نمایش پست تنها
  #5  
قدیمی 10-14-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داستان داش آ کل




ازين به بعد داش آكل از شبگردي و قرق كردن چهار سو كناره گرفت . ديگر با دوستانش جوششي نداشت ؛
و آن شور سابق از سرش افتاد . ولي همۀ داشها و لاتها كه با او هم چشمي داشتند ، به تحريك آخوندها كه
دستشان از مال حاجي كوتاه شده بود ، دو به دست شان افتاده براي داش آكل لغز ميخواندند و حرف او نقل
مجالس و قهوه خانه ها شده بود . در قهوه خانه پاچنار اغلب توي كوك داش آكل ميرفتند و گفته ميشد :
داش آكل را ميگوئي ؟ دهنش ميچاد ، سگ كي باشد ؟ يارو خوب دك شد ، در خانه حاجي ، موس موس
ميكند ، گويا چيزي ميماسد ، ديگر دم محلۀ سر دزك كه ميرسد ، دمش را تو پاش ميگيرد و رد ميشود .
كاكا رستم با عقده اي كه در دل داشت با لكنت زبانش ميگفت :
سر پيري معركه گيري ! يارو عاشق دختر حاجي صمد شده ! گزليكش را غلاف كرد ! خاك توی چشم مردم
پاشيد ، كتره اي چو انداخت تا وكيل حاجي شد و همۀ املاكش را بالا كشيد ، خدا بخت بدهد .
ديگر حناي داش آكل پيش كسي رنگ نداشت و برايش تره هم خورد نميكردند . هر جا كه وارد ميشد ، در
گوشي با هم پچ و پچ ميكردند و او را دست مي انداختند . داش آكل از گوشه و كنار اين حرفها را مي شنيد ؛ ولي
به روي خودش نمي آورد و اهميتي هم نميداد ، چون عشق مرجان به طوري در رگ و پي او ريشه دوانيده بود ؛ كه فكر
و ذكري جز او نداشت .
و با طوطي درد دل ميكرد . اگر داش آكل خواستگاري مرجان را ميكرد ، البته مادرش مرجان را به روي دست به او
ميداد ؛ ولي از طرف ديگر او نميخواست كه پاي بند زن و بچه بشود ، ميخواست آزاد باشد ، همان طوريكه بار
آمده بود . به علاوه پيش خودش گمان مي كرد ، هرگاه دختري كه به او سپرده شده به زني بگيرد ، نمك به حرامي خواهد بود از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آينه نگاه ميكرد ، جاي جوش خوردۀ زخم هاي قمه ، گوشۀ چشم
پائين كشيده خودش را برانداز ميكرد ، و با آهنگ خراشيده اي بلند بلند ميگفت :
شايد مرا دوست نداشته باشد ! بلكه شوهر خوشگل و جوان پيدا بكند … نه ، از مردانگي دور است … او
چهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بكنم ؟ اين عشق مر ا ميكشد … مرجان … تو مرا كشتي ...
به كه بگويم ؟ مرجان … عشق تو مرا كشت ...!
اشك در چشمهايش جمع و گيلاس روي گيلاس عرق مينوشيد . آنوقت با سر درد همينطور كه نشسته بود ،
خوابش ميبرد .
ولي نصف شب، آن وقتي كه شهر شيراز با كوچه هاي پر پيچ و خم ، باغها ي دلگشا و شراب هاي ارغوانيش
بخواب ميرفت ، آن وقتيكه ستاره ها آرام و مرموز بالاي آسمان قير گون به هم چشمك ميزدند . آن وقتيكه
مرجان با گونه هاي گلگونش در رختخواب آهسته نفس ميكشيد و گذارش روزانه از جلوي چشمش ميگذشت ،
همان وقت بود كه داش آكل حقيقي ، داش آكل طبيعی با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودر بايستي از تو
قشري كه آداب و رسوم جامعه به دور او بسته بود ، از توي افكاري كه از بچگي به او تلقين شده بود، بيرون ميآمد
و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش مي كشيد ، تپش آهسته قلب ، لبهاي آتشي و تن نرمش را حس ميكرد و از
روي گونه هايش بوسه ميزد . ولي هنگاميكه از خواب مي پريد ، به خودش دشنام ميداد ، به زندگي نفرين ميفرستاد
و مانند ديوانه ها در اطاق به دور خودش مي گشت ، زير لب با خودش حرف ميزد و باقي روز را هم براي اين كه
فكر عشق را در خودش بكشد ، به دوندگي و رسيدگي به كارهاي حاجي ميگذرانيد .
هفت سال به همين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارۀ زن و بچۀ حاجي ذره اي فرو
گذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد ، شب و روز مانند يك مادر دلسوز به پاي او شب زنده داري
مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقۀ او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همان عشق مرجان
بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همۀ بچه هاي حاجي صمد از آب و گل در
آمده بودند .
ولي آنچه كه نبايد بشود ، شد و پيش آمد مهم روي داد . براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كه
هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بود . ازين واقعه خم به ابروي داش آكل نيامد ، بلكه برعكس با نهايت
خونسردي مشغول تهيۀ جهاز شد و براي شب عقد كنان جشن شاياني آماده كرد . زن و بچۀ حاجي را دوباره
به خانۀ شخصي خودشان برد و اطاق بزرگ ارسي دار را براي پذيرائي مهمان ها ي مردانه معين كرد ، همۀ كله گنده
ها ، تاجرها و بزرگان شهر شيراز درين جشن دعوت داشتند ...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید