نمایش پست تنها
  #112  
قدیمی 11-06-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض يادداشت هاي يك نوجوان خيلي خيلي مهمان نواز در تعطيلات يكنواخت نوروزي!

يادداشت هاي يك نوجوان خيلي خيلي مهمان نواز در تعطيلات يكنواخت نوروزي!
فاضل تركمن
( روز اول )
آخ كه چه قدر خوشحالم. فقط ده دقيقه ديگر تا لحظه سال تحويل باقي مانده ولي حيف، حيف كه بابا و مامان حسابي عصباني هستند. بابا از دست ماني عصباني است كه مثل سال هاي قبل ده دقيقه مانده به سال تحويل تازه يادش افتاده برود حمام ! مامان هم كه از دست سفره هفت سين... من كه از كار هاي مامان اصلا" سر در نمي آورم. حكايت سفره هفت سين مامان هم شده مثل حكايت خرهاي ملانصرالدين ! مي گويد: (( مادر جان ! سين ها را كه مي شمارم يكي اضافي است اما نمي دانم چرا وقتي آن يكي را از سر سفره بر مي دارم مي شود شش سين ! )) آخ جان! بالاخره آهنگ ديرام دارام سال تحويل در آمد و البته ماني هم مثل سالهاي قبل از توي حمام فرياد زد: (مامان ! مامان ! سال تحويل شد؟)


( روز دوم )
امروز آبجي مرجان و دامادمان علي آقا به همراه مهديس كوچولو آمدند خانه ما عيد ديدني. مهديس مرتب با تنگ ماهي سر سفره هفت سين ور مي رفت، بابا هم تند و تند آب دهان قورت مي داد و مرا نيشگون مي گرفت كه يعني(پاشو برو تنگ ماهي رو از دست اين بچه بگير ! ) من رفتم تنگ ماهي را از دست مهديس گرفتم. چند دقيقه اي گذشت و من با خودم فكر مي كردم كه :‌ (چه عجب ! مهديس دو دقيقه آروم سر جاش نشست ! )اما همان موقع بود كه مهديس در كمال آرامش، آمد نشست روي پاي بابا وبعد هم جيغ و ويغ كرد كه: (( پس چرا عيدي منو نمي ديد؟ )). مامان لبخندي زد و گفت: ( الهي عزيز قربونت بره ! ماني ! مادر! عيديه اين بچه رو از سر كمد بردار بيار... ) بابا كه فكر مي كنم خيلي خودش را كنترل كرده بود با حرص دستي روي سر مهديس كشيد، لبخند كوچكي زد و بعد هم گفت: ( يادش به خير بابا جان ! بچه كه بوديم وقتي عيد ديدني مي رفيتم خونه مادربزرگمون، مامانمون مي گفت حتي حق نداريد به ميوه و آجيل و شيرني هم نگاه كنيد چه برسد به اينكه ازشون در خواست عيدي هم بكنيم ! ولي بچه هاي اين دوره و زمونه...... ) بابا حرفش را هنوز تمام نكرده بود كه مامان چپ چپ نگاهش كرد بلكه بابا خودش بفهمد، كات ! تازه بعد هم پريد وسط حرفش و گفت: ( ماني جان ! پس چي شدي مادر؟ رفتي عيدي بياري يا عيدي بسازي؟ )


( روز سوم )
آبجي مرجان اينا دم در منتظر بودند تا دسته جمعي برويم خانه عمو فرامرز. ماني هنوز داشت سرش را جلوي آيينه ژل مالي مي كرد كه بابا پس گردني كوچكي نثارش كرد وگفت: ( بدو ديگه پسر. يه ملتو منتظر نگه داشته، داره به قرو فرش مي رسه. چند بار بگم من از اين سوسول بازيا خوشم نمي ياد... د راه بيفت ديگه ! ) ماني شانه را گذاشت روي ميز توالت و رفت پايين. مامان همينطور كه توي راهرو كفش هايش را پايش مي كرد غر زد كه: ( آخه مرد چي كارش داري؟ بچم تو سن بلوغه.چرا غرورش مي شكني؟ براي چي اوقاتشو روز عيدي تلخ مي كني؟ حالا واستا بريم خونه خان داداش جونت مي بيني موهاي آقا داريوشش، چند متر از كله ش فاصله گرفته ! دق مي كنم آخر از دست شما پدر و پسر... ). مامان كه رفت بابا يواشي با خودش گفت: ( پسره لوس ! همين دخالتاي بي جاي مامانشه كه اينطوريش كرده ديگه ! )


( روز چهارم )
خدا مي داند كه بابا به هيچ وجه حوصله سر و صداهاي بچه ها را ندارد حتي مهديس كه تنها نوه اش باشد، چه برسد به تاراي دايي مجيد اينا كه واقعا" آدم را كفري مي كند. براي همين بابا فوري با دايي مجيد روبوسي كرد و رفت توي آشپزخانه، هواكش را روشن كرد و بعد هم مشغول سيگار كشيدن شد. دايي تا بوي سيگار بابا را حس كرد چند تا سرفه الكي كرد و گفت: ( آقا رضا ! رضا جون... كجا رفتي آخه؟ بابا جون هركي كه دوست داري به جاي اون سيگار بيا دو تا پسته بشكن، بخور! ) من داشتم توي آشپزخانه ميوه ها را مي شستم، بابا اخم كرده بود و آرام گفت: ( يكي نيس بگه تو رو سننه، دوست دارم سيگار بكشم...‌ ) بعد هم با صداي بلند گفت: ( آقا مجيد شما به جاي ما هم بشكن، بخور تا خدمت برسيم.)‌
تارا عادت داشت هرچيزي را كه مي خواهد با گريه و جيغ و داد بگيرد حتي تخم مرغ هايي را كه بابا با هزار دنگ و فنگ رنگ كرده بود ! به خاطر همين مثل سال قبل كه تنگ ماهي را برداشت و برد، زد زير گريه كه: ( مامان من اون تخم مرغ رنگيا رو مي خوام. اگه بهم ندين گريه مي كنم ها ! ) بابا هم تا صداي تارا را شنيد تندي از آشپزخانه بيرون آمد و گفت: ( نه نه ! تارا جون. اونا مال مهديسه... بياد ببينه نيستن، دنيا رو مي ذاره رو سرش ! ببينم مگه شما خودتون تخم مرغ رنگ نكردين؟ ) من كنار دايي و زن دايي نشسته بودم.حرف بابا كه تمام شد. زن دايي فاطمه زد به پاي دايي و گفت: ( پاشو... پاشو بريم ). دايي استكان چايي را گذاشت روي ميز عسلي، تارا را بغل كرد، بعد هم گفت: ( خوب ديگه رفع زحمت مي كنيم.رضا جون! سال خوبي داشته باشي، ايشاءالله.)


( روز پنجم )
همه لباس پوشيده بوديم و مي خواستيم برويم خانه خاله فريده اينا كه يكهو تلفن زنگ زد. بابا تا ديد شماره خانه عمو فرامرز افتاده، گفت: ( لباساتونو درآرين... خان داداشه، حتما" مي خوان بيان عيد ديدني. مامان پقي زد زير خنده و گفت: ( وا ! خوب گوشي رو بر ندار. كلاغه كه براشون خبر نمي بره ما خونه بوديم.) بابا از وقتي سنش بالا رفته خيلي تحملش كم شده، گاهي هم لجبازي مي كند. اينبار هم بدون اينكه به حرف مامان توجهي كند گوشي را برداشت:
_ الو خان داداش سلام _ حالتون چه طوره؟ _ بله بله چرا نباشيم... تشريف بياريد. به شهرزاد خانم هم بگو رضا گفت از ناهار بياييد. _ باشه باشه.... _ نه نه... _ خداحافظ ،‌خداحافظ !
مامان با عصبانيت تنگ ماهي را برداشت و برد توي آشپزخانه تا آبش را عوض كند !


(روز ششم)
ماني نشسته بود پاي كامپيوتر و بازي مي كرد كه صداي زنگ در آمد. مامان داشت توي آشپزخانه ناهار درست مي كرد. داد زد: مهدي جان ! مادر ! ببين كيه زنگ مي زنه. هنوز از پشت گوشي نگفته بودم، كيه؟ كه عمه منيژه گفت: ( عمه ام، باز كن ). بابا فوري شلوار عيدش را روي بيژامه اش پوشيد و رفت استقبال عمه منيژه اينا. ماني كامپيوتر را خاموش كرد و گفت: ( مامان ! من مي رم دراز مي كشم، پتو ام مي كشم روم، بگو خوابه، حوصله اين پسره افاده اي، كامرانو اصلا" ندارم ) مامان صدايش را پايين آورد و آرام گفت: ( باشه مادر ! اصلا" مي گم ديشب دير خوابيده، هنوز بيدار نشده ! )
عمه اينا نشسته بودند و ميوه مي خوردند. بابا نگاهي به دور و برش انداخت، بعد هم گفت: ( ماني!ماني ! مهدي ! اين پسره كو؟ ) من به پته پته افتاده بودم: ( خوا... خوا... خوابيده ). بابا چاقو را گذاشت توي بشقابش و گفت: ( ا... غلط كرده... لنگ ظهره. پاشو برو بيدارش كن وگرنه مي گم كه تا چند دقيقه پيش، پاي كامپيوتر... ) مامان فوري حرف بابا را قطع كرد: ( باشه، باشه من بيدارش مي كنم. ماني جان ! مادر ! پاشو، پاشو عمه منيژه اينا اومدن، كامران هم هست ! ). من رفتم توي آشپزخانه و بي اختيار زدم زير خنده.


( روز هفتم )
حاجي فيروز كوچه را گذاشته بود، روي سرش. مامان تا صداي ( حاجي فيروزم، سالي يه روزم) را شنيد، چادر سرش كرد و رفت دم در. من از پنجره بيرون را نگاه مي كردم. بابا آمد توي آشپزخانه: (باز مامانت چشم منو دور ديد رفت پول مفت بده به اين دلقكا، هان؟ ) من گفتم: ( نمي دونم بابا ) مامان كه آمد بالا، بهش چشمكي زدم كه يعني ( بابا فهميده، قضيه رو يه جوري ماستماليش كن ! ) بابا گفت: ( كجا رفتي خانم؟ ) مامان چادرش را انداخت روي چوب لباسي، بعد هم گفت: ( هيچ جا بابا... زري خانم صدام كرد، گفت بيا سبزه مون ببين، خيلي خوشگل شده. واه واه واه... جنگل درست كرده بود. يه بار گندم ريخته بود توي يه سيني خيلي خيلي بزرگ، انگار كه سفارش ساخت زمين چمن فوتبالو گرفته. عجب زمونه اي شده، رضا ! مي بيتي تورو به خدا؟ مردم ديگه با سبزه شون هم پزن مي دن!)


( روز هشتم )
( به به ! چه هوايي ! چه بويي ! چه نغمه گوش نوازي...) نمي دانم چرا هميشه توي تعطيلات نوروزي حس شاعري ام گل مي كند. اصلا" همين بهار دو سال پيش بود كه تصميم گرفتم رشته ادبيات و علوم انساني را انتخاب كنم، هرچند كه بابا جانم مي گفت: ( آخه پسر ! انساني هم شد رشته، ما كه تا حالا نشنيده بوديم پسرا هم برن رشته انساني ! ).ولي حيف كه اين رفت و آمدهاي سالي يك دفعه اجازه دو خط شعر گفتن را هم به آدم نمي دهند. هي برو، بيا. برو، بيا. داستان اين رفت و آمدهاي ساليانه هم شده مثل فصل امتحانات ما ! توي سال يك بار هم لاي كتاب را باز نمي كنيم آنوقت شب امتحان انتظار داريم، بشويم افلاطون !( البته بين خودمان بماند ها، حتي متخصصين هم به اين نتيجه رسيده اند كه اين روش براي دانش آموزان تا حالا كه عجيب معجزه كرده، عجيب ! ) اين فك و فاميلها هم توي سال يك بار هم به م سر نمي زنند ولي توي اين سيزده روز تعطيلي ناقابل، يادشان مي افتد كه فاميلي هم دارند._ ( واي ي ي... مامان! باز داره صداي زنگ در مي ياد !)


( روز نهم )
بفرماييد! اين هم از امروز ما. مهديس خانم ديشب روي فرششون خرابكاري كرده ما بايد برويم كمك علي آقا فرش شوري !_ خوش به حال اين ماني... بچه ته تقاري حال مي كند براي خودش به خدا ! اما من بدبخت چي يك پام توي خونه س يك پام بيرون از خونه. اصلا" شد ه ام وانت بار خانواده. راستي امشب شام خونه آبجي مرجان دعوتيم ولي فرش اتاق مهديس تا صبح هم عمرناش خشك بشه !!!


( روز دهم )
ماني رفته بود از كلوپ يك فيلم اكشن توپ گرفته بود تا دسته جمعي تماشا كنيم. برنامه هاي تلويزيون كه همش تكراري است، تكراري هم نباشد... خيالمان راحت بود كه ديگر كسي براي عيد ديدني به خانه مان نمي آيدچون ديگر روز دهم عيد است هرچند كه خيلي ها توي همه كارهايشان دقيقه نودي هستند.تازه داشتيم سيدي را توي دستگاه مي گذاشتيم كه خاله فريده تلفن كرد و گفت: ( خاله جون ما داريم يه سر مياييم اونجا. خونه ايد ديگه؟ ). من هم طبق معمول گفتم: (بله، بله... قدمتون روي چشم، منتظريم )‌.
خاله فريده اينا توي راهرو بودن و داشتند برمي گشتند خانه شان كه ديدم ريحانه به دور وبرش نگاه مي كند. با يك حس ساده كه از دوران كودكي در من به جا مانده بود، فهميدم منظورش اين است كه: ( ما رفيتم ها ! عيدي ما رو نمي ديد؟ )مامان طبق يك خصوصيت كاملا" ارثي عادت داشت وقتي كه ديگر مهمان ها توي راهرو بودند و داشتند مي رفتند خانه شان تازه يادش بيفتد كه: ( واي ي ي ! عيدي اين بچه رو يادم رفت بدم. ) من هم همان موقع بود كه زودتر دست به كار شدم و به مامان گفتم :‌( مامان خانم! بازم كه عيدي رو يادت رفت ). مامان هم تقي زد روي دستش و گفت: ( ريحانه ! خاله جون! واستا عيديتو بيارم عزيزم. خالت پير شده. حواس براش نمونده كه.)


( روز يازدهم )
چه قدر حوصله ام سر رفته. چي كار كنم؟ نه ! مثل اينكه اين رفت و آمد هاي فاميلي از هيچي بهتر بود !_ حالا كه نه عمه منيژه اينا گوشي رو بر مي دارن، نه دايي مجيد اينا تا بريم بازديدشونو پس بديم. باز دم بچگي هامون گرم ! يه پيك شادي بهمون مي دادن با هزار ذوق و شوق همون روز اول رنگش مي كرديم ولي حالا چي؟ آخه كي حوصله داره يكي از خاطرات ايام نوروزش رو به انگليسي ترجمه كنه و ببره سر كلاس بخونه؟ اين آقاي مدرس هم چه چيز هايي كه از ما نمي خواد... اصلا" زبون شيرين خودمون چه ايرادي داره كه بايد بريم زبون تلخ اين انگليسي ها رو ياد بگيريم، هان؟! ( بايد ببخشيد چون امروز خيلي بي حوصله بودم زيادي عاميانه حرف زدم. )


( روز دوازدهم )‌
هميشه به پايان تعطيلات نوروزي كه نزديك مي شويم شستم تازه خبردار مي شود كه: ( پسر ! هيچ كدوم از تكاليف عيدت رو كه انجام ندادي. انگليسي، عربي، فارسي، تحقيق... حالا چه خاكي مي خواي بريزي تو سرت؟ ). باور كنيد امروز وقت خاطره نوشتن هم ندارم، بايد بروم تا صبح تكاليفم را انجام بدهم آخه فردا قرار است با آبجي مرجان اينا برويم گردش.


( روز سيزدهم )
اصلا" كي گفته كه روز سيزدهم فروردين روز نحسيه؟ اتفاقا" به نظر من بهترين روز فروردين همين روز سيزدهم است. باز لااقل سيزده بدر به بهانه اينكه يك وقت نحسي گريبان گيرمان نشود آمديم پارك جمشيديه، البته بابا مي گفت: ( والا همين بوستان دم خونه از اين پارك... چي بود اسمش؟ _ جمشيديه_ بهتره ! ). آخيش !حالا ديگر از اينكه هي جلو مهمان ها چايي ببرم تعارف كنم راحت شدم.حالا ديگر هركي هم زنگ بزنه كه بخواد بياد خونه مون، مي فهمد كه هيچ كس خونه نيست.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید