برگزيدهای از كتابِ "بود ، چندرغازِ روياهايمان را هم ربود" / علی بداغی / نشر دارينوش / 1379
لابهلاي اين همه استعاره و تصوير
پِرِسشدهام
باور كن
سلامهايمان حتّي
استعاره از تبسّمِ سنگ است
- هيسسس! -
ميداني؟
اگرچه هرگز نشد ترانهاي بشنويم و اشكمان امان بدهد
و اگرچه در تمامِ ترانهها تنها
جاي لبخندِ سادهاي خالي است
با اينهمه
چهقدْر
چهقدْر
دلم براي ترانهاي تنگ است
علي بداغي
حالا گيريم
هي به استعاره و تصوير
طوفان را
به سروقتِ بابونهها ببرم
و به استعانت سنگي
كبوتر را
از خاطراتِ نمناكِ آسمان
پاك گردانم
هيچ كس پِي به اندوهِ اين دلِ صاحبْمرده خواهد برد؟
آه!
ديگر طاقتم طاق است
آخر
هر كجاي اين سالهاي بيترانه كه مينگرم
پروانهاي
به سنجاق است
علي بداغي
وقتي كه پنجرهها و پردهها
به اصراري غريب
پلك بر هم نهادهاند
ستارهها و پرستوها
چه سادهاند
علي بداغي
ديگر
خو گرفتهام
به دوخوانيِ زنجير و زنجره
يادش بهخير!
خوابهايمان حتّي
از پرستو بود وپنجره
علي بداغي
زيرِ اين سرگشته جاويدِ كبود
ناگزير از بلبشوي نان و
درهمميكشدْهردَمسگرمهْ آسمان و
هي سلام از روي عادت
در حصارِ سربيِ سيمان و دود
دلْخوشيمان
هي به مشتي خواب و رويا و
همين آوازهاي ساده بود.
بود
چندرغازِ روياهايمان را هم
ربود!
علي بداغي
- خب پدر!
خسته نباشي و
نباشد تن و جانت كسل!
ماحصلِ آن همه دلواپسيكودكت آمد به در از آب و گل.
- حوصله كن نازنين!
تازه رسيديم به بنبستِ دل.
علي بداغي
يادِ آن رويا به خير!
تا دو چشمِ خيس و خسته
در پسِ پرچينِ پلكم
تازه مأوا ميگرفت
دل
گريبان غبارآلودِ آن بيچارهها را
ميگرفت
علي بداغي
چشمم
به شب و
پنجره و
دو چشمِ خوابيدهي دلدادهبهمهتابِ تو بود
واماندم
در كوچهي آسمانِ آبي
آخر
ماه
با سبدي ستاره
بيتابِ تو بود
علي بداغي
بر سپيدِ صخرهي صعبالعبورِ لاجرم ليزِ تصاويرِ خيال
ازنفَسافتاده آهوبرهاي
با سگان صيد و ...
در خوابي سبك
بهمني بالقوه چون غولي عظيم ...
شاعري آشفته بر تيغِ تخيّل
دل دو نيم
علي بداغي
بيا و
براي يك بار هم كه شده
از رختخوابِ رخوتناكِ خاطراتِ خلسهآورت
برخيز!
تماشايي ست
واپسين بوسههاي بيصداي نسيم
بر انگشتانِ كشيدهي باغ و
بيقراريِ باران و
شكوهِ شاعرانهي اين وداعِ شورانگيز.
تو را
به تمامِ ترانهها!
نهـهـهـه!
به فراسوي صعبالصعودِ سوسويِ استعارهها
برخيز!
برخيز!
همين روزها ست
كه كوچ ميكند از تمامِ كوچهها
پاييز.
علي بداغي
- يادش به خير آمدشدِ گهواره و لالايي و افسانهها و قصّهها!
- از زندگي سيرم نكن!
- هي پرسه در بيانتهاي كوچهي بارانيِ پروانهها!
- پيرم نكن!
- گيريم من ساكت شوم امّا تو ...
- تحقيرم نكن!
بگذار و عَد پاي ستونِ سختِ بارانخوردهي احساس
زنجيرم نكن!
در اين خيابانهاي خالي از خداي مرگ بر يا زنده بادا نان
زمينگيرم نكن!
دردت به جانم
بگذر و
زين بيشتر
خون در دلِ
آهوي كركس در پيِ
صحراي تصويرم
نكن!
علي بداغي