نمایش پست تنها
  #259  
قدیمی 10-19-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وزن دعاي پاک و خالص
زني بود با لباسهاي کهنه و مندرس، و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد و بافروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار استو نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.

جان لانک هاوس،با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کندزننيازمند، در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم پولتان را مي آورمجان گفت نسيه نمي دهدمشتري ديگري که کنارپيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفتببينخانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با منخواربار فروش با اکراه گفت: لازمنيست، خودم ميدهم. ليست خريدت کو؟لوئيز گفت: اينجاست

"
ليست رابگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر."

لوئيز باخجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن راروي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفتخواروبارفروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديدمغازه دار با ناباوري شروع بهگذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه هابرابر شدنددر اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشتببيند روي آن چه نوشته شده استکاغذ، ليست خريد نبود، دعاي زن بودکه نوشته بود:" اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده کن "

مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکشزدلوئيز خداحافظي کرد و رفتفقط اوست که ميداند وزن دعاي پاک و خالصچه قدر است .....
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید