زیبای رویایی
دخترک زیبا به ابرها نگاه کرد وگفت ابرها را دوست ندارم زیرا روی خورشید را می گیرند ابرهابه دخترک گفتند تو دوستانت را چه زود فراموش می کنی ان شب که پدرت به سفر رفته بود وتو گریه می کردی چه کسی برای همدردی با تو گریه می کرد بله ما بودیم که گریه می کردیم در ان شب همه ستاره ها از اشک ما خیس شدند .دخترک سخن ابرها را شنید وباز یادش امد که پدرش به سفر رفته وگریه کرد .ابرها هم گریه کردند همه گیاهان ودرختان خیس شدند بالهای گنجشکها وکوچه ها وخانه ها خیس شدند .در این هنگام دخترک به بارانی که سیل وار می بارید گفت اشکهایم صورتم را خیس کردند .تو هم موهایم را خیس کردی .اگر همین حالا از اینجا نروی ناراحت وعصبانی می شوم زمستان صدای دخترک را شنید رنجیده شد .بارانها وابها وبرقهایش را در چمدانی گذاشت تا چشم به راه تابستان باشد که با امدن گرمی افتابش اشکهای دخترک زیبا را پاک کند
|