داستانهای کوتاه ایرانی
benam5555- مهاباد
داستانهای کوتاه ایرانی
سنگ صبور يكي بود؛ يكي نبود. غير از خدا هيچكي نبود. هر چه رفتيم راه بود؛ هر چه كنديم چاه بود؛ كليدش دست ملك جبار بود!
زن و مردي بودند و دختري داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت مي رفت مكتب كه پيش ملاباجي درس بخواند, در راه صدايي به گوشش مي رسيد كه «نصيب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحير مي ماند. به دور و برش نگاه مي كرد و با خودش مي گفت «خدايا! خداوندا! اين صدا مال كيست و مي خواهد چه چيزي به من بگويد؟»
اما هر قدر فكر مي كرد, عقلش به جايي نمي رسيد و ترس به دلش مي افتاد.
يك روز قضيه را با پدر و مادرش در ميان گذاشت و آن ها هم هر چه فكر كردند نتوانستند از ته و توي آن سر در بيارند. آخر سر گفتند «تا بلايي سرمان نيامده, بهتر است بگذاريم از اين شهر برويم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همة نان و آبي كه همراه داشتند ته كشيد و تشنه و گشنه رسيدند به در باغي. گفتند «برويم در بزنيم. لابد يكي مي آيد در را وا مي كند و آب و ناني به ما مي دهد.»
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همين كه فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببيند كسي آنجا هست يا نه, يك مرتبه در ناپديد شد و ديوار جاش را گرفت. فاطمه اين ور ديوار ماند و پدر و مادر آن ور ديوار.
پدر و مادر فاطمه شروع كردند به شيون و زاري و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنيدند. آخر سر كه ديدند گريه و زاري فايده اي ندارد, گفتند «شايد قسمت فاطمه همين بوده و صدايي كه در گوشش مي گفته نصيب مرده فاطمه, مي خواسته همين را بگويد. حالا بهتر است تا هوا تاريك نشده و جك و جانوري نيامده سراغمان راه بيفتيم و خودمان را برسانيم جاي امني.»
فاطمه هم در آن طرف ديوار آن قدر گريه كرد كه بيشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در اين باغ بگردم؛ بلكه چيزي گير بياورم و با آن خودم را سير كنم.»
و پا شد گشتي در باغ زد. ديد باغ درندشتي است با درخت هاي جور واجور ميوه و عمارت بزرگي وسط آن است. از درخت ها ميوه چيد, خودش را سير كرد و رفت تو عمارت. هر چه اين طرف آن طرف سر كشيد و صدا زد, كسي جوابش نداد. آخر سر شروع كرد به وارسي عمارت. ديد كف همة اتاق ها با قالي ابريشمي فرش شده و هر چه بخواهي آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, كه پر از جواهرات قيمتي و غذاهاي رنگارنگ بود گذشت. همين كه به اتاق هفتم رسيد, ديد يك نفر رو تختخواب خوابيده و پارچه اي كشيده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش كنار زد. ديد جواني است مثل پنجة آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتي ديد جوان از جاش جم نمي خورد, يواش يواش پارچه را پس زد و ديد گله به گله به بدن جوان سوزن فرو كرده اند.
فاطمه ترسيد. مات و مبهوت نگاه كرد به دور و برش. تكه كاغذي بالاي سر جوان بود. كاغذ را برداشت و خواند. روي آن نوشته شده بود هر كس چهل شب و چهل روز بالاي سر اين جوان بماند و روزي فقط يك بادام بخورد و يك انگشتانه آب بنوشد و اين دعا را بخواند و به او فوت كند و روزي يكي از سوزن ها را از بدنش بيرون بكشد, روز چهلم جوان عطسه مي كند و از خواب بيدار مي شود.
چه دردسرتان بدهم!
دختر سي و پنج شبانه روز نشست بالاي سر جوان. روزي يك بادام خورد و يك انگشتانه آب نوشيد و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت كرد و هر روز يكي از سوزن ها را از تنش بيرون كشيد. اما از بس كه بي خواب مانده بود و تشنگي و گشنگي كشيده بود, ديگر رمقي براش نمانده بود. مرتب با خودش مي گفت «خدايا! خداوندگارا! كمك كن. ديگر دارم از پا در مي آيم و چيزي نمانده دلم از تنهايي بتركد.»
در اين موقع, از پشت ديوار باغ صداي ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, ديد يك دسته كولي بار و بنديلشان را پشت ديوار باغ زمين گذاشته اند و دارند مي زنند و مي رقصند.
فاطمه صدا زد «آهاي باجي! آهاي بابا! شما را به خدا يكي از دخترهايتان را بدهيد به من كه از تنهايي دق نكنم. در عوض هر چه بخواهيد مي دهم.»
سر دستة كولي ها گفت «چه بهتر از اين! اما از كجا بفرستيمش پيش تو؟»
فاطمه رفت يك طناب و مقداري طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پايين و يك سر طناب را پايين داد. كولي ها هم سر طناب را بستند به كمر دختري و فاطمه او را كشيد بالا.
فاطمه دختر كولي را برد حمام؛ لباس هايش را عوض كرد؛ غذاي خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
بعد سرگذشتش را براي دختر كولي تعريف كرد؛ ولي از جواني كه در اتاق هفتم خوابيده بود, حرفي به ميان نياورد و هر وقت مي رفت بالاي سر جوان در را پشت سر خود مي بست.
دختر كولي بو برد در آن اتاق خبرهايي هست كه فاطمه نمي خواهد او از آن سر درآورد.
فرداي آن روز, وقتي فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت كرده بود رو خودش, دختر كولي رفت از درز در نگاه كرد, ديد جواني خوابيده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعايي مي خواند و به جوان فوت مي كند.
دختر كولي آن قدر پشت در گوش ايستاد كه دعا را از بر كرد و روز چهلم, وقتي فاطمه هنوز از خواب بيدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز كرد. نشست بالاي سر جوان, دعا خواند و به او فوت كرد و همين كه سوزن آخري را از تن جوان كشيد بيرون, جوان عطسه اي كرد و بلند شد نشست. نگاهي انداخت به دختر كولي و گفت «تو كي هستي؟ جني يا آدمي زاد؟»
دختر كولي گفت «آدمي زادم.»
جوان پرسيد «چطور آمدي اينجا؟»
دختر كولي خودش را به جاي فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش براي جوان نقل كرد.
جوان پرسيد «به غير از تو و من كس ديگري در اين عمارت هست؟»
دختر كولي گفت «نه! فقط يك كنيز دارم كه خوابيده.»
جوان گفت «مي خواهي زن من بشوي؟»
دختر كولي ناز و غمزه اي آمد و گفت «چرا نخواهم! چي از اين بهتر؟»
جوان نشست كنار دختر كولي و شروع كرد با او به صحبت و ماچ و بوسه.
فاطمه بيدار شد و ديد هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحيح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر كولي و دارند به هم دل مي دهند و از هم قلوه مي گيرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت «خدايا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هايي كه كشيدم همين بود؟ پس آن صدايي كه در گوشم مي گفت نصيب مرده فاطمه, چه بود؟»
خلاصه! دختر كولي شد خاتون خانه و فاطمه را كرد كلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضاي روزگار, جواني كه طلسمش شكسته شده بود, پسر پادشاهي بود و با بيدار شدن او پدر و مادرش و شهر و ديارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از ديدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذين بستند و دختر كولي را به عقد پسرش درآورد.
چند روز كه گذشت پسر خواست برود سفر. پيش از حركت به زنش گفت «دلت مي خواهد چه چيزي برات بيارم؟»
زنش گفت «برام يك دست لباس اطلس بيار.»
جوان از فاطمه پرسيد «براي تو چي بيارم.»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چيزي نمي خواهم. جانتان سلامت باشد.»
جوان اصرار كرد «چيزي از من بخواه.»
فاطمه گفت «پس براي من يك سنگ صبور بيار.»
سفر جوان شش ماه طول كشيد. وقت برگشتن براي زنش سوغاتي خريد و راه افتاد طرف شهر و ديارش. در راه پاش به سنگي خورد و يادش آمد كلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خدوش گفت «اگر براش نبرم دلخور مي شود.»
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوي زياد, رفت سراغ دكانداري و از او سنگ صبور خواست.
دكاندار پرسيد «اين سنگ صبور را براي چه كسي مي خواهي؟»
جوان جواب داد «براي كلفت مان.»
دكاندار گفت «گمان نكنم كسي كه خواسته براش سنگ صبور بخري كلفت باشد.»
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نيست و پرت و پلا مي گويي. من مي دانم كه اين سنگ صبور را براي كه مي خواهم يا تو؟»
دكاندار گفت «هر كس سنگ صبور مي خواهد دل پر دردي دارد. وقتي سنگ صبور را دادي به دختر, همان شب بعد از تمام كردن كارهاي خانه مي رود كنج دنجي مي نشيند و همة سرگذشتش را براي سنگ صبور تعريف مي كند و آخر سر مي گويد
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوري! من صبور!
يا تو بترك يا من مي تركم.
در اين موقع بايد تند بپري تو اتاق و كمر دختر را محكم بگيري. اگر اين كار را نكني, دلش از غصه مي تركد و مي ميرد.»
جوان سنگ صبور را خريد و برگشت به شهر خودش.
پيرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور كه دكاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست كنج آشپزخانه. شمع روشن كرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع كرد سرگذشتش را مو به مو براي سنگ صبور تعريف كرد و آخر سر گفت
«سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوري! من صبور!
يا تو بترك يا من مي تركم.»
در اين موقع, جوان كه پشت در آشپزخانه گوش ايستاده بود, تند پريد تو و كمر دختر را محكم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترك.»
سنگ صبور تركيد و يك چكه خون از آن زد بيرون.
دختر از شدت هيجان غش كرد.
جوان او را بغل كرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش كرد و صبح فردا فرمان داد گيس دختر كولي را بستند به دم قاطر و قاطر را هي كردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذين بستند و چراغاني كردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسي كرد.
همان طور كه آن ها به مرادشان رسيدند, شما هم به مرادتان برسيد.
درخت سيب و ديو
در زمان قديم, پادشاهي سه پسر داشت و يك طوطي.
روزي از روزها, طوطي به پادشاه گفت «خيلي دلم تنگ شده؛ اجازه بده برم هندوستان سري بزنم به قوم و خويشم.»
پادشاه پرسيد «چند روزه برمي گردي؟»
طوطي گفت «ده روزه.»
پادشاه كه خاطر طوطي را خيلي مي خواست و نمي توانست او را دلتنگ ببيند, گفت «برو! اما سوغاتي يادت نرود.»
طوطي گفت «به روي چشم!»
و شاد و شنگول پر كشيد و رفت و همان طور كه قول داده بود, روز دهم برگشت.
پادشاه از ديدن طوطي خوشحال شد و گفت «از هندوستان براي ما چه سوغاتي آورده اي؟»
طوطي يك دانه تخم سيب داد به پادشاه و گفت «اين هم سوغات شما. آن را بده به باغبان در باغ بكارد, كه سيب خيلي خوبي است.»
پادشاه تخم سيب را داد كاشتند و طولي نكشيد كه از خاك سر درآورد؛ بزرگ شد؛ گل كرد و پنج تا سيب آورد.
يك روز باغبان رفت به باغ كه سيب بچيند و ببرد براي پادشاه؛ ولي ديد يكي از سيب ها نيست. رفت به پادشاه گفت «قربان! يكي از سيب ها نيست.»
پادشاه پرسيد «كي آن را كنده؟»
باغبان جواب داد «خدا مي داند.»
شب بعد, وقتي براي پادشاه خبر بردند كه باز هم يكي از سيب ها چيده شده, پادشاه خيلي خشمگين شد. دستور داد «هر طور شده دزد سيب را پيدا كنيد. مي خواهم بدانم چه كسي است كه جرئت مي كند سيب هاي من را بدزدد.»
پسر بزرگ پادشاه گفت «پدرجان! اجازه بده امشب من برم به باغ و كشيك بدهم.»
پادشاه گفت «برو!»
غروب همان روز, پسر بزرگ پادشاه چند تا مرد جنگي برداشت؛ مطرب را هم خبر كرد و رفت به باغ و براي اينكه خوابشان نبرد مشغول شدند به عيش و نوش و نيمه هاي شب آن قدر سياه مست شدند كه خوابشان برد.
صبح كه بيدار شدند, ديدند باز يكي از سيب ها نيست. پسر پادشاه خجالت زده رفت پيش پدرش. گفت «تا نزديك صبح بيدار بودم و كشيك مي دادم؛ اما يك دفعه خوابم برد وقتي بيدار شدم, ديدم يكي ديگر از سيب ها چيده شده.»
پسر وسطي گفت «پدرجان اجازه بده امشب من برم و دزد سيب ها را بگيرم.»
پادشاه قبول كرد و آن شب پسر وسطي رفت به باغ و مثل برادر بزرگش مشغول شد به خوشگذراني و او هم دم دماي صبح خوابش برد. همين كه از خواب بيدار شد, ديد يكي ديگر از سيب ها نيست.
او هم خجالت زده رفت پيش پادشاه و گفت «پدرجان! نمي دانم چطور شد كه كلة سحر خوابم برد و باز يكي از سيب ها كم شد.»
پادشاه داد زد «من سه تا پسر داشته باشم و نتوانند يك كار كوچك انجام دهند.»
پسر كوچك پادشاه كه اسمش ملك ابراهيم بود, گفت «اجازه بده امشب من بروم به باغ.»
پادشاه گفت «آن ها كه از تو بزرگتر بودند كاري از دستشان برنيامد, آن وقت تو مي تواني چه كار كني؟»
ملك ابراهيم گفت «پدرجان! فقط يك سيب به درخت مانده؛ اگر امشب كسي نرود به باغ و از آن مواظبت نكند, اين يك سيب را هم مي دزدند.»
و آن قدر اصرار كرد كه پادشاه درخواستش را قبول كرد.
آن شب, ملك ابراهيم تك و تنها و بي سر و صدا رفت نشست زير درخت سيب. انگشت كوچكش را بريد و به آن نمك و فلفل زد كه از درد خوابش نبرد.
دم دماي صبح نزه ديوي تنوره كشان از آسمان آمد پايين و دست دراز كرد سيب را بچيند كه شاهزاده شمشيير كشيد, زد دست نره ديو را انداخت. ديو از زور درد نعره اي زد و مثل برق و باد پا به فرار گذاشت.
پسر دويد دنبال ديو و رد خوني را كه از دست ديو ريخته بود گرفت. رفت و رفت تا رسيد سر چاهي. بعد, برگشت به باغ؛ سيب را چيد و دست ديو را برداشت و رفت پيش پادشاه. گفت «قربان! اين سيب و اين هم دست دزد سيب.»
پادشاه ديد دست دست ديو است. خيلي خوشحال شد و به شجاعت پسر كوچكش آفرين گفت.
شاهزاده گفت «پدرجان! اجازه بده برم ديو را بكشم.»
پادشاه گفت «تو كه دست او را انداختي و نگذاشتي سيب را ببرد, ديگر چه لزومي دارد كه جانت را به خطر بيندازي؟»
ملك ابراهيم گفت «حتم دارم بلايي را كه به سرش آورده ام يادش نمي رود و برمي گردد كه از من انتقام بگيرد.»
پادشاه گفت «حالا كه اين طور است تو پيش دستي كن و هر چند نفر كه مي خواهي بردار و با خودت ببر.»
پسر گفت «خودم تنها مي روم.»
برادرانش گفتند «ما هم همراهت مي آييم و تنهايت نمي گذاريم.»
ملك ابراهيم قبول كرد و با برادرهاش افتاد به راه. به سر چاه كه رسيدند, گفتند «كي اول مي رود داخل چاه؟»
برادر بزرگ گفت «من!»
دو برادر ديگر طناب بستند به كمر او و سرازيرش كردند تو چاه. كمي كه پايين رفت صدا زد «سوختم! سوختم! بكشيدم بالا.»
و او را زود كشيدند بالا.
برادر وسطي گفت «حالا من را بفرستيد پايين.»
و دو برادر ديگر طناب را بستند به كمرش و روانه اش كردند تو چاه. او هم كمي كه رفت پايين, شروع كرد به داد و فرياد كه «سوختم! سوختم! زود بكشيدم بالا.»
او را هم از چاه درآوردند.
ملك ابراهيم گفت «حالا كه اين طور است من مي روم تو چاه و هر چه گفتم سوختم, سوختم, به حرفم گوش ندهيد و من را بالا نكشيد.»
بعد, طناب را بستند به كمرش و روانة چاهش كردند. ملك ابراهيم كمي كه رفت پايين, ديد آتش از زير پاش زبانه مي كشد؛ اما دندان گذاشت رو جگر و لام تا كام چيزي نگفت. خوب كه به زير پاش نگاه كرد, ديد اژدهايي در ته چاه دهان واكرده و از دهانش آتش مي زند بيرون.
برادرها كه ديدند صدايي از توي چاه بيرون نمي آيد, طناب را پاره كردند و سر چاه منتظر ماندند ببينند چه پيش مي آيد.
ملك ابراهيم همين كه رسيد ته چاه, شمشير كشيد اژدها را كشت. بعد, به دور و برش نگاه كرد, ديد ته چاه دريچه اي هست. دريچه را باز كرد و داخل باغي شد كه قصر بلندي وسط آن قرار داشت. سرش را بلند كرد و به تماشاي قصر مشغول شد كه ديد دختر قشنگي نشسته دم يكي از پنجره ها.
دختر گفت «چطور جرئت كردي قدم بگذاري به اينجا؟»
ملك ابراهيم گفت «تو كي هستي و اينجا چه مي كني؟»
دختر گفت «من دختر شاه هستم؛ ديو اسيرم كرده. روزها مي رود شكار و شب ها برمي گردد پيش من.»
پسر پرسيد «در اين قصر كجاست؟»
دختر جواب داد «اين قصر در ندارد.»
پسر گفت «پس چطور تو را نجات دهم؟»
دختر, گيس بلندش را از پنجره آويزان كرد و پسر گيس او را گرفت و رفت بالا.
دختر گفت «الان است كه ديو پيداش بشود؛ زود برو پشت پرده قايم شو.»
ملك ابراهيم گفت «وقتي آمد از او بپرس شيشة عمرش كجاست.»
و تند رفت پشت پرده قايم شد.
طولي نكشيد كه ديو آمد و گوشت شكاري را كه آورده بود, كباب كرد؛ هم خودش خورد و هم به دختر داد.
دختر از ديو پرسيد «شيشة عمرت را كجا مي گذاري؟»
ديو يك دفعه عصباني شد. سيلي محكمي زد به صورت دختر و گفت «اين حرف را كي يادت داده؟»
دختر شروع كرد به گريه و لابه لاي گريه گفت «چه كسي مي تواند بيايد اينجا كه من با او حرفي زده باشم.»
ديو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت اين باغ دشتي هست و در آن دشت گله آهويي و در آن گله آهو آهويي كه طوق طلا به گردن دارد. شيشة عمر من در شكم اوست. اما بدان هر كس به طرف آهو تير بندازد و نتواند با سه تير او را بزند سر تا پا سنگ مي شود.»
ديو اين را گفت و سرش را گذاشت رو پاي دختر و خوابش برد.
ملك ابراهيم از پشت پرده درآمد. كليد باغ را از گل شاخ ديو باز كرد و رفت به جنگل. ديد گله آهويي به چرا مشغول است و يكي از آن ها طوق طلا به گردن دارد. تير گذاششت به چلة كمان و آهوي طوق طلا را نشانه گرفت؛ ولي تيرش به خطا رفت و تا مچ پاهاش سنگ شد. تير دوم را رها كرد به طرف آهو و اين بار هم تيرش به خطا رفت و تا كمر سنگ شد. تير سوم را به كمان گذاشت و تا جايي كه زورش مي رسيد زه كمان را كشيد؛ علي را ياد كرد و وسط پيشاني آهو را نشانه رفت. تير به پيشاني آهو نشست؛ آهو از پا افتاد و بدن ملك ابراهيم به صورت اولش درآمد.
ملك ابراهيم شكر خدا به جا آورد. قدم پيش گذاشت. شكم آهو را پاره كرد و شيشة عمر ديو را درآورد.
وقي ديو از خواب بيدار شد و فهميد اثري از كليدهاش نيست, سراسيمه رفت به جنگل و ديد شيشة عمرش در دست ملك ابراهيم است.
ديو گفت «آهاي پسر!»
ملك ابراهيم فرصت نداد يك كلمة ديگر از دهان ديو بيرون بيايد و شيشه را زد به زمين, كه يك دفعه آسمان تيره و تار شد؛ گردبادي به هوا تنوره كشيد؛ برق تندي در آسمان جرقه زد؛ رعد به صدا درآمد و كم كم همه چيز به حال اولش برگشت.
ملك ابراهيم به دور و برش كه نگاه كرد, ديد از ديو خبري نيست و دختر در كنارش ايستاده.
دختر گفت «من دو خواهر دارم كه هر كدام در يك باغ ديگر گرفتارند.»
ملك ابراهيم گفت «غصه نخور؛ آن ها را هم آزاد مي كنم.»
و رفت به باغ دوم. ديد يك دختر ديگر كنار پنجره نشسته.
دختر گيسش را از پنجره آويزان كرد. ملك ابراهيم گيس دختر را گرفت و رفت بالا.
دختر گفت «چطور آمدي به اينجا؟ الان است كه ديو بيايد و جانت را بگيرد.»
ملك ابراهيم گفت «من جان او را مي گيرم. تو فقط از او بپرس شيشة عمرش كجاست و بقية كار را به عهدة من بگذار.»
بعد رفت پشت پرده قايم شد.
وقتي كه ديو سير شكمش غذا خورد و خوب سر كيف آمد, دختر پرسيد «شيشة عمرت كجاست؟»
ديو گفت «پشت اين باغ دشتي هست و پشت دشت درياچه اي و در آن درياچه يك گله ماهي هست و در آن گله ماهي يك ماهي هست كه طوق طلا به گوش دارد. شيشة عمر من در شكم اوست. اما بدان پيدا كردن آن كار هر كسي نيست. تازه اگر كسي بتواند پيداش كند و نتواند آن را با سه تير بزند, سر تا پا سنگ مي شود.»
ديو اين را گفت و سرش را گذاشت رو زانوس دختر و خروپفش بلند شد.
ملك ابراهيم از پشت پرده درآمد و كليدها را از شاخ ديو واكرد. رفت لب دريا و ايستاد به تماشا. طولي نكشيد كه يك گله ماهي آمد دم آب و همين كه خوب نگاه كرد, ماهي طوق طلا را در ميان آن ها پيدا كرد. تير گذاشت به چلة كمان و به طرفش انداخت. تير به ماهي نخورد و تا مچ پاي ملك ابراهيم سنگ شد. تير دوم را انداخت. باز نخورد و تا كمر سنگ شد. ولي تير سوم به ماهي طوق طلا خورد و درياچه يكپارچه خون شد.
ملك ابراهيم ماهي راگرفت؛ شكمش را پاره كرد و شيشة عمر ديو را درآورد.
همين كه ديو از خواب بيدار شد و ديد كليدهاش را برده اند, در يك چشم به هم زدن خودش را رساند لب دريا.
تا چشم ملك ابراهيم به ديو افتاد, شيشه را زد به سنگ و ديو نعره اي كشيد و افتاد و جان داد.
ملك ابراهيم رفت سراغ دختر كوچكتر.
دختر گفت «ديوي كه من را كشيده به بند يك دست ندارد.»
ملك ابراهيم گفت «غلط نكنم خودم يك دستش را انداخته ام و حالا آمده ام جانش را بگيرم.»
دختر گفت «مي ترسم زورت به او نرسد.»
ملك ابراهيم گفت «وقتي آمد, تو فقط از او بپرس شيشة عمرش كجاست و بقيه اش را بگذار به عهدة من.»
و رفت خودش را پشت پرده پنهان كرد.
وقتي كه ديو آمد, دختر از او پرسيد «شيشة عمرت كجاست؟»
ديو تا اين را شنيد, سيلي محكمي زد به صورت دختر و گفت «اين را چه كسي يادت داده؟»
دختر گفت «من اينجا كسي را ندارم.»
و شروع كرد به گريه.
ديو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت اين باغ دشتي هست و پشت دشت درياچه اي و پشت درياچه بيشه اي و در آن بيشه شيري خوابيده كه شيشة عمر من در شكم آن شير است.»
بعد, سرش را گذاشت رو دامن دختر و خوابيد.
ملك ابراهيم از پشت پرده درآمد, دسته كليد را از شاخ ديو باز كرد و رفت به بيشه و شير را با سه ضربة شمشير كشت و شيشة عمر ديو را از شكمش درآورد كه ديو سراسيمه از راه رسيد و تا چشمش افتاد به ملك ابراهيم نعره كشيد «اي مادرت به عزايت بنشيند! اين تو بودي كه يك دست من را بريدي و ناكارم كردي؟ زود باش غزل خداحافظي را بخوان كه عمرت سر آمده و مي خواهم سزاي كارت را كفت دستت بگذارم.»
ملك ابراهيم فرصت نداد كه ديو تكاني به خودش بدهد. شيشه را بلند كرد و محكم زد به زمين, كه يك دفعه برق تندي درخشيد؛ رعد غريد و توفاني برپا شد كه چشم چشم را نمي ديد.
توفان كه فروكش كرد ديگر نه از ديو خبري بود و نه از قصر او.
دختر ها دور ملك ابراهيم را گرفتند و به دست و روي او بوسه زدند و گفتند «ما چندين و چند سال است در چنگ اين ديوها اسيريم.»
ملك ابراهيم گفت «شكر خدا كه شرشان كنده شد.»
بعد به دور و بش كه نگاه كرد ديد آن قدر جواهرات ريخته كه حد و حساب ندارد. جواهرات را جمع كرد, برد گذاشت كف چاه و صدا زد «طناب بندازيد!»
برادرهاش طناب پايين انداختند و همة جواهرات را كشيدند بالا.
ملك ابراهيم دو خواهر بزرگتر را هم فرستاد بالا و وقتي مي خواست خواهر كوچكتر را بفرستد بالا, دختر قبول نكرد. گفت «خودت اول برو؛ بعد طناب بنداز و من را بكش بالا.»
ملك ابراهيم گفت «من هيچ وقت اين كار را نمي كنم و تو را ته اين چاه تنها نمي گذارم.»
دختر گفت «اگر تو را بالا نكشيدند و تنها ماندي, طولي نمي كشد كه يك گله گوسفند مي آيد از كنارت مي گذرد. در اين موقع چشم هايت را ببند و رو يكي از گوسفند ها دست بكش. اگر گوسفند سفيد بود, مي آي بالا و اگر سياه بود بدان كه هفت طبقه مي روي زير زمين و معلوم نيست كي بتواني برگردي.»
بعد,يك قفس طلا, كه يك بلبل طلايي چشم ياقوتي در آن بود و يك تشت طلا, كه خودش هم رخت مي شست و هم رخت ها را پهن مي كرد داد به ملك ابراهيم و گفت «اين ها را بگير كه روزي به دردت مي خورند.»
ملك ابراهيم قفس و تشت را گرفت و دختر را فرستاد بالا.
بعد صدا زد حالا طناب بندازيد و من را بالا بكشيد.
برادرهاش گفتند «همان جا بمان كه جايت خوب است.»
هر چه دختر ها التماس كردند برادرتان را از چاه در بياوريد, فايده اي نداشت.
دخترها گفتند «ما به پادشاه مي گوييم كه شما با برادرتان چه كرديد.»
گفتند «اگر لب باز كنيد و چيزي از اين قضيه به زبان بياريد, سر به نيست تان مي كنيم.»
دخترها هم از ترسشان حرفي نزدند.
پادشاه چشم به راه بود كه خبر بازگشت شاهزاده ها را شنيد و با خوشحالي رفت به استقبال آن ها؛ اما ديد ملك ابراهيم همراه آن ها نيست. پرسيد «پس ملك ابراهيم كو؟»
گفتند «همان روز اول به دست ديو كشته شد و ما به هر جان كندني بود ديوها را از پا درآورديم؛ طلسم هاي زيادي را شكستيم؛ دخترها را آزاد كرديم و با خودمان آورديم.»
پادشاه خيلي غصه دار شد؛ اما دلش گواهي مي داد كه اين حرف ها حقيقت ندارد و حقه اي در كار اين دو برادر است.
مدت ها گذشت. هر دو برادر ملك ابراهيم دلشان به دنبال خواهر كوچكتر بود و هر كدام اصرار داشتند دل او را به دست بيارند و او را به زني بگيرند؛ ولي خواهر كوچكتر كه مي دانست ملك ابراهيم زنده است به درخواست آن ها تن نمي داد.
يك روز دختر به برادرها گفت «هر كس برود براي من يك تشت طلا بيارد كه خودش رخت بشويد و خودش رخت پهن كند و يك قفس طلايي برايم بخرد كه بلبل طلايي چشم ياقوتي در آن باشد كه بتواند آواز بخواند, من بي هيچ چون و چرايي زن او مي شوم.»
برادرها قبول كردند و نوكرهاشان را با عجله فرستادند بروند همه جا را بگردند و به هر قيمتي كه شده تشت و قفس طلا را به دست بيارند.
حالا بشنويد از ملك ابراهيم!
بعد از اينكه برادرها ملك ابراهيم را تك و تنها ته چاه رها كردند و رفتند, ملك ابراهيم سر در گريبان ماند و به گريه افتاد. بعد, حرف دختر يادش آمد كه گفته بود «اگر تو را بالا نكشيدند و تنها ماندي, طولي نمي كشد كه يك گله گوسفند مي آيد از كنارت مي گذرد. در اين موقع چشم هايت را ببند و رو يكي از گوسفندها دست بكش. اگر گوسفند سفيد بود, مي آيي بالا و اگر سياه بود هفت طبقه مي روي زير زمين و معلوم نيست كي بتواني برگردي.»
ملك ابراهيم سربلند كرد و ديد يك گله گوسفند سفيد و سياه از كوه سرازير شده و تند مي آيد به طرفش. همان جا منتظر ماند و وقتي گوسفندها رسيدند به او, چشمش را هم گذاشت و دستش را كشيد رو يكي از آن ها و تا چشمش را باز كرد, ديد رو گوسفند سياهي دست كشيده. در اين موقع صدايي مثل صداي رمبيدن كوه بلند شد و ملك ابراهيم هفت طبقه رفت زير زمين. خوب به دور و برش كه نگاه كرد, ديد شهري است كه به كلي با شهر خودش فرق دارد. رفت دم دكاني و به دكانداري گفت «پدرجان! كمي آب بده به من. خيلي تشنه ام.»
دكاندار ظرف آب را داد به دست او. ملك ابراهيم ديد آبي كه داده به دستش آن قدر بوي گند مي دهد كه نمي تواند آن را حتي به لبش نزديك كند. گفت «پدرجان! اين چه آبي است كه به من داده اي؟ من از تو آب خوردن خواستم.»
دكاندار گفت «بخور و شكر خدا كن. مگر تو اهل اين شهر نيستي؟»
ملك ابراهيم گفت «نه! غريبم و ناخواسته گذرم افتاده به شهر شما.»
مرد گفت «اژدهايي خوابيده جلو رودخانه و نمي گذارد آب برسد به شهر ما؛ فقط سالي يك مرتبه از اين پهلو به آن پهلو مي غلتد و كمي آب راه مي افتد. آن وقت مردم از خانه هاشان مي ريزند بيرون و آب يك سالشان را برمي دراند در كوزه و خمره مي كنند. براي همين است كه در تمام شهر ما آب تازه پيدا نمي شود.»
ملك ابراهيم گفت «اژدها را به من نشان بده.»
مرد گفت «مگر از جانت سير شده اي؟ اگر بروي طرفش تو را از صد قدمي مي كشد به كام خودش.»
ملك ابراهيم گفت «تو فقط بيا اژدها را به من نشان بده و به اين كارها كاري نداشته باش.»
مرد, ملك ابراهيم را از شهر برد بيرون. روي تپه اي ايستاد و از دور اژدها را به او نشان داد.
ملك ابراهيم رفت جلوتر و وقتي ديد بي اختيار كشيده مي شود به سمت اژدها, شمشيرش را از غلاف درآورد, آن را به دهان گرفت و به سمت اژدها به پرواز درآمد.
همين كه اژدها ملك ابراهيم را بلعيد, از دهان تا دم دو نيم شد و آب راه افتاد به طرف شهر.
تا صداي قل قل آب بلند شد, مردم با كوزه و خمره و هر ظرفي كه دم دست داشتند از خانه هاشان ريختند بيرون كه آب بردارند؛ اما خيلي زود از اين كار دست كشيدند؛ چون معلوم شد غريبه اي اژدها را كشته و رودخانه از آن به بعد خشك نمي شود.
شاه آن شهر وقتي كه اين خبر را شنيد, گفت «برويد آن غريبه را بياريد ببينم موضوع از چه قرار است.»
رفتند جوان را بردند پيش شاه. شاه گفت «تو كي هستي و از كجا آمده اي؟»
ملك ابراهيم گفت «من از ايران آمده ام و پسر پادشاه ايران هستم.»
شاه گفت «من به پاداش كشتن اژدها و نجات همة ما از بي آبي, دخترم را مي دهم به تو كه در كنار هم خوش و خرم زندگي كنيم.»
ملك ابراهيم گفت «از محبت شما ممنونم؛ ولي نمي توانم دختر شما را بگيرم. اگر مي تواني كمكم كن به ولايت خودم برگردم.»
شاه گفت «از اينجا تا ولايت تو صد سال راه است؛ اول بگو چطور اين همه راه را آمده اي؟»
اشك در چشمان ملك ابراهيم جمع شد و گفت «اي پادشاه! داغ دلم را تازه نكن. ماجراي آمدن من به اينجا سر دراز دارد و گفتنش گره از كارم باز نمي كند.»
شاه رو كرد به وزير و گفت «محبت اين جوان شجاع را نبايد بي جواب گذاشت. زود سيمرغ را پيدا كن و ترتيبي بده كه او را صحيح و سالم به ولايتش برساند.»
وزير گفت «به روي چشم! از زير سنگ هم كه شده سيمرغ را پيدا مي كنم و اوامرتان را انجام مي دهم.»
بعد دستور داد كوه و در و دشت را زير پا گذاشتند, تا سيمرغ را پيدا كردند. وزير رفت پيش ملك ابراهيم و گفت «اقبالت بلند بود!»
و چهل تكه گوشت و چهل مشك آب داد به او. گفت «اين ها را بگير و بنشين بر بال سيمرغ. روزي يك تكه گوشت و يك مشك آب بده به او و يك كلمه حرف نزن. هر جا كه تو را گذاشت زمين بدان كه رسيده اي به ولايت خودت.»
ملك ابراهيم از وزير خداحافظي كرد و نشست بر پشت سيمرغ. سيمرغ به آسمان بلند شد و بعد از چهل شب و چهل روز نشست به زمين.
ملك ابراهيم از پشت سيمرغ آمد پايين و رفت به شهري كه در آن نزديكي بود و پيش زرگري شاگرد شد.
يك روز در دكان زرگري مشغول كار بود كه سه چهار نفر آمدند و از زرگر تشت طلايي خواستند كه خودش رخت بشويد و بلبل طلايي كه آواز بخواند.
زرگر تا خواست جواب رد به آن ها بدهد, ملك ابراهيم اشاره كرد قبول كند.
زرگر پرسيد «اين ها را براي چه كسي مي خواهيد.»
جواب دادند «براي پسر بزرگ پادشاه.»
زرگر گفت «حالا كه اين طور است برويد فردا بياييد؛ شايد برايتان پيدا كنم.»
وقتي مشتري هاي تشت و بلبل طلا رفتند, زرگر به شاگردش گفت «اين چه حرفي بود كه تو دهن من گذاشتي. من از كجا مي توانم چنين چيزهايي پيدا كنم؟»
ملك ابراهيم گفت «حرف بي ربطي نزده اي!»
بعد, رفت تشت و قفس طلا را آورد گذاشت جلو زرگر.
زرگر ماتش برد و پرسيد «راستش را بگو تو كي هستي و اين ها را از كجا آورده اي؟»
ملك ابراهيم گفت «بعداً مي فهمي! حالا هر كاري مي گويم بكن و مطمئن باش كه از مال و مكنت دنيا بي نيازت مي كنم.»
فردا كه مشتري ها برگشتند, زرگر تشت و قفس طلا را آورد و داد به آن ها. گفتند «قيمتش چند است؟»
زرگر گفت «قابل ندارد! ببريد. اگر شاهزاده پسنديد, شاگردم را فردا مي فرستم قيمتشان را معين كند.»
آن ها هم تشت و قفس را برداشتند بردند براي شاهزاده.
شاهزاده خيلي خوشحال شد و آن ها را برد گذاشت جلو دختر.
دختر تا چشمش به تشت و قفس طلا افتاد نتوانست جلو خودش را بگيرد و ذوق زده پرسيد «اين ها را از كجا آوردي؟»
شاهزاده جواب داد «زرگري برايم پيدا كرده.»
دختر گفت «چقدر پول جاشان دادي؟»
شاهزاده گفت «زرگر گفته فردا شاگردش را مي فرستد اينجا قيمتشان را معين كند.»
روز بعد, ملك ابراهيم با سر و وضعي كه شناخته نشود رفت به دربار. دختر تا چشمش افتاد به او بي اختيار شد و از خوشحالي اشك شوق در چشمانش جمع شد.
شاهزاده پرسيد «چرا افتادي به گريه.»
دختر گفت «راستش را بخواهي اين تشت طلا و اين قفس طلا روزگاري مال من بود و اين زرگر آن ها را دزديه. بايد او را ببرم پيش پادشاه كه حقش را بگذارد كف دستش.»
بعد, دست ملك ابراهيم را گرفت و او را برد پيش پادشاه.
پادشاه تا چشمش به ملك ابراهيم افتاد, او را شناخت. از رو تخت پادشاهي آمد پايين؛ دست در گردن پسر انداخت و از خوشحالي گريه كرد.
در اين بين برادر ملك ابراهيم آمد ببيند تكليف شاگرد زرگر چه شد كه ديد ملك ابراهيم نشسته پهلوي پادشاه و دختر دارد همة بدكاري هاي او و برادرش را براي شاه تعريف مي كند.
پادشاه صحبت دختر را قطع كرد و به پسر بزرگش كه از ترس خشكش زده بود, گفت «ملك ابراهيم در حق شما چه كرده بود كه با او چنين رفتاري كرديد؟»
بعد, دستور داد بروند پسر وسطي را هم بيارند و او را با برادر بزرگش در جا گردن بزنند.
ملك ابراهيم به دست و پاي پدرش افتاد. گفت «اي پادشاه! حالا كه من صحيح و سالم برگشته ام و گذشته ها هم گذشته؛ آن ها را به من ببخش كه مرگ برادر را نمي توانم تحمل كنم.»
پادشاه وقتي اين طور ديد از گناه آن ها گذشت.
برادرها سر و روي ملك ابراهيم را غرق بوسه كردند و گفتند «در عوض همة بديي هايي كه در حق تو كرديم, از اين به بعد تا جان در بدن داريم غلام تو هستيم.»
ملك ابراهيم هم آن ها را بوسيد و گفت «شما برادرهاي بزرگ من هستيد و من از شما هيچ گله اي ندارم.»
خلاصه! دشمني برادرها تبديل شد به دوستي و پادشاه امر كرد شهر را آذين بستند و دختر را به عقد ملك ابراهيم درآوردند.
پيله ور
يكي بود؛ يكي نبود. پيله وري بود كه يك زن داشت و يك پسر شيرخوار به نام بهرام. هنوز پسر را از شير نگرفته بودند كه پيله ور از دنيا رفت.
زن پيله ور ديگر شوهر نكرد و هم و غمش را صرف بزرگ كردن پسرش كرد.
كم كم هر چه در خانه داشت فروخت خرج كرد و تا بهرام را به هيجده سالگي رساند ديگر چيزي براش باقي نماند, مگر سيصد درم پول نقره كه براي روز مبادا گذاشته بود.
يك روز اول صبح, بهرام را از خواب بيدار كرد و گفت «فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنيا بسته و مادرت پاي تو بيوه نشسته. شكر خدا هر جور كه بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بد دنيا ساختم و اسم شوهر نياوردم تا تو را به اين سن و سال رساندم. حالا ديگر بايد زندگي را رو به راه كني و كسب و كار پدرت را پيش بگيري. بروي بازار, از يك دست چيزي بخري و از دست ديگر چيزي بفروشي و پول و پله اي پيدا كني كه بتوانيم چرخ زندگيمان را بگردانيم.»
بعد رفت از بالاي رفت كيسه اي را آورد. گرد و خاكش را تكاند. درش را واكرد و صد درم از توي آن درآورد داد به بهرام. گفت «اين را بگير و به اميد خدا كارت را شروع كن.«
بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بيرون و به طرف بازار راه افتاد.
داشت از چار سوق بازار مي گذشت كه ديد چند جوان گربه اي را كرده اند تو كيسه و گربه يك بند ونگ مي زند. بهرام رفت جلو پرسيد «چرا بي خودي جانور بيچاره را آزار مي دهيد؟»
جوان ها جواب دادند «نمي خواهد دلت به حالش بسوزد! الان مي بريم مي اندازيمش تو رودخانه و راحتش مي كنيم.»
بهرام گفت «اين كار چه فايده اي دارد؟ در كيسه را وا كنيد و بگذاريد حيوان زبان بسته هر جا كه مي خواهد برود.»
گفتند «اگر خيلي دلت مي سوزد, صد درم بده به ما, گربه مال تو.»
بهرام صد درمش را داد و گربه را از كيسه درآورد و آزاد كرد.
گربه به بهرام نگاه محبت آميزي كرد؛ خودش را به پاي او ماليد؛ پاش را بوسيد و گفت «خوبي هيچ وقت فراموش نمي شود.»
و راهش را گرفت رفت و از آن به بعد گاهي به بهرام سر مي زد.
تنگ غروب, بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسيد «بگو ببينم چه كردي؟ چه خريدي؟ چه فروختي؟»
بهرام هر چه را كه آن روز در بازار ديده بود بي كم و زياد تعريف كرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چيزي به او نگفت.
فردا صبح, مادر گفت «پسرجان! ديروز پولت را دادي و جان جانوري را خريدي؛ اما بهتر است بيشتر به فكر گذران زندگي خودمان باشي. امروز صد درم ديگر مي دهم به تو كه بروي بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزيمان را در بياري.»
بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار.
نرسيده به ميدان شهر ديد چند جوان به گردن سگي قلاده انداخته اند و به ضرب چوب و چماق او را مي برند جلو. بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت «اين سگ را كجا مي بريد؟»
گفتند «مي خواهيم ببريم از بالاي باروي شهر پرتش كنيم پايين.»
بهرام گفت «اين كار چه فايده دارد؟ قلاده از گردنش برداريد و بگذاريد اين حيوان باوفا براي خودش آزاد بگردد.»
گفتند «اگر خيلي دلت به حالش مي سوزد صد درم بده آزادش كن.»
بهرام صد درهم داد و سگ را آزاد كرد.
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دم جنباند و گفت «اي آدمي زاد شير پاك خورده! خوبي كردي, خوبي خواهي ديد.»
و از آن به بعد گاهي به بهرام سر مي زد.
بهرام غروب آن روز هم, مثل ديروز, شرمنده و دست خالي برگشت خانه. مادرش وقتي شنيد بهرام دوباره ولش را از دست داده غصه دار شد و با او تندتر از روز پيش صحبت كرد.
روز سوم, مادر بهرام صد درم داد به او و گفت «امروز ديگر روز كسب و كار است. اگر اين صد درم را هم از دست بدهي ديگر آه نداريم كه با ناله سودا كنيم.»
بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه اين طرف و آن طرف گشت چيزي براي خريد و فروش پيدا نكرد. نزديك غروب رفت كنار ديواري نشست تا كمي خستگي در كند كه ديد سه چهار نفر دارند هيزم جمع مي كنند و مي خواهند جعبه اي را آتش بزنند. پرسيد «توي اين جعبه چي هست كه مي خواهيد آن را آتش بزنيد؟»
جواب دادند «يك جانور قشنگ و خوش خط و خال.»
گفت «اين كار را نكنيد. آزادش كنيد برود دنبال كار خودش.»
گفتند «اگر خيلي دلت به حالش مي سوزد صد درم بده, اين جعبه مال تو. آن وقت هر كاري مي خواهي با آن بكن.»
بهرام نتوانست طاقت بياورد و پول هاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واكند, گفتند «اينجا نه! ببر بيرون شهر درش را واكن.»
بهرام جعله را برد بيرون شهر و تا درش را باز كرد, ديد ماري از توي آن خزيد بيرون. ترسيد و خواست فرار كند كه مار گفت «چرا مي خواهي فرار كني؟ ما هيچ وقت به كسي كه به ما آزار نرسانده, آزار نمي رسانيم. به غير از اين, تو جانم را نجات داده اي و من مديون تو هستم.»
بهرام سر به گريبان روي تخته سنگي نشست و به فكر فرو رفت. مار پرسيد «چرا يك دفعه غصه دار شدي و زانوي غم بغل گرفتي؟»
بهرام سرگذشتش را براي مار تعريف كرد و آخر سر گفت «حالا مانده ام كه با چه رويي بروم خانه.»
مار گفت «غصه نخور! همان طور كه تو به من كمك كردي, من هم به تو كمك مي كنم.»
بهرام گفت «از دست تو چه كمكي ساخته است؟»
مار گفت «پدر من رييس مارهاست و به او مي گويند كيامار و جز من فرزندي ندارد. تو را مي برم پيش او و شرح مي دهم كه تو چه جور جانم را نجات دادي و نگذاشتي بچة يكي يك دانه اش در آتش بسوزد و خاك و خاكستر شود. آن وقت پدرم از تو مي پرسد به جاي اين همه مهرباني چه چيزي مي خواهي به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سليمان را مي خواهم. اگر خواست چيز ديگري به تو بدهد قبول نكن. رو حرفت بايست و بگو همان چيزي را مي خواهم كه گفتم.»
بهرام قبول كرد. مار او را برد پيش پدرش و هر چه را كه به سرش آمده بود از سير تا پياز تعريف كرد.
كيامار كه بي اندازه از آزادي پسرش خوشحال شده بود, به بهرام گفت «به جاي اين همه مهرباني هر چه مي خواهي بگو تا به تو بدهم.»
بهرام گفت «من چيزي نمي خواهم؛ اما اگر مي خواهي چيزي به من بدهي انگشتر سليمان را بده.»
كيامار گفت «انگشتر سليمان پشت به پشت از سليمان رسيده به من و همه سفارش كرده اند آن را دست هر كس و ناكس ندهم.»
بهرام گفت «اگر اين طور است, من هيچ چيز از شما نمي خواهم. جان فرزندت را هم براي اين نجات ندادم كه چيزي به دست بيارم.»
كيامار گفت «پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جان تنها فرزندم را از مرگ نجات دادي و نگذاشتي اجاقم خاموش شود. از من چيزي بخواه و بگذار دل ما خوش باشد.»
بهرام باز هم حرفش را تكرار كرد.
كيامار گفت «مي داني اگر انگشتر سليمان به چنگ اهريمن بيفتد دنيا را زير و زبر مي كند. نه! آن را از من نخواه. اين انگشتر بايد پيش كسي باشد كه هم پاكدل باشد و هم دلير.»
بهرام گفت «از كجا مي داني كه من پاكدل و دلير نيستم؟»
كيامار كه ديگر جوابي نداشت, بهرام را خوب ورانداز كرد و انگشتر سليمان را داد به او. گفت «مبادا به كسي بگويي چنين چيزي پيش تو است. هميشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار كسي از وجودش بو ببرد.»
بهرام گفت «به روي چشم!»
و از پيش كيامار رفت بيرون.
مار گفت «اي جوان! از كيامار پرسيدي كه اين انگشتر به چه درد مي خورد؟»
بهرام گفت «نه!»
مار گفت «پس بدان وقتي اين انگشتر را به انگشت ميانيت بكني و روي آن دست بكشي, از نگين آن غلام سياهي بيرون مي آيد و هر چه آرزو داري, از شير مرغ گرفته تا جان آدمي زاد برايت آماده مي كند.»
بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش كرد و چون گرسنه بود آرزوي شيرين لو رد و رو نگين آن دست كشيد.
به يك چشم بر هم زدن غلا سياهي ظاهر شد و يك بشقاب شيرين پلو گذاشت جلوش.
بهرام سير دلش غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانه اش.
همين كه رسيد خانه, مادرش با دلواپسي پرسيد «چرا دير آمدي؟ تا حالا كجا بودي؟ چه مي كردي؟»
بهرام نشست, همه چيز را مو به مو براي مادرش شرح داد و آخر سر گفت «از امروز ديگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شيره.»
مادرش خوشحال شد. گفت «حالا خيال داري چه كار بكني؟»
بهرام گفت «مي خواهم اول اين كلبه را خراب كنم و جاش يك كاخ بلند بسازم.»
مادرش گفت «نه! بگذار اين كلبه كه من با پدرت در آن زندگي كرده ام و خاطره هاي خوبي از آن دارم سرپا بماند. تو كمي آن ورتر براي خودت هر جور كاخي كه مي خواهي درست كن. من اينجا زندگي مي كنم و تو هم آنجا.»
بهرام حرف مادرش را پذيرفت و آرزوهاي خودش را برآورده كرد.
از آن به بعد, بهرام خوب مي خورد, خوب مي پوشيد و خوب مي خوابيد. تنها چيزي كه كم داشت يك همسر خوب بود.
روزي از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه مي گذشت كه چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت «دختري را كه شايستة من است پيدا كردم.»
و از همان جا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگاري دختر پادشاه.
مادر بهرام بعد از اينكه از دربان قصر اجازة ورود گرفت؛ از جلو نگهبان ها گذشت, رفت تو قصر و به خواجه باشي گفت «مي خواهم پادشاه را بببينم.»
خواجه باشي رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسيد «حرفت چيست؟»
مادر بهرام گفت «آمده ام دخترت را براي پسرم خواستگاري كنم.»
پادشاه عصباني شد و از وزير دست راستش پرسيد «با اين پتياره كه جرئت كرده بيايد خواستگاري دختر ما چه كنم؟»
وزير در گوش پادشاه گفت «قربانت گردم! سنگ بزرگي بنداز جلو پاش كه نتواند بلند كند. كابين دختر را سنگين بگير, خودش از اين خواستگاري پشيمان مي شود و راهش را مي گيرد و مي رود.»
پادشاه رو كرد به مادر بهرام و پرسيد «پسرت چه كاره است؟»
مادر بهرام جواب داد «هنوز كار و باري ندارد؛ اما جوان پاكدلي است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگي كم و كسري ندارد.»
پادشاه گفت «مگر من به هر كسي دختر مي دهم. كسي كه مي خواهد دختر من را بگيرد بايد ملك و املاك زيادي داشته باشد؛ هفت بار شتر طلا و نقره شير بهاي دخترم بكند؛ هفت تكه الماس درشت به تاجي بزند كه به سر او مي گذارد؛ هفت خم خسروي طلاي ناب كابينش بكند و شب عروسي هفت فرش زربافت مرواريد دوز زير پايش بيندازد.»
مادر بهرام گفت «اي پادشاه! اين ها كه چيزي نيست از هفت برو به هفتاد.»
پادشاه خنديد و گفت «برو بيار و دختر را ببر.»
مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را كه پادشاه خواسته بود به كمك انگشتر آماده كرد و آن ها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانه اش آورد. هفت شبانه روز جشن گرفتند, شهر را آذين بستند و شد داماد پادشاه.
اين را تا اينجا داشته باشيد و حالا بشنويد از پسر پادشاه توران!
پسر پادشاه توران دلدادة همين دختري بود كه بهرام او را به زني گرفته بود. وقتي خبر رسيد به او دنيا جلو چشمش تيره و تار شد. با خود گفت «چطور شده اين دختر را نداده به من كه پسر پادشاهم و دو سه مرتبه كس و كارم را فرستاده ام خواستگاري و او را داده اند به پسر يك پيله ور؟»
و شروع كرد به پرس و جو و فهميد پسر پيله ور هر چه را كه پادشاه از او خواسته, از طلا گرفته تا مرواريد و الماس و نقره, فراهم كرده و فرستاده به قصر پادشاه.
پسر پادشاه توران با اطرافيانش مشورت كرد كه چه كند و چه نكند و آخر سر به اين نتيجه رسيد كه بايد بفهمد پسر پيله ور اين همه ثروت را از كجا آورده و هر جور كه شده دختر را از چنگ او درآورد.
اين بود كه به پيرزني افسونگر گفت «برو از ته و توي اين قضيه سر در بيار و اگر مي تواني دوز و كلكي سوار كن و دختر را براي من بيار تا از مال و منال دنيا بي نيازت كنم.»
پيرزن بار سفر بست و به سمت شهري كه بهرام در آنجا زندگي مي كرد, راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسيد.
پيرزن همان روز اول نشاني قصر بهرام را به دست آورد و فرداي آن روز رفت و در زد. كنيزها در را باز كردند و از او پرسيدند «با كي كار داري؟»
پيرزن گفت «با خانم اين قصر.»
كنيزها پيرزن را بردند پيش دختر.
پيرزن گفت «غريب و آواره ام. من را به خانه ات راه بده, همين كه خستگي دركردم زحمت كم مي كنم و راهم را مي گيرم و مي روم.»
دختر پادشاه گفت «خوش آمدي! هر قدر كه مي خواهي بمان.»
پيرزن در قصر دختر پادشاه جا خوش كرد. روز و شب در ميان كنيزها مي پلكيد و در ميان حرف هاش آن قدر از خلق و خوي مهربان و بر و روي بي همتاي دختر پادشاه دم زد كه يواش يواش خودش را در دل دختر جا كرد و رازدار او شد.
پيرزن يك روز كه فرصت را مناسب ديد به دختر پادشاه گفت «عزيز دلم! من چيزهاي عجيب و غريب زيادي در اين دنيا ديده ام؛ اما هيچ وقت نديده ام كه دم و دستگاه پسر يك پيله ور از دم و دستگاه پادشاه آن كشور بالاتر باشد.»
دختر گفت «من هم تا حالا چنين چيزي را نديده بودم.»
پيرزن پرسيد «نمي داني شوهرت اين همه ثروت را از كجا پيدا كرده؟»
دختر جواب داد «نه. تا حالا به من نگفته.»
پيرزن گفت «حتماً از او بپرس, يك روز به دردت مي خورد.»
شب كه شد وقتي دختر پادشاه به خوابگاه رفت, از بهرام پرسيد «تو كه پسر يك پيله وري اين همه ثروت را از كجا آورده اي؟»
بهرام كه انتظار چنين سؤالي را نداشت گفت «براي تو چه فرقي مي كند؟»
دختر گفت «من شريك زندگي تو هستم. مي خواهم همه چيز را بدانم.»
بهرام گفت «اين حرف ها به تو نيامده.»
دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بناي ناسازگاري را گذاشت.
بهرام كه مي ديد روز به روز مهر زنش به او كمتر مي شود, داستان انگشتر را براش گفت و سفارش كرد «مبادا كسي از اين قضيه بو ببرد يا جاش را ياد بگيرد كه زندگيمان بر باد مي رود.»
دختر هر چه را كه از بهرام شنيده بود بي كم و زياد به گوش پيرزن رساند. پيرزن يك روز كه همه سرگرم بودند, خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالاي رف برداشت و بي سر و صدا زد به چاك و با زحمت زياد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد به دست او و همه چيز را براي او تعريف كرد.
پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت ميانيش كرد, رو نگين آن دست كشيد و از غلام سياهي كه از نگين انگشتر پريد بيرون و رو به رويش ايستاد, خواست كه كاخ بهرام و دختر پادشاه را يكجا برايش بياورد؛ و غلام سياه در يك چشم به هم زدن كاخ دختر را حاضر كرد.
همين كه چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دل بي تابش بي تابتر شد و تصميم گرفت همان روز جشن عروسي برپا كند؛ اما دختر روي خوش نشان نداد و پس از گفت و گوي بسيار چهل روز مهلت گرفت.
حالا بشنويد از بهرام!
روزي كه انگشتر سليمان افتاد به دست پادشاه توران, بهرام خانه نبود و وقتي برگشت ديد نه از كاخ خبري هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهميد انگشتر را دزديده اند و اين كار كار كسي نيست جز پسر پادشاه توران.
بهرام سر درگريبان و افسرده رفت كنار شهر, نزديك خرابه اي نشست. سر به زانوي غم گذاشت و به فكر فرو رفت كه چه كند.
در اين موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصه اش را فهميدند.
مار به سگ و گربه گفت «اين جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبي كردن به ما سنگ تمام گذاشت. من خوبي او را تلافي كردم؛ حالا نوبت شماست كه برويد انگشتر سليمان را از توران برگردانيد و تحويل او بدهيد.»
سگ و گربه گفتند «به روي چشم!»
بهرام گفت «شما زودتر برويد؛ من هم از دنبالتان مي آيم.»
سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و كوه و بيابان گذشتند و رسيدند به شهر توران و رفتند به كاخ پسر پادشاه.
سگ در حياط كاخ ماند و گربه رفت بي سر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پيدا كرد. موقعي كه دور و بر دختر خلوت شد, گربه با او حرف زد.
دختر گفت «پسر پادشاه توران هميشه انگشتر را در جيب بغلش نگه مي دارد و وقتي مي خواهد بخوابد آن را مي گذارد در دهانش كه كسي نتواند آن را از چنگش درآورد. اما اگر نتواني آن را به دست آوري چهل روز مهلتي كه از او گرفته ام تمام مي شود و با من عروسي مي كند.»
گربه برگشت پيش سگ و حرف هاي دختر پادشاه را بازگو كرد.
سگ گفت «همين امشب بايد دست به كار شويم و انگشتر را از چنگش بكشيم بيرون.»
آن وقت نشستند به گفت و گو كه چه كنند, چه نكنند و قار و مدارشان را گذاشتند.
نصفه هاي شب, گربه و سگ رفتند توي كاخ. سگ در گوشه اي پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه كمين نشست و موشي را به دام انداخت.
موش همين كه خودش را در چنگال گربه ديد, زيك زيك كنان شروع كرد به التماس و از گربه خواست كه او را نخورد.
گربه گفت «اگر مي خواهي زنده بماني بايد كاري را كه مي گويم انجام دهي.»
موش گفت «شما فقط امر بفرما چه كار كنم, بقيه اش با من.»
گربه موش را رها كرد و گفت «برو دمت را بزن تو فلفل.»
موش دمش را زد تو فلفل و گفت «ديگر چه فرمايشي داريد؟»
گربه گفت «حالا با هم مي رويم به خوابگاه. وقتي به آنجا رسيديم تو بايد تند بروي جلو و دمت را فرو كني تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادي بروي دنبال زندگي خودت.»
موش گفت «طوري اين كار را برايت انجام دهم كه آب از آب تكان نخورد.»
بعد, گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ, كه خودش را به راهرو رسانده بود, به دنبالشان راه افتاد و هر سه بي سر و صدا رفتند به اتاق خواب پسر پادشاه توران. موش يواش يواش از تختخواب رفت بالا و يك دفعه دمش را كرد تو دماغ پسر پادشاه.
پسر پادشاه چنان عطسه اي كرد كه انگشتر از دهانش پريد به هوا. سگ انگشتر را بين زمين و هوا قاپ زد و با چند خيز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه كه تند به دنبالش مي دويد از قصر زد بيرون و تا از دروازة شهر نرفت بيرون به پشت سرش نگاه نكرد.
گربه و سگ كمي كه رفتند جلوتر, رسيدند به بهرام كه داشت با عجله به سمت شهر توران مي آمد.
خوشحال شدند و انگشتر را دادند به دست او.
بهرام انگشتر را كرد به انگشت ميانيش؛ به نگين آن دست كشيد و از غلام سياه كه در يك چشم به هم زدن پيش رويش ظاهر شد خواست خودش, زنش, كاخش و همة دوستانش در جاي اولشان پيدا شوند.
پسر پادشاه توران يك بند عطسه مي كرد و هنوز آب لب و لوچه اش را خوب جمع نكرده بود كه ديد نه از انگشتر خبري هست و نه از دختر.
بگذريم! بهرام به كمك انگشتر سليمان هر چه را كه لازم داشت تهيه كرد و براي اينكه انگشتر به دست ناكسان نيفتد آن را به ژرف دريا انداخت و با دوستانش به خوبي و خوشي زندگي كرد.
كچل مم سياه روزي بود و روزگاري بود. كچلي بود به نام مم سياه كه از دار و ندار دنيا فقط يك ننة پير داشت.
كچل مم سياه روزي از ننه اش پرسيد «ننه! پدر خدا بيامرزم از مال و منال دنيا چيزي برام به ارث نگذاشت؟»
پيرزن گفت «چرا! همين تفنگي كه به ديوار آويخته شده از پدرت مانده.»
كچل مم سياه تفنگ را ورداشت؛ اندخت گل شانه اش و در سياهي شب به قصد شكار رفت بيرون. هنوز چندان راهي نرفته بود كه يك دفعه چشمش به جانوري افتاد كه از يك طرفش نور مي تابيد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسيد. كچل مم سياه جانور را نشانه گرفت و تفنگش را به صدا درآورد. وقتي رفت جلو ديد گلوله جانور را زخمي كرده. با خودش گفت «فعلاً همين شكار از سر ما زياد است؛ مي بريمش خانه از نورش استفاده مي كنيم و به ساز و آوازش گوش مي دهيم و عيش دنيا را مي كنيم.»
و جانور را كول كرد و راه افتاد طرف خانه.
به خانه كه رسيد در زد. ننه اش آمد دم در. پرسيد «كي هستي اين وقت شب؟ آدمي؟ جني؟ چي هستي؟»
كچل مم سياه جواب داد «نه جن هستم و نه پري. مم سياهم!»
پيرزن داد زد «جلدي برگشتي چرا؟ تا نان به دست نياري در به رويت وا نمي كنم.»
كچل مم سياه گفت «دست خالي نيامده ام. جانوري شكار كرده ام كه تا دنيا دنياست هيچ پادشاهي مثل و مانندش را شكار نكرده. در را باز كن كه ديگر از دست پيه سوز و چراغ موشي خلاص شديم.»
پيرزن در را باز كرد. ديد پسرش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي دهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد.
كچل مم سياه شكار را كشان كشان برد تو؛ گذاشت بالاي اتاق و لم داد كنار ديوار. يك پايش را انداخت رو پاي ديگرش و خواست به قول معروف خودش را به بي خيالي بزند و فارغ از حساب و كتاب دنيا و به دور از غم و غصه ها خوش باشد كه يك دفعه در زدند.
نگو پيرزني كچل مم سياه و شكارش را ديده بود و خبر بده بود براي پادشاه كه «اي پادشاه! چه نشسته اي كه كچل مم سياه در همان شكار اولش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. حيف است چنين جانوري كه لايق چون تو پادشاهي است بيفتد دست چنان كچلي.«
پادشاه فرستاد كچل مم سياه را آوردند. از او پرسيد «اين صحت دارد كه تو در همان شكار اولت جانوري شكار كرده اي كه فقط پادشاهان لياقت شكارش را دارند؟»
كچل مم سياه جواب داد «قبلة عالم به سلامت, دست خبر چيني كرده اند!»
پادشاه گفت «زود برو بيار تقديمش كن به ما. چنان شكار بي مانندي مناسب آلونك سياه و كاهگلي تو نيست.»
كچل مم سياه دست گذاشت رو چشمش و گفت «پادشاه درست مي فرمايند. همين الان مي روم مي آورم.»
و تند رفت خانه و جانور را آورد براي پادشاه.
پادشاه هر قدر فكر كرد كه چه انعامي به كچل بدهد عقلش به جايي نرسيد. آخر سر چشمش افتاد به وزير و بلند گفت «آ . . . هان! پيدا كردم.»
وزير گفت «قبلة عالم به سلامت! بفرماييد چه چيزي را پيدا كرديد كه من مراقب آن باشم دوباره گم نشود؟»
پادشاه گفت «وزير! زود وزيري ات را بده به كچل. ما انعام ديگري نداريم به او بدهيم.»
وزير گفت «قبلة عالم به سلامت! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.»
تو نگو وزير يك باباكلاه داشت كه هر وقت كارش گره مي خورد و تو هچل مي افتاد با باباكلاهش حرف مي زد و از او مي خواست گره از كارش واكند.
وزير سر شب رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «اي باباكلاه! دورت بگردم؛ خودت مي بيني كه در چه هچلي افتاده ام. نمي دانم اين كچل مم سياه لعنتي يك دفعه از كجا مثل اجل معلق پيدا شد و مي خواهد جاي من را بگيرد. آخر خودت بگو من چه جوري مي توانم از وزيري ام دل بكنم و جايم را بدهم به يك كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته.»
باباكلاه به صدا درآمد كه «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چارة اين كار از آب خوردن هم آسان تر است! فردا برو پيش پادشاه و بگو كچل مم سياه را بفرستد برايش شير چهل ماديان بياورد. خودت خوب مي داني هر كه برود دنبال شير چهل ماديان, رفت دارد و برگشت ندارد.»
وزير باباكلاه را دو دستي از زمين ورداشت گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود, پيش از بوق حمام, رفت سراغ پادشاه.
پادشاه پرسيد «چه كار داري وزير؟»
وزير جواب داد «پادشاها! ديشب خوابي ديدم, آمدم برايت بگويم.»
«چه خوابي ديدي؟»
«قربان! خواب ديدم كچل مم سياه رفته شير چهل ماديان را برايت آورده. بفرستش برود؛ بلكه خوابم تعبير بشود.»
پادشاه خنديد و گفت «خواب ديده اي خير باشد وزير! خودت مي داني براي آوردن شير چهل ماديان نصف بيشتر قشون ما از بين رفت و چيزي عايدمان نشد. حالا يك كچل تك و تنها چطور مي تواند اين كار را بكند؟»
وزير گفت «قربان! اين كار براي كسي كه در شكار اولش بتواند چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بدهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد, كار مشكلي نيست.»
پادشاه ديد وزير چندان بي ربط نمي گويد و امر كرد رفتند كچل را آوردند.
كچل مم سياه گفت «قبلة عالم به سلامت! خودم مي آمدم خدمتتان. براي انعام دادن چقدر عجله مي فرماييد.»
پادشاه گفت «انعامت سر جايش هست؛ خيالت تخت باشد. اما پيش از گرفتن آن بايد بروي شير چهل ماديان را بياري.»
كچل مم سياه در دلش گفت «نه شير شتر و نه ديدار عرب! هيچ مي داني چهل ماديان يعني چه و من را دنبال چه چيز مي فرستي؟»
اما به روي خودش نياورد و گفت «الساعه حركت مي كنم.»
و برگشت خانه به پيرزن گفت «ننه! پاشو ناني تو دستمال ببند كه رفتني شدم.»
پيرزن پرسيد «مي خواهي بروي كجا؟»
كچل جواب داد «پادشاه امر كرده بروم شير چهل ماديان را برايش بيارم.»
پيرزن گفت «كجاي كاري پسر جان! خيال دارند تو را به كشتن بدهند. تا حالا خيلي از پهلوان ها هوس اين كار را كرده اند و خودشان را به كشتن داده اند. آن وقت تو چطور جرئت مي كني بگويي مي خواهم بروم شير چهل ماديان را بيارم.»
كچل مم سياه گفت «چاره اي ندارم. اگر سرم را هم در اين راه بدهم مجبورم بروم.»
پيرزن گفت «حالا كه مي گويي مجبورم بروم و مرغ يك پا دارد, برو به پادشاه بگو چهل مشك شراب به تو بدهد با چهل بار آهك و چهل بار پنبه. بعد برگرد پيش من تا راهش را نشانت بدهم.»
كچل مم سياه رفت پيش پادشاه و چيزهايي را كه ننه اش گفته بود گرفت و برگشت.
پيرزن گفت «پسرجان! شراب و آهك و پنبه را بردار و آن قدر برو تا برسي به دريا. در كنار دريا با آهك و پنبه حوض بزرگي درست كن و شراب را بريز توي آن. بعد همان دور و بر گودالي بكن و در آن قايم شو. زياد طول نمي كشد كه مي بيني آسمان سياه مي شود و نعره مي زند؛ دريا به جنب و جوش در مي آيد؛ آب دو شقه مي شود و مادياني چون كوه از ميان آب مي جهد بيرون و به دنبالش سي و نه كرة كوه پيكر از دريا مي زند بيرون و همه مي روند در مرغزار نزديك دريا مشغول چرا مي شوند و تشنه شان كه شد برمي گردند آب بخورند. مواظب باش تو را نبينند والا روزگارت سياه مي شود. چهل ماديان سر حوض شراب مي رسند, آن را بو مي كنند و برمي گردند. باز تشنه شان كه شد مي آيند سر حوض. اين دفعه هم شراب را بو مي كنند و برمي گردند به چرا. اما دفعه سوم كه تشنگي امانشان را بريده و طاقتشان را طاق كرده لب مي گذارند به شراب و آن قدر مي خورند كه سير مي شوند. در اين موقع بايد مثل مرغ هوا خيز ورداري و بنشيني بر پشت ماديان بزرگ. مشت را گره كني و محكم بزني به وسط پيشانيش. بعد از اين خيالت راحت باشد؛ چون خودش مانند باد به حركت در مي آيد و كره هاش چهار نعل به دنبالش مي آيند.»
كچل مم سياه دستمال نانش را به كمرش بست؛ پاشنه ها را وركشيد و پا گذاشت به راه. مثل باد از دره ها گذشت و مثل سيل از تپه ها سرازير شد. نه چشمش خواب ديد و نه سرش بالين. رفت و رفت. باز هم رفت تا امان راه را بريد و آخر سر رسيد كنار دريا. با پنبه و آهك حوض بزرگي درست كرد؛ مشك هاي شراب را ريخت تو آن و گودالي كند, در آن پنهان شد و به انتظار آمدن چهل ماديان نشست.
چيزي نگذشت كه يك دفعه ديد آسمان تيره و تار شد و نعره زد؛ دريا به جوش و خروش آمد؛ آب دو شقه شد و از ميان آن مادياني مانند كوه جست بيرون و با سي و نه كره اش كه چون باد صرصر به دنبالش روان بودند رو به مرغزار گذاشت.
در مرغزار آن قدر چريدند كه تشنه شان شد و آمدند سر حوض, شراب را بو كردند و برگشتند. بار دوم هم آمدند و برگشتند؛ اما دفعة سوم تشنگي به قدري امانشان را بريده بود كه لب گذاشتند به شراب و تا سير نشدند لب از آن برنداشتند و سر بالا نگرفتند.
كچل مم سياه ديد فرصت مناسب است و جست زد نشست بر پشت ماديان. مشتش را گره كرد و محكم بر پيشاني او زد. ماديان كه خر مست شده بود شيهة بلندي كشيد و مثل مرغ به هوا جست و سي و نه كره اش چون باد به دنبالش راه افتادند و چهار نعل پيش تاختند تا به شهر رسيدند.
كچل مم سياه چهل ماديان را به خانه اش كشاند. شيرشان را دوشيد و فرستاد براي پادشاه.
باز بشنويد از آن پيرزن خبرچين!
پيرزن خبرچين كچل مم سياه را با چهل ماديان ديد و تند رفت پيش پادشاه و گفت «اي پادشاه! چه نشسته اي كه كچل مم سياه فقط شير چهل ماديان را نياورده, بلكه چهل ماديان را هم آورده و ول كرده تو خانة كاهگلي و سياهش.»
پادشاه امر كرد رفتند كچل مم سياه را آوردند. از او پرسيد «اين درست است كه چهل ماديان را آورده اي؟»
كچل مم سياه جواب داد «اي پادشاه! باز هم درست خبر چيني كرده اند.»
پادشاه گفت «زود برو آن ها را بيار براي ما. چهل ماديان فقط لايق طويلة پادشاهان است.»
كچل مم سياه رفت چهل ماديان را آورد ول كرد تو طويلة پادشاه.
پادشاه به وزير گفت «وزير! ديگر بايد جايت را بدهي به او.»
وزير گفت «قربان! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.»
همين كه شب شد وزير باز رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش. گفت «اي باباكلاه! خودت خوب مي داني كه من نمي توانم از وزيري ام چشم بپوشم و جايم را مفت بدهم به يك كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته و معلوم نيست از كجا پيداش شده و مي خواهد جايم را بگيرد. به من بگو چه كار كنم و جانم را خلاص كن.»
باباكلاه به صدا درآمد كه «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چارة اين كار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو كچل را بفرستد براي كشتن اژدهايي كه خيلي وقت است روز روشن را بر او تيره و تار كرده و نصف بيشتر قشونش را بلعيده. خودت مي داني كه هيچ پهلوني نمي تواند از دست اژدها جان سالم به در ببرد.»
وزير خوشحال شد. باباكلاهش را دودستي برداشت گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود پيش از بوق حمام رفت به قصر پادشاه.
پادشاه گفت «وزير! باز چه خبر؟»
وزير گفت «قربان! ديشب خوابي ديدم.»
«بگو! خير باشد.»
«قربان! خواب ديدم كچل مم سياه رفته اژدها را كشته و صحيح و سالم برگشته.»
پادشاه خنديد و گفت «اين چه حرفي است كه مي زني؟ نصف بيشتر قشون ما كشته شد و مويي از سر اژدها كم نشد؛ آن وقت تو مي گويي يك كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ اژدها.»
وزير گفت «قبلة عالم به سلامت! كسي كه در شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بيايد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد و بعد برود چهل ماديان را بياورد, اين يك كار كوچك را هم مي تواند انجام دهد.»
پادشاه ديد وزير چندان بي ربط نمي گويد و امر كرد و رفتند كچل مم سياه را آوردند و به او گفت «تو را وزير خودم مي كنم به شرطي كه بروي شر اژدها را از سرمان كم كني و زنده يا مرده اش را بياري.»
كچل در دلش گفت «تا ما را به كشتن ندهد دست از سر كچل مان برنمي دارد.»
و برگشت خانه و به ننه اش گفت «پاشو نان بگذار تو دستمالم كه رفتني شدم.»
پيرزن پرسيد «باز چه خيالي در سر داري؟»
كچل جواب داد «پادشاه مي خواهد بروم زنده يا مردة اژدها را براش بيارم.»
پيرزن گفت «پسرجان! بيا از خر شيطان پياده شو. اين كار آخر و عاقبت خوشي ندارد. اژدها آن همه قشون پادشاه را بلعيده و يك نفر صحيح و سالم از كامش بيرون نيامده. كشتن او كار هر كسي نيست. وزير مي خواهد تو را به كشتن بدهد.»
كچل مم سياه گفت «ننه! الا و بلا بايد بروم؛ حتي اگر سرم را از دست بدهم. به جاي اين حرف ها اگر راهش را بلدي نشانم بده.»
پيرزن گفت «حالا كه اين همه اصرار داري و اين قدر حاضر به يراقي گوش كن تا راهش را به تو بگويم. اژدها شصت گز درازا دارد و ته درة گودي خوابيده. در راه رسيدن به آن دره مي رسي به كوه بلندي و از آن مي روي بالا. به قله كه رسيدي مي بيني هيچ چيز قرار و آرام ندارد. از پرنده و چرنده و خزنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و بوته و درخت و قلوه سنگ, تند تند هجوم مي برند ته دره. پسرجان! مبادا پا بگذاري تو دره كه تو هم كشيده مي شوي پايين و يكراست مي روي به كام اژدها و تا روز قيامت نمي آيي بيرون. همان جا پناه بگير و آن قدر صبر كن كه اژدها بخوابد و همه چيز آرام و قرار بگيرد. وقتي ديدي پرنده مي تواند پرواز كند و سنگ مي تواند سر جاش قرار بگيرد, آن وقت تند راه بيفت؛ برو به دره و به ته آن كه رسيدي مي بيني اژدها خوابيده و خرناسش به هوا بلند است. اما باز هم به تو مي گويم مبادا وقتي اژدها بيدار است قدم بگذاري به دره كه اگر هزار جان داشته باشي يك جان به در نمي بري.»
كچل مم سياه به نشانة اطاعت دست رو چشمش گذاشت؛ دستمال نان را بست به كمر؛ پاشنه ها را وركشيد و راه افتاد. از دره ها چون باد گذشت؛ از تپه ها چون سيل سرازير شد؛ نه سرش بالين ديد و نه چشمش خواب تا امان راه را بريد و رسيد به پاي كوه بلندي. بي آنكه يك لحظه بايستد چهار دست و پا از كوه رفت بالا. به بالاي كوه كه رسيد ديد همه چيز, از خزنده و پرنده و چرنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و قلوه سنگ و بوته و درخت يكراست هجوم مي برند ته دره.
كچل مم سياه از اوضاع و احوال دور و برش فهميد اژدها بيدار است و نفسش را داده به كوه و دشت و هر چيزي را مي كشد طرف خودش و مي بلعد. گوشه اي پناه گرفت و منتظر ماند و وقتي همه چيز آرام و قرار گرفت, از كوه سرازير شد. به ته دره كه رسيد چشمش به اژدهايي افتاد كه زبان از شرحش عاجز است. اژدها به يك پهلو افتاده بود. طول و عرض دره را پر كرده بود و خرناسش به هوا بلند بود.
مم سياه معطلش نكرد. وسط پيشانيش را نشانه گرفت و زد. اژدها پيچ و تابي خورد و پيش از جان دادن چنان نعره اي كشيد كه كوه به لرزه درآمد.
اين را ديگر هيچ كس نمي داند كه كچل مم سياه لاشة به آن بزرگي را چطور به شهر آورد؛ اما همه ديدند و شنيدند كه مم سياه اژدها را انداخت جلو خانة پادشاه و گفت «برش دار! دشمنت به چنين روزي بيفتد.»
پادشاه نگاهي انداخت به اژدها و به وزير گفت «وزير! اين دفعه جاي هيچ بهانه اي نيست. نمي توانيم كچل را دست خالي برگردانيم؛ زود جايت را به او بده.»
وزير كه ديد اين بار هم حقه اش نگرفته به هول و ولا افتاد و گفت «قبلة عالم به سلامت! امروز نه. فردا بيايد و بي چون و چرا وزيري من را تحويل بگيرد.»
همين كه شب شد, باز وزير رفت باباكلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «اي باباكلاه, قربانت بگردم! اين كچل حقه باز ما را انداخته تو هچل و پيش اين و آن سنگ رو يخمان كرده. تا حالا هر راهي كه پيش پايم گذاشته اي فايده اي نداشته. اين دفعه سنگ تمام بگذار و نگذار اين كچل بي سر و پا وزيري ام را بگيرد. آخر اين كچل دله دزد كجا و وزيري پادشاه كجا؟ زود بگو چه كار بايد بكنم كه دارم از غصه دق مي كنم.»
باباكلاه گفت «اي وزير اعظم ككت هم نگزد كه چارة اين كار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو مم سياه را بفرستد دختر پادشاه فرنگ را براش بياورد و بدان كه اين كار, كار هر كچلي نيست و اگر به جاي يك كچل هزار كچل برود دنبال دختر پادشاه فرنگ, يكي شان زنده بر نمي گردد.»
وزير خوشحال شد. باباكلاهش را بوسيد و گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود پيش از بانگ خروس رفت به قصر پادشاه و به پادشاه گفت «قربان! ديشب خوابي ديدم.»
پادشاه گفت «ديگر چه خوابي ديده اي؟»
«خواب ديدم كچل مم سياه رفته دختر پادشاه فرنگ را آورده براي شما. قربان بفرستش برود؛ بلكه خوابم تعبير شود. بعيد است فرصتي از اين بهتر پيش بيايد.»
پادشاه خنديد و گفت «وزير! اين چه حرفي است كه مي زني؟ مگر عقل از سرت پريده؟ خودت مي داني كه تمام قشون ما از عهدة پادشاه فرنگ بر نيامد؛ حالا چطور مي گويي يك كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ پادشاه فرنگ؟»
وزير گفت «پادشاها! كچل مم سياه را دست كم گرفته ايد. كسي كه در شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بپاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند باشد و به جاي شير چهل ماديان برود خود چهل ماديان را بياورد و ول كند تو طويلة شما و بتواند اژدها را بكشد و لاشه اش را بياورد؛ از عهدة قشون پادشاه فرنگ هم بر مي آيد. فصت را از دست نده كه آوردن دختر پادشاه فرنگ براي كچل مم سياه از آب خوردن آسان تر است.»
پادشاه گفت «جدي مي گويي وزير؟»
وزير گفت «فدايت گردم! هرگز مطلبي جدي تر از اين به عرضتان نرسانده ام.»
كچل مم سياه تازه بيدار شده بود و دست و روش را شسته بود كه در زدند.
پيرزن گفت «پسر! پاشو برو ببين اين دفعه چه آشي برات پخته اند.»
مم سياه گفت «معلوم است. باز پادشاه احضارم كرده.»
و راه افتاد رفت پيش پادشاه و برگشت به ننه اش گفت «ننه! نان و دستمالم را حاضر كن كه باز رفتني شدم. اين بار پادشاه امر كرده بروم دختر پادشاه فرنگ را براش بيارم.»
پيرزن گفت «پسرجان! بيا از خر شيطان پياده شو. وزير مي خواهد تو را به كشتن بدهد. خيلي از پهلوان ها و جوان هاي زرنگ تر از تو نتوانسته اند دختر پادشاه فرنگ را بيارند؛ آن وقت توي يك لا قبا چطور مي خواهي تك و تنها بروي به جنگ پادشاه فرنگ و دخترش را بگيري و بياري؟»
كچل مم سياه گفت «كار ما از اين حرف ها گذشته. اگر سرم را هم در اين راه از دست بدهم بايد بروم. به جاي اين حرف ها اگر راهش را بلدي نشانم بده.»
پيرزن گفت «پسرجان! من از فرنگستان و پادشاه فرنگ چيزي نمي دانم؛ خودت راه بيفت و برو ببين چه كار بايد بكني.»
كچل مم سياه دستمال نان را بست به كمر. پاشنه ها را وركشيد و از خانه زد بيرون. چون باد از دره ها گذشت و چون سيل از تپه ها سرازير شد. نه چشمش رنگ خواب ديد و نه سرش نرمي بالين. يك بند رفت تا عاقبت امان راه را بريد و رسيد به كنار دريا. ديد يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته سرش را كرده تو دريا و دارد آب مي خورد. آن هم نه از اين آب خوردن ها! آب خوردني كه با هر قلپش دريا يك وجب و نيم مي رود پايين.
كچل مم سياه مات و متحير ماند و گفت «ذليل شده اين چه جور آب خوردن است؟»
آب دريا خشك كن گفت «ذليل شده خودتي كه چشم ديدن آب خوردن من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد. حيف كه نمي دانم اين كچل مم سياه كجاست و گرنه مي رفتم و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي شدم.»
مم سياه خنديد و گفت «كچل مم سياه خود من هستم.»
آب دريا خشك كن گفت «راست مي گويي؟»
كچل مم سياه گفت «دروغم كجا بود!»
آب دريا خشك كن غلام كچل مم سياه شد و به دنبالش راه افتاد. رفتند و رفتند تا ديدند يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نرفته چند تا سنگ آسياب به چه بزرگي انداخته گل گردنش و آن ها را لك و لك مي چرخاند و هر چه را كه جلوش مي آيد خرد و خاكشير مي كند.
كچل مم سياه گفت «احمق را باش, زده به سرش!»
سنگ آسياب چرخان گفت «احمق خودتي كه چشم ديدن سنگ هاي من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان حيواني را شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي شوم.»
آب دريا خشك كن گفت «كجاي كاري! همين كه مي بيني خود كچل مم سياه است.»
سنگ آسياب چرخان گفت «راست مي گويي؟»
آب دريا خشك كن گفت «دروغم كجا بود! خود خودش است.»
او هم غلام كچل مم سياه شد و راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به يك قلاب سنگ انداز كه با قلاب سنگش تخته سنگ هاي بزرگ و كوچك را از جايي به جاي ديگر مي اندخت.
كچل مم سياه داد كشيد «آهاي ديوانه! دست نگهدار ببينم چه كارة مملكتي تو و اين چه جور قلاب سنگ انداختن است؟»
قلاب سنگ انداز دست نگهداشت و گفت «ديوانه خودتي كه چشم ديدن قلاب سنگ من را نداري؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان حيواني شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش مي رسد. اگر مي دانستم كجاست همين الان مي رفتم پيشش و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي شدم.»
آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان با هم گفتند «اينكه مي بيني خودش كچل مم سياه است.»
قلاب سنگ انداز گفت «تو را به خدا راست مي گوييد؟»
گفتند «بله! خود خودش است؛ حي وحاضر.»
قلاب سنگ انداز هم غلام كچل مم سياه شد و با آن ها را افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نمي رفت و يك گوشش را زير انداز كرده بود و گوش ديگرش را روانداز و گرفته بود تخت خوابيده بود.
كچل مم سياه گفت «آهاي پخمه! اين ديگر چه جور گوش هايي است كه انداخته اي زير و رويت و گرفته اي تخت خوابيده اي؟»
لحاف گوش گفت «پخمه خودتي كه چشم نداري ببيني گوش هاي من هم به جاي رختخوابم هستند و هم مي توانند هر صدايي را از چهل فرسخي بشنوند؛ اما چشم ديدن اين را داري كه كچل مم سياه در شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي شوم.»
آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان و قلاب سنگ انداز گفتند «اي بابا! اين خودش كچل مم سياه است ديگر.»
لحاف گوش گفت «شما را به خدا؟»
گفتند «به خدا!»
لحاف گوش هم غلام كچل مم سياه شد و همرا آن ها راه افتاد. آن قدر رفتند و رفتند تا رسيدند به مملكت پادشاه فرنگ. ديدند دروازه ها بسته است و قراول هاي زيادي اين طرف و آن طرف دروازه كشيك مي دهند و كسي را راه نمي دهند.
قلاب سنگ انداز پرسيد «اين ها كي باشند؟»
كچل مم سياه جواب داد «قراول هاي پادشاه فرنگ اند. تا كسي را نشناسند راه نمي دهند.»
قلاب سنگ انداز گفت «چه غلط هاي زيادي! مگر مي توانند راه ندهند؟»
و دست برد همة قراول ها را گرفت تپاند تو قلاب سنگش. قلاب سنگ را دور سرش چرخ داد و چرخ داد و ول كرد.
پادشاه فرنگ در قصرش نشسته بود و داشت با اعيان واشراف صحبت مي كرد كه ناگهان ديد قراول ها در هوا معلق زنان مي آيند به طرفش. پادشاه فرنگ آنچه را كه ديده بود هنوز خوب باور نكرده بود كه خبر رسيد «اي پادشاه! چه نشسته اي كه پنج نفر زبان نفهم كه هيچ چيزشان به آدمي زاد نرفته دم دروازه ايستاده اند و مي گويند آمده ايم دختر شاه فرنگ را ببريم.»
پادشاه گفت «برويد بياوريدشان ببينم به چه جرئتي چنين حرفي مي زنند.»
سنگ آسياب چرخان افتاد جلو. شروع كرد به خرد و خراب كردن در و ديوار و بقيه به دنبالش پيش رفتند تا رسيدند به قصر پادشاه.
پادشاه همين كه چشمش به آن ها افتاد نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد. گفت «امروز برويد استراحت كنيد و فردا بياييد تا دخترم را به شما بدهم.»
بعد وزيرش را احضار كرد و گفت «وزير! ما نمي توانيم از پس اين جانورهاي عجيب و غريب و زبان نفهم بر بياييم. زودباش تا دخترم از دست نرفته فكري كن.»
وزير گفت «قبلة عالم به سلامت! با اين ها نمي شود درافتاد بايد حيله اي به كار بزنيم.»
پادشاه گفت «چه حيله اي؟»
وزير گفت «امر كن جار چي ها فردا راه بيفتند تو كوجه و بازار و مردم را از كوچك و بزرگ و پير و جوان به مهماني پادشاه دعوت كنند. آن وقت به آشپزباشي مي گوييم چهل ديگ بزرگ پلو بار بگذارد و چهلمي را زهرآلود كند و اين پنج نفر را هم دعوت مي كنيم و پلو زهرآلود را به خوردشان مي دهيم.»
حالا بشنويد از كچل مم سياه و غلام هاي حلقه به گوشش كه دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند كه يك دفعه لحاف گوش قاه قاه زد زير خنده.
گفتند «چه خبر است؟ مگر جني شده اي كه بي خودي مي خندي؟»
گفت «نه! پادشاه و وزير دارند برايمان آش خوبي مي پزند.»
پرسيدند «چه آشي؟»
گفت «مي خواهند همة ما را زهركش كنند.»
آب دريا خشك كن گفت «بگذار به همين خيال باشند.»
روز بعد, تمام مردم شهر از كوچك و بزرگ و پير و جوان در قصر پادشاه جمع شدند. كچل مم سياه و غلام هايش هم آمدند و در گوشه اي نشستند. كمي كه گذشت كچل مم سياه به پادشاه گفت «اجازه مي دهي آشپزباشي من سري به آشپزخانة شما بزند.»
پادشاه گفت «عيبي ندارد.»
كچل مم سياه به آب دريا خشك كن گفت «آشپزباشي! پاشو برو سر و گوشي آب بده ببين غذا كي حاضر مي شود.»
آب دريا خشك كن رفت به آشپزخانه و ديد آشپزباشي پادشاه چهل تا ديگ پلو بار گذاشته و دست به كمر و دستمال به شانه دم در ايستاده و منتظر است كه ديگ ها خوب دم بكشد و براي خوردن آماده شود. آب دريا خشك كن گفت «آشپزباشي! من آشپزباشي كچل مم سياه هستم. اجازه مي دهي سري به ديگ هاي پلو بزنم؟»
بعد رفت در ديگ اولي را ورداشت. پشت به آشپزباشي ايستاد و دست برد جلو, در يك چشم برهم زدن ديگ پلو را لمباند و رفت سراغ دومي و سومي و بي آنكه آشپزباشي بو ببرد هر چهل ديگ را به ترتيب خالي كرد.
آشپزباشي پرسيد «دم كشيده اند؟»
آب دريا خشك كن جواب داد «دستت درد نكند دارند دم مي كشند.»
و رفت نشست سر جاش.
پادشاه امر كرد نهار بياورند. آشپزباشي رفت در ديگ ها را ورداشت و ديد محض دوا و درمان هم يك دانه برنج ته ديگ ها پيدا نمي شود و مات و متحير ماند كه چه خاكي به سرش بريزد و چه جوابي به پادشاه بدهد.
خبر به پادشاه كه رسيد فهميد اين كار كار كسي جز كچل مم سياه نيست و از زور خشم شروع كرد به جويدن لب و لوچه اش و آخر سر كه ديد اين كارها دردي دوا نمي كند گفت به مهمان ها بگويند مهماني پادشاه افتاده به فردا و آن ها را با زبان خوش برگردانيد به خانه هاشان.
كچل مم سياه هم غلام هايش را ورداشت و رفت.
پادشاه به وزيرش گفت «وزير! از دست اين زبان نفهم ها عاجز شديم. چه كار بايد كرد؟»
وزير گفت «امر كن حمام فولاد را گرم كنند تا كچل مم سياه و دار و دستة اجق وجقش را دعوت كنيم به آنجا و همين كه رفتند تو در را ببنديم روشان و از دريچة بالايي آن قدر آب توي حمام بريزيم كه خفه شوند.»
پادشاه گفت «بد فكري نيست.»
كچل مم سياه و غلام هاي حلقه به گوشش دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند كه لحاف گوش يك دفعه قاه قاه زد زير خنده.
گفتند «چي شده؟ مگر زده به سرت كه بي خودي مي خندي؟»
گفت «نه! پادشاه و وزير دارند باز برايمان آش خوبي مي پزند.»
پرسيدند «چه آشي؟»
گفت «مي خواهند حمام فولاد را گرم كنند و ما را بندازند آنجا و خفه مان كنند.»
سنگ آسياب چرخان و آب دريا خشك كن گفتند «بگذار به همين خيال باشند.»
روز بعد, پادشاه كسي را فرستاد و كچل مم سياه و غلام هايش را دعوت كرد به حمام فولاد.
وقتي هر پنج تاشان رفتند به حمام, در بسته شد و آب مثل سيل از دريچة بالايي ريخت تو. آب دريا خشك كن دهنش را گرفت دم دريچه و شروع كرد به خوردن آب و نگذاشت حتي يك قطره به كف حمام برسد, همين طور آب خورد و خورد تا حوصله اش سر رفت و به سنگ آسياب چرخان گفت «تا كي مي خواهي بر بر نگاهم كني؟ مگر نمي بيني حوصله ام سر رفته؟»
سنگ آسياب چرخان تا اين حرف را شنيد, سنگ هاي آسيابش را به چرخش درآورد و ديوارهاي حمام فولاد را داغان كرد.
آب دريا خشك كن از حمام كه آمد بيرون دهنش را وا كرد و پوف كرد و چنان سيلي راه انداخت كه نصف بيشتر مملكت فرنگ را آب گرفت.
خبر رسيد به پادشاه كه «چه نشسته اي كه بيشتر مملكت را سيل گرفته. چرا بايد مردم به خاطر دخترت بروند زير آب و بميرند؟ دخترت را بده ببرند و جان مردم را خلاص كن.»
پادشاه فرنگ ديد چارة ديگري ندارد و دخترش را سپرد به كچل مم سياه و راهشان انداخت بروند.
كچل مم سياه دختر را نشاند تو كجاوه و خودش و چهار غلامش پياده راه افتادند. منزل به منزل رفتند تا رسيدند به نزديك شهر خودشان.
مم سياه پيغام فرستاد كه «اي پادشاه! من صحيح و سالم برگشته ام و دختر پادشاه فرنگ را آورده ام؛ بگو بيايند پيشواز من.»
پادشاه به قشونش امر كرد پياده و سواره بروند پيشواز كچل مم سياه و او را بياورند به شهر.
كچل مم سياه با كبكبه و دبدبه آمد به شهر و يكراست رفت به خانة خودش.
خبر به پادشاه رسيد كه «كچل مم سياه با دختر پادشاه فرنگ كه از قشنگي در تمام دنيا مثل و مانندش پيدا نمي شود و با چهار نفر ديگر كه هيچ چيزشان به آدمي زاد نرفته يكراست رفت به خانة خودش و به تو اعتنا نكرد.»
پادشاه براي كچل مم سياه پيغام فرستاد «هر چه زودتر آن چهار نفر و دختر را بفرست پيش من, كه دختر پادشاه فرنگ لايق قصر من است نه لايق دخمة سياه و كاهگلي تو.»
كچل مم سياه هم پيغام فرستاد كه «تا حالا هر چه گفتي گوش كرديم و هر دستوري دادي انجام داديم؛ حالا تو بيا و يكي از اين دو كار را بكن. يا شكار اول و چهل ماديان را بده و جانت را وردار و به سلامت از شهر برو و همه چيز را به دست من بسپار؛ يا براي جنگ آماده شو. اما يادت باشد كه قشون تو هر چه باشد از قشون پادشاه فرنگ بيشتر نيست كه به دست من تار و مار و ذليل شد.»
پادشاه و وزير نشستند به گفت و گو كه چه كنند و چه نكنند و آخر سر نتيجه گرفتند اگر بتوانند از دست كچل مم سياه جان سالم به در برند كار بزرگي كرده اند.
پس از رفتن پادشاه و وزير, كچل مم سياه غلام هايش را ورداشت آورد به قصر و نشست به تخت و ننه اش را هم وزير خودش كرد و دستور داد شهر را آيين بستند؛ در خانه ها شمع روشن كردند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند. بعد, با دختر پادشاه فرنگ عروسي كرد و به مراد دل رسيد.
|