نمایش پست تنها
  #286  
قدیمی 11-02-2009
تاري تاري آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,296
سپاسها: : 0

33 سپاس در 31 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مردي از يکي از دره هاي پيرنه در فرانسه مي گذشت ، که به چوپان پيري برخورد. غذايش را با او تقسيم کرد و مدت درازي درباره ي زندگي صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسيد .
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم بايد قبول کنم که آزاد نيستم و مسوول هيچ کدام از اعمالم
نيستم . زيرا مردم مي گويند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آينده را مي شناسد.
چوپان زير آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند . بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چيز و همه کس . صداي فريادهاي چوپان نيز در کوهها پيچيد و به سوي آن دو بازگشت .

سپس چوپان گفت : زندگي همين دره است ، آن کوهها ، آگاهي پروردگارند ؛ و آواي انسان ، سرنوشت
او . آزاديم آواز بخوانيم يا ناسزا بگوئيم ، اما هر کاري که مي کنيم ، به درگاه او مي رسد و به همان شکل
به سوي ما باز مي گردد .


"خداوند پژواک کردار ماست ."
__________________
ميدانستم ، ميدانستم روزي خورشيد نيز خاموش خواهد شد خدايا آيا او نيز فراموش خواهد شد ....

رويايم را ببين
خداوند در آن گوشه زيز سايه سار درخت لطف خويش
با لبخند
نفسهايت را سپاس ميگويد
پس بر تو چه گذشته كه اينچنين
آرزوي مرگ ميكني ......





ببين فرصت نيست
فرصت براي بودن نيست
پس سعي كن
تا درخت را احساس كني
سبزه رابشنوي
و بوسه دادن را از گل سرخ بياموزي
تا روزي
شايد
درخت را تا مرز انار
تعقيب كني
(تاري)


پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید