دخترک زیبا در اتاق خود نشسته بود که گنجشک کوچکی نزد او امد .گنجشک گریه می کرد ومی گفت مادر مادر دخترک زیبا با اندوه سبب گریه اش را پرسید .گنجشک گفت که گربه ای می خواسته اورا بخورد .دخترک زیبا خشمگین شد وسوگند خورد که از ان پس گربه ها را دوست نداشته باشد .ولی وقتی که گربه گرسنه ای را غذا می داد سوگندش را فراموش کرده بود
|