دوچرخه
گرگین فرزند چهارم خانواده وفرزند دوم پسر بود .زمستانها به مدرسه میرفت وتابستانها با وجود جثه کوچکش کار می کرد .همیشه در این فکر بود که بار اقتصادی خانواده که بر دوش پدر سنگینی می کرد را سبکتر کند ودر این کار توفیق داشت چون با پولی که به دست می اورد لباس خود وخواهرانش را تهیه می کرد .یک روز برای خرید به شهر رفت برادر بزرگش سفارش کرد که حتما باطری برای رادیو خریداری کند .گرگین از مادر خداحافظی کرد وراهی شهر شد چون فاصله محل تا شهر زیاد نبود معمولا این مسیر را پیاده طی می کرد .او بعداز خرید وکمی گشت زدن دوباره به محل بازگشت .چشمش به برادر که افتاد به یاد اورد که باطری نخریده بنابراین قبل از هر سوالی خودش گفت فراموش کرده باطری بخرد .برادر با عصبانیت گفت هر طور شده باید بری وباطری را بخری وبرگردی غروب شده بود وگرگین نگران از باز گشت چون به شب می خورد و می ترسید برای همین پیش پسر عمه اش جلال رفت تا دوچرخه اش را قرض بگیرد با دلی پر امید به جلال گفت دوچرخه ات را به من قرض بده تا به شهر بروم وباطری بخرم وبرگردم وگرنه امشب کتک خوردن دارم .جلال خیلی راحت گفت من دوچرخه ام نمی دهم گرگین هرچقدر که بگم دلش شکست باز کم گفتم .ناچار پیاده به راه زد ولی از لحظه حرکت مدام با خدا حرف می زد یک مرتبه فکری به خاطرش امد با اخلاص کامل گفت خدایا من پول ببینم هی گفت ورفت رفت وگفت.......یک مرتبه یک بسته پول درست جلو پاش فریاد زد خدایا سلام تو مرا میبینی صدام شنیدی خیلی ممنون ترسو فراموش کرده بود به سرعت به شهر رفت باطری خرید برگشت ....و............و....و....و......و......چند روز بعد گرگین با جلال مسابقه دوچرخه سواری می داد وفراموش کرده بود که جلال دوچرخه اش به او قرض نداده
ویرایش توسط amir ahmadi : 10-27-2009 در ساعت 09:59 AM
|