نه دل مفتون دلبندی
نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی
نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از غلامانی
نه شاهد بی فروغم را
نشانی از سحرگاهی
ندارم خاطر اُلفت
نه با مهری ، نه با ماهی
نیابد محفل گرمی
نه از شمعی ، نه از جمعی
به دیدار اجل باشد
اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد
اگر خندان شوم گاهی
کیم من ؟ ...
آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان
نه امیدی ، نه همدردی ، نه همراهی
گهی اُفتان و خیزان
چون غباری در بیابان
گهی خاموش و حیران
چون نگاهی در نظرگاه
جانا تا چند سوزد در دل شبها
چو کوکبها
به اقبال شرر نازم که دارد
عمر کوتاهی ! .
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|