة او مي رفت و صحبت را مي كشاند به نامزدي كچل.
يكي مي گفت «حيف نيست گاودار اسم و رسم داري مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به يك كچل گاوچران.»
خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد كردند و زخم زبان زدند كه پدر دختر به تنگ آمد و نامزدي را با كچل به هم زد.
كچل از اين ماجرا غص دار شد و آخر سر كه ديد چاره اي ندارد, با خود گفت «اگر اين دختر قسمت من باشد, نصيبم مي شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردي دوا نمي كند؛ بايد صبر كنم و ببينم چه پيش مي آيد.»
مدتي گذشت, روزي از روزها كچل توي صحرا گاو مي چراند كه هوا ابري شد و باران شروع كرد به باريدن. كچل رخت هايش را جلدي از تنش درآورد؛ آن ها را ته ديگچه اي تپاند كه هميشه با خودش به صحرا مي برد. بعد, ديگچه را دمر گذاشت رو زمين و لخت و عور نشست رو ديگچه؛ و باران كه بند آمد لباس هايش را از توي ديگچه درآورد و پوشيد.
از قضا شيطان داشت از آن حدود مي گذشت و تا چشمش به كچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! اين ديگر چه جور موجودي است كه توي اين بر و بيابان و زير آن همه باران رخت هايش خشك خشك مانده و نم برنداشته.»
بعد, يواش يواش رفت جلو و به كچل گفت «خسته نباشي گاوبان!»
كچل گفت «قربان شما! عزت زياد.»
شيطان گفت «من كه شيطانم همة جانم خيس خالي شده, آن وقت تو در اين بيابان كه هيچ سرپناهي هم پيدا نمي شود كجا بودي كه رخت هايت نم برنداشته؟»
كچل گفت «افسوني بلدم كه اين جور وقت ها نمي گذارد خيس شوم.»
شيطان گفت «به من هم ياد بده.»
كچل گفت «همين طور مفت كالذي كه نمي شود افسونم را به تو ياد بدهم.»
شيطان التماس كنان به پاي كچل افتاد كه «افسونت را به من ياد بده. در عوضش من هم افسوني يادت مي دهم كه خيلي به دردت بخورد.»
كچل گفت «به شرطي كه تو اول افسونت را بگويي تا دلم قرص شود كلك ملكي در كار نيست.»
شيطان گفت «قبول است! وقتي گاوها چموش شدند و به هاي و هويت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمين و يك بار به آسمان فوت كن و تند بگو گره بند و ديگر كاريت نباشد؛ چون با همين يك كلمه هر موجودي سرجايش ميخكوب مي شود و نمي تواند جم بخورد. هر وقت هم كه خواستي دوباره راه بيفتند, همان طور فوت كن و بگو گره كش. خلاصه با اين افسون كارت مثل آب خوردن راحت مي شود و مجبور نيستي صبح تا شب از پي گاوها سگدو بزني.»
كچل گفت «من هم الان افسونم را يادت مي دهم.»
و رفت ديگچه را آورد نشان شيطان داد و گفت «اين هم از افسون من! وقتي باران مي گيرد, رخت هايم را مي كنم و مي گذارم توي اين. بعد, ديگچه را وارونه مي كنم و مي نشينم رويش. باران كه بند آمد رخت هايم را درمي آورم و مي پوشم.»
شيطان آه سردي از سينه بيرون داد. با خودش گفت «اي خاك بر سر من كه با همة شيطنتم از يك كچل گاوبان رودست خوردم و به جاي چنين كار ساده اي چه افسوني يادش دادم.»
و خجالت زده سرش را انداخت زير, راهش را گرفت و رفت و حتي برنگشت به پشت سرش نگاهي بيندازد.
از آن روز به بعد, كچل به كمك افسوني كه از شيطان ياد گرفته بود خيلي بي دردسر گاوباني مي كرد و مراقب بود كسي از رازش سر درنياورد.
يك روز عصر كچل داشت گاوها را از صحرا بر مي گرداند كه يك دفعه صداي دهل و سرنا رفت به هوا. از مردي پرسيد «چه خبر شده؟»
مرد كركر خنديد و گفت «مگر نمي داني؟ امشب مي خواهند نامزدت را ببرند خانة شوهر.»
كچل گفت «تا قسمت چه باشد!»
بعد گاوهاي مردم را برد يكي يكي در خانة صاحبشان تحويل داد و رفت سر و وضعش را طوري عوض كرد كه هيچ كس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسي رساند و در لابه لاي مهمان ها نشست.
آخر شب كه عروس و داماد را به حجله بردند, كچل دزدكي خودش را به حجله رساند و پشت پرده قايم شد. همين كه داماد شروع كرد به حرف هاي عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, كچل به چپ و راست و زمين و آسمان فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوري كه ديگر نتوانستند از جايشان جم بخورند.
صبح پا تختي كه در و همسايه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهميدند كه عروس و داماد هنوز از حجله نيامده اند بيرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت مي كنند كه براي حل اين مشكل چه بكنند و چه نكنند.
آخر سر ساقدوش گفت «اينكه اين همه جر و بحث لازم ندارد, من الان مي روم توي حجله ببينم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد؛ چون ديد عروس و داماد دست در گردن هم خشكشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ايستاده اند و تكان نمي خورند.
ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم كرد؛ و وقتي جوابي نشنيد, بناي آه و ناله و داد و فرياد را گذاشت. فاميل هاي عروس و داماد كه پشت در حجله منتظر بودند, يك دفعه ريختند توي حجله و تا فهميدند عروس و داماد به هم چسبيده اند, دست در بازوي عروس و داماد انداختند و شروع كردند به زور زدن.
كچل كه از پشت پرده اوضاع را زير نظر داشت, اين ور و آن ور فوت كرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند.
بگذريم! كچل هر كه را كه به كمك آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوري كه ديگر كسي جرئت نكرد قدم جلو بگذارد. و خيلي ها هم از ترس فرار كردند كه مبادا بلايي به سرشان بيايد.
طولي نكشيد كه خبر چسبيدن عروس و داماد و فك و فاميلش دهان به دهان چرخيد و به گوش همة مردم آن شهر رسيد.
تمام حكيمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فكر كردند راهي براي جدا كردن آن ها پيدا نكردند. آخر سر مردي گفت «در يكي از شهرهاي نزديك پيرزني را مي شناسد كه هر كاري از دستش برمي آيد و تا حالا هزار درد بي درمان را درمان كرده است؛ و گرة اين كار هم به دست كسي غير از او باز نمي شود.»
هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه الاغي را جل كردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بيامرزد؛ تند برو و پيرزن را وردار بيار اينجا, بلكه براي اين مشكل چاره اي پيدا كند.»
عصر همان روز خبر آوردند كه پيرزن دارد مي آيد و مردم جلو خانة داماد جمع شدند كه ببينند آخر عاقبت اين ماجرا به كجا مي كشد. كچل وقتي از اين قضيه مطلع شد, بي سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه اي ايستاد به تماشا.
مردي كه به دنبال پيرزن رفته بود, با خوشحالي از لا به لاي جمعيت براي الاغي كه پيرزن سوارش بود راه باز كرد, آمد جلو و دم در نگه داشت.
پيرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده كمكم كن بيام پايين.»
مرد تا دست پيرزن را گرفت كه از الاغ پياده اش كند, كچل به چپ و راست و پايين و بالا فوت كرد و آهسته گفت گره بند, كه مرد, الاغ و پيرزن درجا خشكشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشاي پيرزن كه بين زمين و هوا خشكش زده و فرصت نكرده بود يك لنگش را از روي الاغ پايين بياورد.
خلاصه! چند شب و چند روز همة فكر و ذكر مردم آن شهر اين بود كه براي بلايي كه به سرشان آ,ده بود راه حلي پيدا كنند؛ تا اينكه مردي گفت «غلط نكنم اين دردسر را كچل گاوچران راه انداخته. برويد و او را هر كجا كه هست پيدا كنيد و بياوريد اينجا.»
مردم رفتند و گشتند و كچل را پيدا كردند و آوردند.
مرد به كچل گفت «اي كچل! اين همه بلا را تو به سر ما آورده اي؛ بيا اين ها را از هم جدا كن و به صورت اول برگردان؛ ما هم در عوض دست نامزدت را مي گذاريم توي دست تو.»
كچل گفت «اگر همه تان قسم مي خوريد كه بعداً زير حرفتان نزنيد, من حرفي ندارم.»
آن وقت همه قسم خوردند و كچل را بردند دم حجله و خودشان از او فاصله گرفتند. كچل به چهار طرفش فوت كرد و زير لب گفت گره كش و همه را از هم جدا كرد.
پدر دختر وقتي ديد همه چيز به حال عادي برگشت, دست دخترش را گرفت در دست كچل گذاشت و گفت «ان شاءالله به پاي هم پير شويد. اين دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمي دانستيم!»




راه و بي راه
يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچ كس نبود. مرد راست و درستي بود كه مردم به او راه مي گفتند.
راه, روزي از روزها هواي سفر زد به سرش. اسب رهواري خريد. تهيه و تداركش را ديد و بار و بنديلش را گذاشت تو خورجيب و خورجين را بست ترك اسب و از دروازة شهر زد بيرون كه چند صباحي برود جهانگردي كند.
يك ميدان آن طرفتر ديد يك سوار ديگر هم دارد مي رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد كه او هم مسافر است. راه خوشحال شد كه همسفري پيدا كرده و سختي راه براش آسان مي شود. كمي كه رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسيد «اسم شريفت چيست؟»
مرد جواب داد «بي راه.»
راه گفت «اين ديگر چه جور اسمي است؟»
مرد گفت «من چه كار كنم؟ اين اسمي است كه بابا و ننه ام روم گذاشته اند.»
راه خيلي تعجب كرد؛ اما ديگر چيزي نگفت.
بي راه گفت «اين از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چيست؟»
راه گفت «اسم من راه است.»
راه و بي راه همين طور رفتند تا رسيدند به چشمه اي كه درخت پر سايه اي كنارش بود. نگاه كردند ديدند سايه برگشته و فهميدند ظهر شده. راه گفت «اينجا جاي با صفايي است. خوب است پياده شويم و ناهاري بخوريم.»
بي راه گفت «چه عيبي دارد!»
بعد, پياده شدند.
بي راه گفت «ما كه حالا حالاها شريك و رفيق راه هستيم. تو سفره ات را واكن, هر چه هست با هم بخوريم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد.»
راه گفت «خيلي هم خوب است. ما كه با هم اين حرف ها را نداريم.»
و سفرة نانش را واكرد و قمقمة آبش را گذاشت وسط.
چند روزي كه گذشت ته و توي سفرة راه درآمد و نوبت رسيد به بي راه كه مرد و مردانه سفره اش را جلو رفيق راهش واكند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بي راه اين كار را نكرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پياده شد و بدون هيچ تعارفي رفت گوشه اي, پشتش را كرد به او و غذاش را خورد.
راه دو روز صبر كرد و به روي خودش نياورد. آخر سر از گشنگي بي طاقت شد. گفت «رفيق! قرارمان اين نبود.»
بي راه گفت «هر چه حسابش را كردم, ديدم اگر تو را شريك آب و نان خودم بكنم, آذوقه ام زودتر تمام مي شود و گرسنه مي مانم.»
راه دلتنگ شد. گفت «حالا كه اين جور است, من ديگر آبم با تو به يك جو نمي رود.»
و راهش را كج كرد به يك طرف ديگر و از بي راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسيد به آسيابي. اسبش را ول كرد تو علف ها و خورجين را ورداشت رفت تو آسياب, كه شب در آنجا راحت بگيرد بخوابد. به اين طرف آن طرف نگاه كرد و ديد گوشة آسياب يك جاي پستو مانندي هست كه تخته سنگي گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجينش را گذاشت زير سرش و گرفت خوابيد.
نصفه هاي شب از صداي خش و خش از خواب پريد و ديد اي دل غافل, يك شير, يك پلنگ, يك گرگ و يك روباه آمدند تو آسياب. شير گفت «رفقا! بوي آدمي زاد مي آيد.»
پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمي زاد جرئت ندارد پا بگذارد اينجا.»
گرگ گفت «آمدن به اين جور جاها دل مي خواهد.»
روباه گفت «آدمي زاد عقل دارد؛ جايي نمي خوابد كه آب برود زيرش. مطمئن باشيد غير از ما كسي اينجا نيست و مي توانيم راحت حرف هايمان را بزنيم.»
شير گفت «رفقا! هر كس چيز تازه اي مي داند, تعريف كند.»
پلنگ گفت «رو پشت بام همين آسياب يك جفت موش لانه دارند. تو لانة آن ها پر است از اشرفي. شب ها وقتي هوا خوب تاريك مي شود, اشرفي ها را از تو لانه شان در مي آورند, پهن مي كنند رو زمين و تا كلة سحر رو آن ها غلت مي زنند. بعد, آن ها را مي برند تو لانه شان.»
گرگ گفت «دختر پادشاه ديوانه شده. پادشاه گفته هر كس بتواند اين دختر را درمان كند, نصف دارايي و دخترش را مي دهد به او. اما تا حالا هيچ حكيمي نتوانسته دواي دردش را پيدا كند.»
شير پرسيد «دواي دردش چيست؟»
گرگ جواب داد «نيم فرسخ بالاتر از اينجا چوپاني زندگي مي كند كه سگ زبر و زرنگي دارد و اين سگ را خيلي دوست دارد. مغز سر اين سگ دواي درد آن دختر است.»
حرف گرگ كه تمام شد, روباه گفت «در يك فرسخي اين آسياب خرابه اي هست كه يك موقع عصر پادشاهان قديم بوده. در اين خرابه هفت خم خسروي طلا و جواهر زير خاك است و كسي از وجود آن خبر ندارد.»
حرف هاشان كه تمام شد كمي استراحت كردند و از آسياب رفتند.
راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بيرون؛ رفت رو پشت بام آسياب و ديد, بله, موش ها زمين را با اشرفي فرش كرده اند و دارند رو آن ها غلت مي زنند.
راه, سنگي ورداشت پرت كرد طرف موش ها, آن ها را فراري داد و همة اشرفي ها را جمع كرد, ريختت تو خورجين و صبح زود رفت سر وقت چوپان.
نيم فرسخي كه راه رفت, همان طور كه گرگ گفته بود, ديد چوپاني آنجاست و سگي دارد كه از گله اش مواظبت مي كند. رفت جلو حال و احوال كرد و گفت «عموجان! اين سگ را مي فروشي؟»
چوپان گفت «نه!»
راه پرسيد «چرا؟»
چوپان جواب داد «اين سگ رفيق باوفا و انيس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت مي كند؛ مگر عقلم را از دست داده ام كه آن را بفروشم.»
راه گفت «بيا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبي به تو مي دهم كه هر كاري مي تواني با آن بكني.»
چوپان اسم پول را كه شنيد دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر مي خواهي بدهي؟»
راه گفت «خودت بگو.»
چوپان گفت «پنجاه اشرفي.»
راه گفت «دادم.»
و چوپان گفت «فروختم.»
راه پنجاه اشرفي داد به چوپان و قلادة سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر.
وقتي رسيد به شهر, ديد همه غصه دارند. راه از مردي پرسيد «چرا اينجا همه رفته اند تو لاك خودشان و اين قدر سر در گريبان اند.»
مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه ديوانه شده و هر كاري مي كنند خوب نمي شود. شاه هم حكم كرده مردم غصه دار بشوند.»
راه پرسيد «چرا براش حكيم نمي آورند؟»
مرد جواب داد «خدا پدرت را بيامرزد! كجاي كاري؟ ديگر تو اين شهر حكيم پيدا نمي شود.»
راه گفت «چطور؟»
مرد جواب داد «براي اينكه دانه به دانه حكيم ها را آوردند بالاي سر اين دختر و چون نتوانستند او را درمان كنند, پادشاه داد سرشان را بريدند.»
راه گفت «خانة پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان كنم.»
مرد گفت «به نظرم مي خواهي مادرت را به عزاي خودت بنشاني.»
راه گفت «به اين كارها چه كار داري. نشاني خانة پادشاه را بده.»
مرد نشاني داد و راه رفت به دربان باشي قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حكيمي كه مي تواند دخترت را درمان كند, آمده.»
دربان باشي خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان كني, دختر و نصف داراييم مال تو, اگر نه, جانت مال من.»
راه گفت «حكم قبلة عالم را قبول دارم.»
و رفت دختر را ديد و گفت حمام را گرم كنند و يك كاسه شير گاو هم بيارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را كشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شير قاتي كرد و ماليد به سر دختر.
هنوز كارش تمام نشده بود كه دختر يواش يواش حالش جا آمد و گفت «اي واي! خاك عالم بر سرم. اين مرد غريبه اينجا چه كار مي كند.»
راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده كه دخترت خوب شد.»
پادشاه, خوشحال شد و حكم كرد بساط عروسي راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آيين بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشين خودش كرد.
فرداي آن روز راه رفت سراغ گنج هايي كه روباه صحبتش را كرده بود و آن ها را از زير خاك درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگي ساخت و كوه و كمر زيباي اطرافش را كرد شكارگاه خودش.
يك روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شكار بود كه ديد سواري دارد مي آيد به طرفش. خوب كه نگاه كرد, ديد رفيقش بي راه است.
وقتي به هم رسيدند, بي راه خيلي تعجب كرد. ديد حال و روز رفيقش زمين تا آسمان فرق كرده. خيلي سرحال آمده؛ بر اسب زين و برگ طلايي نشسته؛ لباس زربفت پوشيده؛ چكمة ساغري پا كرده و بيست قدم دورتر از او ده غلام زرين كمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته.
بي راه گفت «رفيق, بد نگذرد! اين دم و دستگاه را از كجا به هم زدي؟»
راه به تفصيل همه چيز را براي او تعريف كرد. بي راه اين حرف ها را كه شنيد, نزديك بود از حسادت بتركد. زود خداحافظيي كرد و راه افتاد سمت آسياب و تنگ غروب رسيد به آنجا و يكراست رفت تو همان جايي كه راه قبلاً خوابيده بود, پناه گرفت.
از قضا, آن شب هم حيوانات قرار داشتند به آسياب بيايند و با هم صحبت كنند.
نصفه هاي شب, بي راه ديد, بله, سر و كلة شير, پلنگ, گرگ, و روباه پيدا شد.
شير تا پاش راگذاشت تو آسياب, گفت «رفقا! باز هم بوي آدمي زاد مي آيد.»
پلنگ گفت «نقداً اين خبر را بشنويد تا بعد! امروز آن دو تا موشي را ديدم كه رو پشت بام اين آسياب لانه دارند. حال و روزشان خيلي بد بود. خوب كه پرس و جو كردم, معلوم شد يكي رفته با سنگ زده ناكارشان كرده و اشرفي هاشان را ورداشته رفته.»
گرگ گفت «خيلي عجيب است! مدتي است سگ چوپان غيبش زده. حتماً يكي او را كشته و مغزش را درآورده.»
روباه گفت «حالا اين را بشنويد! آن خرابه اي را كه گفتم هفت تا خم خسروي طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده يك عمارت روش ساخته اند به چه قشنگي.»
شير گفت «معلوم مي شود آدمي زادي اينجا بوده و حرف هاي ما را شنيده. الان هم بوي آدمي زاد مي آيد.»
روباه پاشد, اين ور آن ور سركشيد و داد زد «رفقا! پيداش كردم.»
و بي راه را كه داشت از ترس قبض روح مي شد, از پشت تخته سنگ كشيد بيرون.
شير و پلنگ و گرگ هم پريدند روي او, تكه پاره اش كردند و هر كدام يك تكه اش را خوردند



پسر خاركن با ملا بارزجان
پير مرد خاركني بود و پسري داشت كه از بس او را دوست داشت اجازه نمي داد از خانه پا بيرون بگذارد. حتي نمي گذاشت آفتاب و مهتاب او را ببينند.
روزگار گذشت تا خاركن پير پير شد و پسرش به سن بيست و پنج سالگي رسيد.
يك روز خاركن به پسرش گفت «پسرجان! تا حالا نگذاشتم كار كني و خودم به هر جان كندني بود يك لقمه نان درآوردم. اما ديگر جان كار ندارم و نوبت رسيده به تو كه بروي نان به خانه بياوري.»
پسر گفت «چشم!»
و طناب و تبري ورداشت و روانة صحرا شد.
اما, چون تا آن سن و سال به سياه و سفيد دست نزده بود و حال كار نداشت, نتوانست خار بكند و از زور گرما عرق از هفت بندش راه افتاد. اين بود كه راه افتاد سايه اي پيدا كند و توي آن لم بدهد. رفت و رفت تا رسيد به قصر دختر پادشاه و در ساية آن گرفت تخت خوابيد.
دختر پادشاه آمد لب بام و ديد جوان بلند بالا و خوش سيمايي خوابيمده در ساية قصر. براي اينكه از حال و روز پسر سر در بيارد, يك دانه مرواريد انداخت طرف او, مرواريد به صورت پسر خورد و از خواب پريد و ديد دختري مثل پنجة آفتاب نشسته لب بام و دارد نگاهش مي كند.
دختر پرسيد «تو كي هستي و از كجا آمده اي؟»
پسر جواب داد «من پسر مرد خاركنم. پدرم گفته برو صحرا خار بكن تا ببريم بازار بفروشيم و امروز معاش كنيم. من هم با اين طناب و تبر به صحرا آمدم؛ ولي از زور گرما طاقتم طاق شد و آمدم اينجا خوابيدم. خلاصه, نه تن و توش خاركندن دارم و نه روي رفتن به خانه.»
مهر پسر خاركن به دل دختر پادشاه نشست و يك دل نه صد دل عاشق او شد. چند دانه مرواريد برايش ريخت پايين و گفت «اين ها را ببر براي پدرت.»
پسر خاركن مرواريدها را ورداشت و با خوشحالي راه افتاد به طرف خانه.
وقتي به خانه رسيد, پدرش گفت «دست خالي برگشتي و يك بوته خار هم با خودت نياوردي؟»
پسر گفت «چيزي آورده ام كه بيشتر از صد پشته خار مي ارزد.»
خاركن گفت «كو؟ من كه نمي بينم چيزي دستت باشد.»
پسر دست كرد مرواريدها را از جيبش درآورد و گفت «اين ها را بگير ببر بازار بفروش و خرج زندگي مان بكن.»
چند روزي كه گذشت, پسر خاركن به مادرش گفت «بلند شو برو پيش پادشاه, دخترش را برايم خواستگاري كن.»
مادرش گفت «مگر عقل از سرت پريده؟ تو پسر خاركني و او دختر پادشاه. آن وقت چطور انتظار داري پادشاه دخترش را بدهد به تو؟»
پسر گفت «من اين حرف ها سرم نمي شود؛ يا دختر پادشاه را برايم بگير, يا مي گذارم از اين شهر مي روم و حتي پشت سرم را نگاه نمي كنم.»
پيرزن وقتي ديد گوش پسرش به اين حرف ها بدهكار نيست, رفت پيش پادشاه گفت «اي پادشاه! پسر يكي يك دانه ام خاطر خواه دختر شما شده و پاك از خورد و خوراك افتاده.»
پادشاه از رك گويي پيرزن خنده اش گرفت و پرسيد «پسرت چه كاره است؟»
پيرزن جواب داد «تا حالا كه نتوانسته براي خودش كاري دست و پا كند از اين به بعد هم خدا بزرگ است.»
پادشاه گفت «برو نصيحتش كن دختر پادشاه به دردش نمي خورد.»
پيرزن گفت «كارش از نصحيت گذشته. تو را به خدا دخترت را به او بده؛ چون مي ترسم از فراق او سر به صحرا بگذارد و اين آخر عمري من پيرزن را به خاك سياه بنشاند.»
پادشاه كه نمي خواست دل پيرزن را بشكند, گفت «برو پسرت را بفرست تا با خودش صحبت كنم.»
پيرزن با خوشحالي پاشد رفت پسرش را فرستاد پيش پادشاه.
پادشاه گفت «اي پسر! اگر مي خواهي دخترم را بدهم به تو شرطي دارم كه بايد آن را به جا بياري.»
پسر خاركن جواب داد «هر شرطي باشد انجام مي دهم.»
پادشاه گفت «بايد بري پيش ملابارزجان شاگردي كني و هر وقت رمز او را ياد گرفتي, دخترم مال تو مي شود.»
پسر خاركن شرط را قبول كرد و رفت پيش ملابارزجان شاگرد شد.
چند روز كه گذشت دختر ملابارزجان به پسر خاركن علاقه مند شد و چون طاقت نداشت مرگش را ببيند, به او گفت «وقتي كه رمز پدرم را ياد گرفتي, اصلاً و ابداً به روي خودت نيار و هر وقت گفت رمز را بخوان, در جوابش بگو سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟ خلاصه هر چه گفت بخوان, تو همين يك كلام را تكرار كن و چيز ديگري به زبان نيار؛ چون اگر بفهمد رمزش را ياد گرفته اي تو را درجا مي كشد؛ ولي اگر ببيند نمي تواني رمزش را ياد بگيري آزادت مي كند هر جا دلت خواست بري.»
پسر خاركن از حرف هاي دختر خيلي خوشحال شد و تازه فهميد مطلب از چه قرار است و چرا پادشاه چنين راهي پيش پايش گذاشته.
يك روز ملابارزجان خواست پسر خاركن را امتحان كند. گفت «بيا رمز را بخوان ببينم خوب ياد گرفته اي يا نه؟»
پسر گفت «سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟»
ملابارزجان گفت «اين حرف يعني چه؟ بخوان ببينم!»
پسر دوباره گفت «سفيديش را بخوانم يا سياهيش را؟»
ملابارزجان مطمئن شد پسر خاركن از رمز و رازش سر در نياورده و به او گفت «حالا كه بعد از اين همه مدت چيزي ياد نگرفته اي, پاشو بزن به چاك و ديگر اين طرف ها پيدات نشود كه حوصلة شاگرد تنبلي مثل تو را ندارم.»
پسر با خوشحالي از خانة ملابارزجان زد بيرون و رفت به خانة خودشان. ديد وضع پدر و مادرش به حدي خراب شده كه نان براي خوردن ندارند.
پسر خاركن به پدرش گفت «من الان اسب مي شوم و تو آن را ببر بازار بفروش و با پولش هر چه لازم داري بخر؛ اما مبادا اسب را با افسار بفروشي و حتماً يادت باشد كه افسارش را بگيري و با خودت بياري.»
خاركن پرسيد «چطور مي خواهي اسب بشوي؟»
ولي, به جاي شنيدن جواب پسرش, شيهة اسب سياهي را شنيد كه ايستاده بود رو به رويش.
پير مرد فهميد پسرش جادو و جنبلي ياد گرفته و اسب را برد بازار فروخت و افسارش را پس گرفت. وقتي به خانه برگشت, ديد پسرش زودتر از او رسيده به خانه.
دفعة دوم, پسرش به صورت گوسفندي درآمد. پيرمرد خاركن با خوشحالي افسارش را گرفت و راه افتاد طرف بازار كه در نيمه هاي راه رسيد به ملابارزجان.
تا چشم ملابارزجان افتاد به گوسفند, رنگ از صورتش پريد و جيزي نمانده بود از ترس سكته كند؛ چون در همان نگاه اول فهميد پسر خاركن به رمز و رازش پي برده و خودش را به شكل گوسفند درآورده كه پدرش او را ببرد بازار بفروشد.
القصه! ملابارزجان خودش را جمع و جور كرد و رفت جلو خاركن را گرفت. گفت «اين گوسفند را كجا مي بري؟»
خاركن گفت «مي برم بازار بفروشم.»
ملابارزجان پرسيد «قيمتش چند است؟»
خاركن جواب داد «صد تومان.»
ملابارزجان گفت «خريدارم!»
و صد تومان شمرد و داد به پيرمرد خاركن و دست برد افسار گوسفند را بگيرد, كه خركن گفت «صبر كن! افسارش را باز كنم.»
ملابارزجان گفت «افسارش را براي چه مي خواهي بازكني؟»
خاركن گفت «من گوسفند فروخته ام؛ افسار كه نفروخته ام.»
ملابارزجان گفت «پير مرد! افسار گوسفند را بده به من. اگر افسارش را ندي, چطوري مي توانم آن را ببرم خانه؟»
خاركن گفت «نخير! افسارش مال پسرم است و آن را به بني بشري نمي فروشم.»
ملابارزجان به التماس افتاد و شروع كرد به زبان بازي. گفت «اي پير دانا! تو كه بهتر از من مي داني گوسفند بي افسار را به اين سادگي ها نمي شود راه برد. حيوان زبان بسته كه حرف سرش نمي شود. براي همين است كه افسار مي اندازند گردنش و مي برندش اين طرف و آن طرف. بيا عقلت را كار بنداز و از خر شيطان پياده شو. افسار را بده به من و در عوض هر چه پول مي خواهي بگير.»
ملابارزجان آن قدر به گوش پيرمرد خواند و مجيز او را گفت كه پير مرد را راضي كرد صد تومان ديگر بگيرد و افسار را بدهد به او.
خلاصه! ملابارزجان افسار گوسفند را به دست گرفت و شاد و شنگول رفت خانه و صدا زد «آهاي دختر! زود يك چاقوي تيز برسان به من كه سر اين گوسفند را ببرم.»
دختر تا چشمش افتاد به گوسفند, فهميد اين گوسفند همان پسر زيبا و بلند بالاي خاركن است و تند رفت تو خانه چاقو را ورداشت گوشه اي پنهان كرد.
ملابارزجان صدا زد «چرا چاقو را نمي آوري؟»
دختر جواب داد «پدرجان! هر چه مي گردم پيداش نمي كنم. انگار يك دفعه آب شده و رفته تو زمين.»
ملابارزجان گفت «بيا گوسفند را نگه دار تا خودم بيايم چاقو را پيدا كنم.»
دختر با خوشحالي رفت تو حياط, افسار گوسفند را گرفت و منتظر ماند تا پدرش برود توي خانه. بعد, سر در گوش گوسفند گذاشت و گفت «زود من را بزن زمين و فرار كن.»
گوسفند تا اين را شنيد, معطل نكرد, رفت عقب و آمد جلو, ضربه اي زد به دختر و از خانة ملابارزجان پريد بيرون.
دختر صبر كرد تا گوسفند خوب دور شد, بعد, همان طور كه دراز به دراز افتاده بود رو زمين, بنا كرد به داد و فرياد.
ملابارزجان آمد رو ايوان و گفت «چي شده؟»
دختر با آه و افسوس گفت «گوسفندت با كله زد تو شكمم و در رفت.»
ملابارزجان با عجله وردي خواند, خودش را به صورت گرگ درآورد و سرگذاشت به دنبال گوسفند.
گوسفند براي اينكه مطمئن شود ديگر خطري در كار نيست, نگاهي انداخت به پشت سرش و ديد ملابارزجان به صورت گرگي درآمده و چيزي نمانده برسد به او و تيكه پاره اش كند. گوسفند هم به شكل سوزني درآمد, افتاد رو زمين و خودش را لاي خاك و خل گم و گور كرد. گرگ هم به صورت غربالي درآمد و شروع كرد به بيختن خاك. سوزن تا ديد الان است كه گير بيفتد, كبوتر شد و پريد به هوا, غربال هم به صورت باز شكاري درآمد و از پي كبوتر پرواز كرد. كبوتر وقتي ديد باز شكاري دارد به او مي رسد, يكراست آمد پايين, نشست رو درخت انار و خودش را به شكل انار درآورد.
باغبان داشت در باغ مي گشت و هيزم جمع مي كرد كه چشمش افتاد به انار و خيلي تعجب كرد. با خودش گفت «چطور شده اين درخت تو چلة زمستان انار داده؟»
و رفت آن را چيد و برد خدمت پادشاه كه انعام بگيرد.
در اين موقع, ملابارزجان كه از جلد باز شكاري درآمده بود و خودش را به صورت درويشي درآورده بود, تبر به دست و كشكول به دوش آمد به قصر پادشاه و شروع كرد به خواندن.
پادشاه گفت «برويد به اين درويش هر چه مي خواهد بدهيد و روانه اش كنيد.»
خدمتكاران رفتند و برگشتند به پادشاه گفتند «اي قبلة عالم! هر چه به درويش مي دهيم قبول نمي كند و مي گويد من همان اناري را مي خواهم كه باغبان آورده براي پادشاه.»
پادشاه از اين حرف به حدي عصباني شد كه انار را ورداشت و طوري زد زمين كه دانه هاش پر و پخش شد.
درويش هم فوري به صورت خروسي درآمد و شروع كرد به ورچيدن دانه هاي انار.
دانه اي كه جان پسر خاركن درآن بود, وقتي ديد الان است كه طعمة خروس بشود, به شكل روباهي درآمد و پريد گلوي خروس را گرفت.
خروس وقتي فهميد دارد نفس هاي آخر را مي زند, به صورت ملابارزجان درآمد و روباه هم شد پسر خاركن.
در اين موقع, پادشاه كه از اين بازي عجيب و غريب پاك گيج شده بود, گفت «اين چه بساطي است راه انداخته ايد؟»
پسر خاركن گفت «اي پادشاه! شما از من خواستيد رمز ملابارزجان را ياد بگيرم تا دخترتان را بدهيد به من. حالا مي بيني كه هم رمز او را ياد گرفته ام و هم خودش را كشاندم اينجا.»
پادشاه تازه ملتفت شد قصه از چه قرار است و امر كرد شهر را چراغاني كردند و بعد از هفت شبانه روز جشن و شادي, دخترش را به عقد پسر خاركن درآورد.
قبا سنگي
روزي بود؛ روزي نبود. غير از خدا هيشكي نبود. مرد راهزني بود كه يك زن و سه تا دختر داشت.
روزي مرد راهزن مي خواست برود سر راه دزدي كند.
زنش گفت «برام سينه ريز طلا بيار.»
دختر بزرگش گفت «برام النگو بيار.»
دختر وسطي گفت «برام دستبند بيار.»
دختر كوچكش گفت «هر چه خدا داد بيار.»
مرد رفت و رفت و در جاي خلوتي نشست سر راه. پادشاه آمد از آنجا بگذرد. گفت «اي مرد! تو چه كاره اي و چرا نشسته اي اينجا؟»
مرد راهزن جواب داد «من قبا مي دوزم.»
پادشاه پرسيد «چه جور قبايي؟»
مرد جواب داد «قباسنگي.»
پادشاه با تعجب گفت «سنگ را قبا مي كني؟»
مرد گفت «قبلة عالم به سلامت, بله!»
پادشاه يك تخته سنگ گنده گذاشت كول مرد و گفت «حالا كه تو چنين هنري داري, اين تخته سنگ را ببر يك قباي سنگي بدوز براي من.»
راهزن به هر جان كندني بود تخته سنگ را برد خانه و پرتش كرد بغل چاه و غصه دار گرفت نشست.
زن رفت سراغش و گفت «چه برام آوردي؟»
مرد گفت «هيچي! نشسته بودم سر راه ببينم چي پيش مي آيد كه يك هو پادشاه پيدايش شد و پرسيد چه كاره اي؟ من هم هول شدم و گفتم قباسنگي مي دوزم. او هم يك تخته سنگ گنده داد كولم و گفت اي را ببر قباسنگي بدوز برام.»
زن گفت «كاشكي خبر مرگت آمده بود. من را بگو كه هي صابون ماليدم به دلم و هي به خودم گفتم تا ببيني اين دفعه چي چي برام مي آورد.»
دختر بزرگش آمد و گفت «بابا! برام چي آوردي؟»
مرد گفت «چي مي خواستي بيارم! پادشاه اين سنگ گنده را داده كه براش قباسنگي درست كنم.»
دختر گفت «اي كاش جنازه ات آمده بود خانه؛ گفتم حالا برام النگو آورده مي كنم دستم.»
دختر وسطي آمد و گفت «چي برام آوردي؟»
مرد جواب داد «غصه ام را زيادتر نكن. مي بيني كه فقط اين سنگ گنده را با خودم آورده ام.»
دختر گفت «كاشكي همين سنگ, سنگ قبرت بشود! پس دستبند چي شد؟»
دختر كوچكش آمد و گفت «بابا! چي شده غصه داري؟»
مرد گفت «اي بابا! دست به دلم نزن! چه فايده از گفتن. آن ها كه عاقل بودند چي جوابم دادند كه حالا تو مي پرسي؟ برو! سر به سرم نگذار و بگذار با درد خودم بسازم.»
دختر گفت «خوب به آن ها گفتي, به من هم بگو.»
مرد گفت «هيچي! نشسته بودم سر راه كه پادشاه آمد پرسيد چه كاره اي؛ من هم هول ورم داشت و گفتم قباسنگي مي دوزم؛ او هم يك تخته سنگ گنده ورداشت گذاشت كولم و گفت اين را ببر يك قباي سنگي بدوز برام. حالا مانده ام فكري چه كار كنم. سه روز هم بيشتر مهلت ندارم.»
دختر گفت «اينكه غصه نداره, پاشو برو به پادشاه بگو قباي سنگي ريسمان سنگي مي خواهد؛ تو ريگ را بتاب ريسمان كن بده به من تا من قباسنگي بدوزم. من كه بلد نيستم ريسمان ريگي درست كنم, فقط بلدم قباسنگي بدوزم.»
مرد گفت «آفرين به تو!»
و پاشد رفت خدمت پادشاه, سلام كرد و گفت «اي قبلة عالم! چرا ريسمان نمي فرستي كار را شروع كنم؟»
پادشاه گفت «چه ريسماني؟»
مرد جواب داد «مگر نمي داني قباي سنگي ريسمان سنگي مي خواهد؟ تو از ريگ ريسمان بساز تا من با آن قباي سنگي بدوزم.»
پادشاه گفت «چطوري از ريگ ريسمان درست كنم؟»
مرد گفت «من چه مي دانم! من فقط بلدم قباي سنگي بدوزم. تا حالا هم براي هر كي دوخته ام, ريسمانش را خودش داده.»
پادشاه وقتي ديد جوابي ندارد به مرد بدهد, گفت «خيلي خوب! حالا برو ببينم چه مي شود.»
بعد, فكر كرد بعيد است كه اين فكر مال اين مرد باشد و به يكي از غلام هاش گفت «پاشو يواشكي دنبال اين مرد برو ببين كجا مي رود و چه مي گويد.»
غلام مثل سايه افتاد به دنبال مرد و تا در خانه اش رفت و گوشه اي قايم شد وگوش ايستاد.
مرد در زد. دختر كوچكش آمد در را واكرد و از او پرسيد «چي شد بابا؟ رفتي پيش پادشاه؟»
مرد جواب داد «به خير گذشت! رفتم حرف هايي را ه يادم داده بودي به پادشاه زدم. پادشاه فكري ماند چه جوابي بده و آخر سر گفت فعلاً مرخصي. نخواست خودش را سبك كند و بگويد نمي تواند ريسمان سنگي بسازد.»
دختر با خوشحالي گفت «خدا را شكر!»
مرد گفت «اگر تو هم مثل مادر و آن دوتا خواهرت بد و بي راه نثارم مي كردي و چنين راهي جلو پام نمي گذاشتي, هزار سال هم اين حرف ها به فكرم نمي رسيد و سرم مي رفت بالاي نيزه.»
غلام برگشت پيش پادشاه و هر چه را كه شنيده بود براش تعريف كرد. پادشاه گفت «آفرين بر چنين دختري!»
و دستور داد مرغي بريان كردند, گذاشتند تو سيني, يك سيني هم پر از جواهر كردند و آن ها را دادند به دست همان غلام.
پادشاه به غلام گفت «اين ها را ببر برسان به دست آن دختر و بگو پادشاه انعام داده.»
غلام سيني مرغ بريان و جواهر را ورداشت و راه افتاد. در راه فكر كرد «اگر يك چنگ از اين همه جواهر كم بشود, كي مي فهمد؟»
و دست برد يك چنگ از آن ها ورداشت ريخت تو جيبش. يك بال از مرغ بريان هم كند خورد و رفت تا به در خانة قباسنگي دوز رسيد و در زد. دختر كوچك آمد در را واكرد. غلام سلام كرد و گفت «اين ها را پادشاه داده براي شما.»
دختر آن ها را گرفت؛ پارچه را از روشان زد كنار و ديد يك بال مرغ خورده شده و يك چنگ از جواهرات كم شده. گفت «به پادشاه سلام برسان و بگو خيلي ممنون؛ چنگ ريزان چنگش پريده, بال ريزان بالش.»
غلام نفهميد اين حرف يعني چه. فقط آن را حفظ كرد و برگشت به پادشاه گفت «اي قبلة عالم انعامتان را رساندم.»
پادشاه پرسيد «چي گفت؟»
غلام جواب داد «سلام رساند و گفت به پادشاه بگو خيلي ممنون؛ چنگ ريزان چنگش پريده, بال ريزان بالش.»
پادشاه گفت «مگر تو بال مرغ را خوردي تو راه؟»
غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!»
پادشاه گفت «يك چنگ از جواهرات هم ورداشتي؟»
غلام گفت «قبلة عالم به سلامت, نه!»
پادشاه دست زد به جيب غلام و ديد بله كار كار غلام است و با خودش گفت «عجب دختري است اين دختر! حيف است چنين دختري دور و برم باشد و من زن نداشته باشم.»
بعد فرستاد خواستگاري دختر و عروسي مفصلي راه انداخت و تا آخر عمر با او به خوبي و خوشي زندگي كرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید