نمایش پست تنها
  #7  
قدیمی 10-14-2009
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض داش آ کل





هوا تاريك شده بود كه داش آكل دم محله سردزك رسيد . اينجا همان ميدانگاهي بود كه پيشتر وقتي دل
ودماغ داشت آنجا را قرق ميكرد و هيچكس جرأت نميكرد جلو بيايد . بدون اراده رفت روي سكوي سنگي جلو در
خانه اي نشست ، چپقش را در آورد ، چاق كرد . آهسته ميكشيد . بنظرش آمد كه اينجا نسبت به پيش خراب تر
شده ، مردم به چشم او عوض شده بودند ، همانطوريكه خود او شكسته و عوض شده بود ، چشمش سياهي
ميرفت ، سرش درد ميكرد ، ناگهان سايۀ تاريكي نمايان شد كه از دور به سوي او ميآمد و همينكه نزديك شد ، گفت :
داش آكل كاكا رستم را شناخت ، بلند شد ، دستش را به كمرش زد، تف برزمين انداخت و گفت :
"ارواي باباي بيغيرتت ، تو گمان كردي خيلي لوطي هستي ، اما تو بميري روي زمين سفت نشاشيدي "
كاكا رستم خندۀ تمسخر آميزي كرد، جلو آمد و گفت :
خ خ خيلي وقته ديگ ديگه اي اين طرفها په په پيدات نيست !.. اام شب خاخاخانۀ حاجي عع عقد كنان است ،
مك توتو را راه نه نه ...
داش آكل حرفش را بريد :
" خدا ترا شناخت كه نصف زبانت داد، آن نصف ديگرش را هم من امشب ميگيرم "
دست برد قمۀ ، خود را بيرون كشيد . كاكا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفت . داش آكل
سر قمه اش را به زمين كوبيد ، دست به سينه ايستاد و گفت :
" حالا يك لوطي ميخواهم كه اين قمه را از زمين بيرون بياورد"
كاكا رستم ناگهان به او حمله كرد ، ولي داش آكل چنان به مچ دست او زد كه قمه از دستش پريد . از صداي
آنها دسته اي گذرنده به تماشا ايستادند ، ولي كسي جرأت پيش آمدن يا ميانجيگري را نداشت .
داش آكل با لبخند گفت :
برو، برو بردار ، اما بشرط اينكه اين د فعه غرس تر نگهداري ، چون امشب ميخواهم خرده حسابهاي مانرا پاك
بكنم .
کاكا رستم با مشت هاي گره كرده جلو آمد ، و هر دو به هم گلاويز شدند . تا نيم ساعت روي زمين مي غلطيدند،
عرق از سرو رويشان ميريخت ، ولي پيروزي نصيب هيچكدام نميشد . در ميان كشمكش سرداش آكل به سختي
روي سنگفرش خورد ، نزديك بود كه از حال برود . كاكا رستم هم اگر چه بقصد جان ميزد ولي تاب مقاومتش
تمام شده بود . اما در همين وقت چشمش به قمۀ داش آكل افتاد كه در دسترس او واقع شده بود ، با همۀ زور و
تماشاچيان جلو دويدند و داش آكل را به دشواري از زمين بلند كردند ، چكه هاي خون از پهلويش به زمين
ميريخت . دستش را روي زخم گذاشت ، چند قدم خودش را كنار ديوار كشانيد ، دوباره به زمين خورد بعد او را
برداشته ، روي دست به خانه اش بردند .
فردا صبح همين كه خبر زخم خوردن داش آكل به خانۀ حاجي صمد رسيد ، ولي خان پسر بزرگش به
احوالپرسي او رفت . سر بالين داش آكل كه رسيد ؛ ديد او با رنگ پريده در رختخواب افتاده ، كف خونين از دهنش
بيرون آمده و چشمانش تار شده ، به دشواري نفس می كشيد . داش آكل مثل اينكه در حالت اغما او را شناخت ،
با صداي نيم گرفته لرزان گفت :
دوباره خاموش شد ، ولي خان دستمال ابريشمي را در آورد ، اشك چشمش را پاك كرد . داش آكل از حال
رفت و يكساعت بعد مرد .
همۀ اهل شيراز برايش گريه كردند . ولي خان قفس طوطي رابرداشت و به خانه برد .
عصر همان روز بود ، مرجان قفس طوسي را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزي پروبال ، نوك برگشته و
چشمهاي گرد بي حالت طوطي خيره شده بود. ناگاه طوطي با لحن داشي با لحن خراشيده اي گفت :
" مرجان … مرجان … تو مرا كشتي … به كه بگويم … مرجان … عشق تو … مرا كشت "
اشك از چشمهاي مرجان سرازير شد .
...
..
.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید