تغییر تغییر و تغییر !
-1- باراک آبجویش را سرکشید و به هیلاری چشمکی زد و گفت : به خاطر تلاشهایت مارا پیش بنیامین روسفید می کنی ! امروز میخواهم به پیشواز دوست عربمان مبارک جان بروی و کاری کنی که خیال اعراب تخت تخت شود و با شل کردن سرکیسه ها، هزینه های کوماندوهای ما را که دارد بدجوری سروصدای خانواده های آمریکایی را درمی آورد ، بپردازند! . هیلاری پشت چشمی نازک کرد و بالبخندی که حالت تمسخرداشت و درحالیکه انگشترش را دور انگشتش میچرخاند گفت: آه جناب پرزیدنت! ما همین دو روز پیش از مجمع عمومی که با دوستان یهود داشتیم برگشتیم ، فکرنمیکنید زود است که حالا بعدازمحکومیت دشمنان حقوق بشر توسط ما و دوستان اسرائیلی برویم دورعربها بگردیم و آش اونها رو هم بزینم؟! میدونید ... من بخصوص ازاین مردک شیخ.. کلاه به سر چی چی فی ... باراک به میان حرف هیلاری پرید و پرسید : شیخ نهیان؟ شوخی میکنی او که از خودمان است ... هیلاری اخم کرد: خیر ! قربان... اون شیخ دوبی را نمیگویم او مرد نازنینی است چه ادوکلن هایی هم میزند اوف ! .. منظورم این مردک معمر شیخ لیبی است! باراک قهقه زد : اون کجاش شیخه وزیر بانو؟! هیلاری لبخندی زد و به چشمهای سیاه باراک خیره شد و گفت: پرزیدنت شما مگر چند بار با او تماس داشتید؟ باراک سرش را خاراند و گیلاس آبجو را روی میز گذاشت ازکاسه زیتون یک زیتون سیاه از هدیه های دوست اسراییلی اش که هرکدام اززیتونهایش به اندازه یک نعلبکی بود برداشت و گاز زد بعد پشتش را به هیلاری کرد و گفت : حالا ... درحال حاضر این مهم نیست این مهمه که نظر موافق همه رو برای نابودی جمهوری اسلامی جمع کنیم ... خیلی نرم و خیلی خیلی دیپلماتیک! هیلاری ازجایش بلند شد دکمه کت بنفشش را که سفارش پاریس بود را بست و بعد با حیرت باراک را نگریست و گفت : آه واقعاً شما خیلی استاد فن بیان و ببخشید کلک هستید جناب پرزیدنت!! باراک زیرچشمی اورا نگریست نفسی کشید و سرش را بالا گرفت و بعد لبش را گزید و گفت : شماهم نباید به کاری که بهتون مربوط نمیشه چی میگن خودتون رو قاطی کنید خانم ! و بعد دست چپش را به طرف در دفترش نشانه گرفت و درحالیکه که لبش را جمع میکرد رو به هیلاری گفت : بفرمایید ... خواهش میکنم ...
-2-
بنیامین گوشی را برداشت و شماره اختصاصی موبایل باراک را گرفت و بعد ازاین که مخاطبش سلام بلند بالایی به اوکرد گفت: آه ! دیدی چه شد؟ باراک از آن پشت گفت : چی شده عالیجناب؟ اتفاقی افتاده؟ بنیامین درحالی که صدایش می لرزید و حرص و جوش میخورد با نگرانی گفت: ای بابا نفهمیدی این مرتیکه قاضیه چه میدونم ریچارد گلدستونه دیگه کیه این یه عوضیه دیدی چه خزئبلاتی از پشت تریبون عمومی سازمان ملل بلغور کرد سرش رو انداخت پایین اون چشمهای بی حیاش رو ورقه اش چرخوند و چه قصه های سوزناکی که نگفت ! پس تو چه کاره ای که این گاو چرونها هم واسه من قدعلم میکنن ... فقط اینو کم داشتیم! تازه داشتیم گند دزدیدن اعضای بدن این فلسطینیهای ولگرد رو پاک میکردیم که ...باراک وسط حرف دوست عصبانیش پرید و گفت : اه... خواهش می کنم آروم باش دوست من ! بسپارش به من ... من همه چیز رو درست میکنم مطمئن باش!بنیامین بانگرانی گفت: واقعاً ؟ بگو ببینم چه غلطی می کنی تا این مردک نامرد که نمیدونم ازکجا پول هنگفتی ریختن به حسابش تا این چرندیات رو که هیچ عقل سلیمی باور نمی کنه رو بگه، خفه خون بگیره و صداشو ببره؟باراک یه کم فکر کرد و گفت: فعلاً هیچی ... چون گندش رو زده و به این سرعت که نمیشه صداش رو خفه کرد بذار یکی دو جلسه دیگه جولون بده و خودی نشون بده به دوستان صلح دوستش بعد که گوش زنش رو با زبون دخترش کندیم و تو پاکت مخصوص واسش فرستادیم دیگه میزنه به چاک و خفه میشه اگه اثر نداشت که میدونم داره ، اونوقت خب مگه تصادف خودش و محافظاش تو یه جاده چه اشکالی داره ....؟بنیامین ازپشت گوشی موبایلش پوزخندی زد و گفت : ای کاکا سیاه بدجنس ! تو که درست رو خوب بلدی ببینم چه میکنی ! فعلاً و زود ارتباط رو قطع کرد. -3- مرگ بر اولمرت ... مرگ براولمرت ...! مرگ بر خون آشام ! برو بیرون .... کثافت ! زنان و مردان عرب تبار دستانشان رو گره کرده بودند و بعد ازخروج اولمرت از دانشگاه آمریکایی مدام به او فحش و ناسزا میدادند اولمرت با قدمهایی لرزان از میان چندین محافظ جستی زد و سوار بنز سیاه رنگش شد و بعد ازدور شدن از محل تظاهرات به باراک زنگ زد : الو ؟ دیدید چه رسوا شدم؟! دیدید .... این از فرهیختگانت! مرتیکه حقه باز تو گفتی هرچی بگم کسی جز به به و چه چه چیزی نمیگه پس این عربهای کثیف رو کی به اینجا آورد؟ یکی به نعل میزنی یکی به میخ؟ ازآنسوی سیم باراک با نگرانی پرسید: قربان ! چی شده؟ طوریتون شده؟ اولمرت با حرص گفت: نه ! اصلاً! کم مونده بود شلوارم رو ازپام درآورن دیرجنبیده بودم توقبرستون بودم الان ! این بود شعارتغییرت؟! چی رو تغییر دادی حقه باز؟! کی با ماخوب شد؟! و گوشی را قطع کرد . -4- باراک مثل مار به خود می پیچید و با کاغذ هایی که پاره کرده بود بازی می کرد ... میشل وارد شد و لبخند زنان جلو رفت : آه عزیزم اینجایی؟ کمی جا خورد چون باراک به طوری که خودش هم ازجا پرید با یک دست به پشت دست دیگرش زد و گفت: آخ ... ای نمک نشناس ! میشل عقب پرید و اخم کرد: چته ؟! دیوونه شدی مرد؟ باراک سرش رو میان دستانش گرفت و تکان داد: آخ این بارباپاپا منو مسخره کرد ... حالا میدونم ... و حرفش رو نیمه کاره گذاشت و به میشله نگاهی کرد و با تعجب گفت: تو اینجا چه میکنی؟ میشل با حیرت به او نگاه میکرد باراک گفت: تو قراربود تو کلوپ هم جنسگرایان باشی که ! چرا اینجا اومدی؟ میشل دستی تو موهای سیاه و زیبایش برد و گفت : رفتم و دو تا مرتیکه رو که میخواستن با هم عروسی کنن رو بهم رسوندم بعد ازشیرینی خورونشون اومدم حضرت آقا ! باراک پرسید: نظرشون درمورد من چی بود؟ راضی بودن؟! میشل لبخندی زد و با حالتی مسخره گفت: هیچی ... گفتن ما تغییرات بیشتری میخواهیم و میخواهیم آزاد باشیم با همسرانمان ! به سفرهای سیاسی و صلح آمیز برویم! و باید به ما هم فرصت وزرات و ومعاونت رئیس جمهوری رو بدید این یه تغییر اساسیه! باراک خندید و به پشت میشل زد: آها ها ها ! و ازاتاق دور شد و میشل لبانش را غنچه کرد و با خود گفت: آره زمان خوبیه واسه تغییر!
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....
رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......
ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني (تاري)
|