به خدا اگه این مهشید زن من بود، دو روزه طلاقش می دادم. وقتی به چیزی پیله می کنه ول کن نیست!
همان طور ساکت بیرون را نگاه می کردم و بی اختیار انگشت هایم مدام درهم گره می خورد و لب هایم را به دندان می گرفتم. چند لحظه بعد گفت:
- دلت برای کیمیا شور می زنه؟
برگشتم و نگاهش کردم. مجبور بودم حالت مضطربم را زیر دلشوره ام برای کیمیا مخفی کنم، سرم را به علامت تصدیق تکان دادم و تماشای بیرون را از سر گرفتم. باز پرسید:
- مگه خیلی وقته خوابیده؟
- نه امروز یه کم دیر خوابید، نیم ساعته.
- خب پس چرا دلت شور می زنه؟
جواب ندادم. نمی توانستم. ذهنم آن قدر آشفته و پریشان بود که فقط دلم می خواست جای دیگری بودم. از افکارم و آنچه ممکن بود در نگاهم باشد می ترسیدم. چند دقیقه بعد حسام دوباره گفت:
- حالا کارت یارو کو؟ آدرس رو بده ببینم.
بی حرف کارت را به دستش دادم. نگاهی کرد و گفت:
- معلوم نیست این سوراخ سنبه ها رو از کجا گیر می آره. بی کاریه دیگه. بی کاری و دل خوش و کلۀ پوک.
بعد سرش را تکان داد و خندید. از تصور این که اگر مهشید بود، الان چه بلایی سرش می آورد بی اختیار لبخند زدم و گفتم:
- اگه کار داری، دیرت می شه من خودم برمی گردم.
و آرزو کردم کاش قبول کند. یک لحظه برگشت، ولی من که جرئت نداشتم نگاهش کنم، به روبرو نگاه کردم و رو برنگرداندم.
- دست شما درد نکنه! تو هم شدی مهشید؟ مگه من چیزی گفتم؟
- نه چون عجله داشتی، گفتم دیرت نشه.
نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت و ساکت به رانندگی ادامه داد. فکر می کردم، چرا چنین وضعیتی پیش آمده؟ چرا هم وقتی حرف می زند معذبم، هم وقتی ساکت است؟ و در دل، هم به مهشید برای اصرارش و هم به خودم برای تقبل کردن این کار، بد و بیراه می گفتم. آن قدر در افکار جورواجور دست و پا زدم که جواب حرف های حسام را با آره یا نه یا تکان سر دادم و بالاخره او هم دیگر ساکت شد و من آن قدر در گرداب اضطراب دست و پا زدم که متوجه رسیدنمان نشدم. حسام ماشین را نگه داشت و با دست پاساژی را نشان داد و گفت:
- اوناهاش! باید مغازه دومیه باشه. جای پارک نیست، من این جا منتظرم.
پیاده شدم. قبل از این که در را ببندم، گفت:
- ماهنوش.
خم شدم و نگاهش کردم، و باز قلبم مثل انگشت هایم مشت شد. از ترس این که نگاهم مکنونان قلبی ام را آشکار کند سریع رو برگرداندم و به جهتی که با دست نشان می داد نگاه کردم.
- زود برگرد، نه به خاطر من، جای ماشین ناجوره.
با خودم گفتم: « خدایا کلام او فرق کرده یا حال من؟ » از تلاطمی که در وجودم برپا شده بود حس می کردم صورتم می سوزد. نمی توانستم جوابی بدهم. در ماشین را بستم و در حالی که فقط به پاساژ و مغازه ای که نشانم داده بود نگاه می کردم، راه افتادم با قدم های تند. آن قدر آشفته و پریشان و در خودم غرق بودم که نرسیده به پاساژ محکم به مردی که از روبرو می آمد. بی آن که نگاهش کنم، یا فکر کنم تقصیر او بود یا من، سریع گفتم:
- ببخشین آقا، معذرت می خوام.
و رد شدم که از پشت سر گفت:
- ما معذرت نخواسته هم چاکریم.
لحن و صدا آن قدر وقیح بود که جا خوردم و بی اختیار برگشتم. تعجب نداشت، صورت و نگاهش هم مثل صدایش بود، سریع رو برگرداندم و با عجله به سمت پاساژ رفتم. صدایش از پشت سرم می آمد. معلوم بود پشت سرم، با فاصلۀ اندک می آید. حرف های مزخرفی را وزوزکنان می گفت که توی هیاهوی خیابان و اطراف نامفهوم می شد. اگر نامفهوم هم نبود من آن قدر مضطرب بودم که نمی فهمیدم. برای همین بی اعتنا و با عجله چندم قدم دیگر برداشتم و رسیدم جلوی پاساژ و مغازه را دیدم. مرد مزاحم که همان طور پشت سرم، با فاصله بسیار اندک می آمد، با وقاحت تمام گفت:
- جیگر! جواب ما رو نمی دی؟
یکدفعه فریادی وحشتناک فضای پاساژ را پر کرد:
- جرا، صبر کن من جوابت رو می دم، مرتیکه بی شرف!
وحشت زده برگشتم و ناباورانه حسام را دیدم که یقۀ مردک را آن قدر محکم گرفته بود که کم مانده بود خفه شود. با وحشت و التماس گفتم:
- حسام، حسام! ولش کن.
همان طور که با مردک گلاویز بود، برگشت و خشمگین فریاد زد:
- برو تو ماشین!
به سرعت دور بر ما شلوغ شد، معلوم نبود این همه آدم یکدفعه چه جوری جمع شدند. به یک چشم به هم زدن غوغا شد، ولی از بین همه آن ها هیچ کس نمی توانست دست های حسام را از یقۀ مردک باز کند. و من درمانده برای این که در آن هیاهو صدایم را بشنود، دوباره فریاد زدم:
- حسام! ولش کن بریم.
یکدفعه رو برگرداند و برافروخته تر از قبل نعره کشید:
- به تو گفتم برو تو ماشین!
بی آن که جوابی بدهم، انگار از حالتم فهمید که نمی خواهم بروم. یکدفعه مردک را که مثل عنکبوتی دست و پا می زد، با یقۀ لباسش چنان محکم به سمت خودش کشید و بعد رها کرد که اگر دست های دیگران او را نگرفته بودند، مسلما بلایی سر سر و کله اش می آمد و بعد با فک های به هم فشرده از خشم به سمت من آمد و این بار من دوان دوان و جلوتر از او به سمت ماشین رفتم. از وضعی که پیش آمده بود و از حسام که انگار از خشم دیوانه شده بود، به شدت ترسیده بودم.