ساعت پنج بعد از ظهر آنروز ، وقتيكه مهمان ها گوش تا گوش دور اطاق روي قاليها و قاليچه هاي گرانبها
نشسته بودند و خوانچه هاي شيريني و ميوه جلو آنها چيده شده بود ، داش آكل با همان سر و وضع داشي
قديمش، با موهاي پاشنه نخواب شانه كرده ، ار خلق راه راه ، شب بند قداره ، شال جوزه گره ، شلوار دبيت
مشكي ، ملكي كار آباده و كلاه طاسولۀ نو نوار ، وارد شد . سه نفر هم با دفتر و دستك دنبال او وارد شدند . همه
مهمان ها به سر تا پاي او خيره شدند . داش آكل با قدمهاي بلند جلو امام جمعه رفت ، ايستاد و گفت :
آقاي امام ، حاجي خدا بيامرز وصيت كرد و هفت سال آزگار ما را توي هچل انداخت . پسر از همه
كوچكترش كه پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد . اينهم حساب و كتاب دارائي حاجي است . ( اشاره كرد به سه
نفري كه دنبال او بودند . ) تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جيب خود داده ام . حالا ديگر
ما به سي خودمان آنها هم به سي خودشان .
تا اينجا كه رسيد بغض بيخ گلويش را گرفت . سپس بدون اينكه ديگر چيزي بيفزايد يا منتظر جواب بشود ،
سرش را زير انداخت و با چشم هاي اشك آلود از در بيرون رفت . در كوچه نفس راحتي كشيد ، حس كرد كه آزاد
شده و بار مسئوليت از روي دوشش برداشته شده ، ولي دل او شكسته و مجروح بود . گامهاي بلند و لاابالي بر
ميداشت، همينطور كه ميگذشت خانۀ ملا اسحق عرق كش جهود را شناخت ، بي درنگ از پله هاي نم كشيدۀ آجري آن داخل حياط كهنه و دود زده اي شد كه دور تا دورش اطاقهاي كوچك كثيف با پنجره هاي سوراخ سوراخ مثل
لانۀ زنبور داشت و روي آب حوض خزه سبز بسته بود . بوي تر شيده ، بوي پرك و سردابه هاي كهنه در هوا
پراكنده بود . ملا اسحق لاغر با شب كلاه چرك و ريش بزي و چشمهاي طماع جلو آمد ، خندۀ ساخته گي كرد
داش آكل به حالت پكر گفت :
" جون جفت سبيلهايت ، يك بتر خوبش را بده ، گلويمان را تازه بكنيم "
ملا اسحق سرش را تكان داد ، از پلكان زير زمين پائين رفت و پس از چند دقيقه با يك بتري بالا آمد . داش
آكل بتري را از دست او گرفت ، گردن آنرا به جرز ديوار زد ، سرش پريد ، آنوقت تا نصف آن را سر كشيد ، اشك
در چشمهايش جمع شد ، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاك كرد . پسر ملا اسحق كه بچۀ
زردنبوي كثيفي بود ، با شكم بالا آمده و دهان باز و مفي كه روي لبش آويزان بود ، به داش آكل نگاه مي كرد ،
داش آكل انگشتش را زد زير در نمكداني كه در طاقچۀ حياط بود و در دهنش گذاشت .
ملا اسحق جلو آمد، روي دوش داش آكل زد و سر زباني گفت :
" ! مزۀ لوطي خاك است "
بعد دست كرد زير پارچۀ لباس او و گفت :
" اين چيه كه پوشيدي ؟ اين ارخلق حالا ور افتاده . هر وقت نخواستي من خوب ميخرم "
داش آكل لبخند افسرده اي زد ، از جيبش پولي در آورد ، كف دست او گذاشت و از خانه بيرون آمد . تنگ
غروب بود . تنش گرم و فكرش پريشان بود و سرش درد ميكرد . كوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناك
و بوي كاه گل و بهار نارنج در هوا پيچيده بود ، صورت مرجان ، گونه هاي سرخ ، چشم هاي سياه و مژه هاي
بلند با چتر زلف كه روي پيشاني او ريخته بود ، محو و مرموز جلو چشم داش آكل مجسم شده بود . زندگي
اينكه از خانۀ خودش ميترسيد . آن وضعيت برايش تحمل ناپذير بود ، مثل اين بود كه دلش كنده شده بود ،
ميخواست برود دور بشود . فكر كرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطي درد دل بكند ! سر تا سر زندگي
برايش كوچك و پوچ و بي معني شده بود. درين ضمن شعري به يادش افتاد ، از روي بي حوصلگي زمزمه كرد :
به شب نشيني زندانيان برم حسرت
كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است
آهنگ ديگري بياد آورد ، كمي بلندتر خواند :
دلم ديوانه شد ، اي عاقلان ، آريد زنجيري
كه نبود چارۀ ديوانه جز زنجير تدبيري
اين شعر را با لحن نا اميدي و غم و غصه خواند ، اما مثل اينكه حوصله اش سر رفت ، يا فكرش جاي ديگر
بود ، خاموش شد .