دخترک قصه از بنفشه پرسید این رنگ زیبای کبود را از کجا اورده ای بنفشه گفت در گذشته های دور زمین غمگین بود.ابرها به جای باران گلی به رنگ اسمان باریدند من گل هستم.دخترک زیبا به ابرهای سیاه انبویی که اسمان را پوشانده بود چشم دوخت واهی کشید ومنتظر فرو ریختن گل سیا شد ولی گل سیا خود را در درون ابرها پنهان گکرد
|