خواجه مغرور
خواجه ای مغرور ومتکبر خواست از رودخانه ای رد شود اما پل خراب شده بود واو از ترس اینکه کفش ولباسش خیس شود جرات رفتن در رودخانه را نداشت چشمش به جوان فقیری افتاد واز ان جوان خواست تا اورا برپشت خود سوار کند وبه اون طرف رودخانه برساند .جوان نیز بدون هوچ چشم داشتی رعایت سن وسال او را کرد واورا برپشت خود سوار کرد .اما خواجه بی شرم که مغرور جاه ومقام وثروت خود بود به هنگام سوار شدن بر پشت ان جوان خوش قلب گفت پاک ومنزه است خدایی که این مرکب را رام ما کرد وگرنه مارا توان ان نبود واین دعایی است که هنگام سوار شدن بر الاغ خوانده می شود .مرد جوان چیزی نگفت ووارد اب شد وهمین که وسط اب رسید زانو بر زمین زد وخواجه را از دوش خود پیاده کرد وگفت پروردگارا مرا به محل مبارکی فرود اور که تو بهترین فرود اورنده ای واین دعایی است که به هنگام فرود امدن از الاغ خوانده می شود
|