نمایش پست تنها
  #37  
قدیمی 11-09-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 56

سوار که شد، چنان به سرعت حرکت کرد که سرم محکم به پشتی صندلی خورد. تمام خشمش را انگار سر دنده و پدال گاز خالی می کرد و من که از ترس نفسم بند آمده بود، جرئت نمی کردم صدایم در بیاید ... تا این که سر یک پیچ، چنان بد پیچید که فکر کردم الان زیر چرخ های کامیونی که از روبرو می آید، له می شویم. تا آن جا که می توانستم آهسته گفتم:

- یواش تر.

انگار نمی شنید. دوباره بلندتر و با التماس گفتم:

- حسام، یواش تر.

ولی باز هم همان طور با سرعتی سرسام آور می رفت. از ترس فریاد زدم:

- کری؟! با توام می گم یواش تر. نمی شنوی؟!

یکدفعه با فک های به هم فشرده، آینیۀ بغل ماشین را نگاه کرد، ماشین را کشید کنار خیابان و چنان محکم ترمز کرد که این بار، با این که دو طرف صندلی را گرفته بودم، سرم به شیشه خورد. بعد رویش را به من کرد و با چشم های لبریز از عصبانیت نگاهم کرد و فریاد زد:

- نه، کر نیستم می شنوم، مگه تو چند دقیقه پیش کر بودی؟! آره، کر بودی؟!

آن قدر بلند فریاد می زد که بی اختیار دستم را روی گوشم گذاشتم و خودم را عقب کشیدم، ولی او همان طور با عصبانیت ادامه داد:

- نه کر نبودی، فقط برایت مهم نبود یا نخواستی حرف من رو گوش کنی، چون می خواستی بگی حرف حرف خودته، اون هم قاطی یک عده نره غول!*

پریدم وسط حرفش:

- نه به خدا، به جان کیمیا نه، حسام.

دوباره داد زد:

- نه به خدا؟! پس برای چی وقتی بهت گفتم برو، باز ایستادی و منو نگاه کردی؟! با توام، برای چی؟

بغض گلویم را گرفت، با این که حرف زشتی نمی زد، لحن و فریادش آن قدر آزار دهنده بود که از صد تا ناسزا بیش تر آدم را خرد می کرد. هر چه سعی کردم جوابش را بدهم نتوانستم.

حالا دیگر دندان های من هم از عصبانیت و ناراحتی کلید شده بود. فایده نداشت، نه او حال عادی داشت، نه من. رویم را برگرداندم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. تنم را چنان رعشه ای گرفته بود که نمی توانستم راحت بنشینم. او هم نفس زنان سیگاری روشن کرد و چند دقیقه بعد حرکت کرد، این بار نه با سرعت قبل.

دیگر لزومی نداشت، فریادهایش را زده بود و راحت شده بود، ولی من حال بدی داشتم، تمام بدنم می لرزید و حس می کردم بغضی که گلویم را فشار می دهد، دارد خفه ام می کند. با تمام توانم دندان هایم را به هم فشردم که نه حرفی بزنم، نه گریه کنم. خودم احساس می کردم اجزای صورتم هم مثل تنم می لرزد. دوست داشتم سرش فریاد بزنم و بگویم:

« آخه اسم این قضاوت را غیر از نفهمی چه می شه گذاشت؟! »

خدایا، یعنی واقعا نفهمیده؟ نمی تواند بفهمد که من نگران خودش شده بودم؟ چرا فکر نمی کند که به عنوان یک انسان من هم حق دارم از خودم نظر داشته باشم؟ همان طور که خودش،

به هر دلیلی، آن لحظه، کاری را کرد که دلش خواسته بود. من هم نمی توانستم به صرف یک دستور راهم بکشم و بروم. در آن لحظه من فقط فکر شری بودم که به پا شده بود. حواسم به هیچ چیز و هیچ کس نبود یا به قول او، نره غول ها! یعنی موضوع به این سادگی را نمی تواند بفهمد؟ حتما نمی تواند دیگر. آخر او یک مرد است! و این مردها هستند که حق دارند عصبانی بشوند و در عصبانیت جنون بگیرند و در همان حال هر فرمانی که می خواهند صادر کنند. وظیفۀ زن فقط این است که در هر حالی حواسش باشد که وجود و غرور و تصمیم این موجودات از خودراضی مقدم بر هر چیزی است. انگار زن یک آدم آهنی است که باید با فرمان آن ها کار کند.

از حرص بی اختیار لبم را گاز گرفتم. نفسم بالا نمی آمد، فضای ماشین داشت خفه ام می کرد و راه چقدر طولانی شده بود. جلوی خانه که رسیدیم، ماشین کاملا نایستاده بود که در را باز کردم و پیاده شدم، زنگ را دو بار پشت سر هم فشار دادم. خدا را شکر برای اولین بار، در سریع باز شد. صدای پایش را که تا دم در آمد شنیدم و بعد صدای بسته شدن در، ولی بعد صدا قطع شد. برگشتم و نگاه کردم. در را بسته و رفته بود.

وارد که شدم، خاله با تعجب پرسید:

- چیه خاله؟ چی شده؟ چرا این قدر هراسونی؟

- من؟ نه، دلم شور کیمیا رو می زنه.

با مهربانی خندید:

- نترس خاله. مگه همه ش رفت و برگشت تو چقدر طول کشید؟ هنوز خوابه، خریدی؟

- نه، نداشت.

- وا! به این زودی تموم کرده؟

مهشید ناباورانه از آشپزخانه گفت:

- مگه می شه؟ حتما اشتباه رفتی.

با عجله از پله ها بالا می رفتم که صدای خاله را شنیدم، با شعف خاصی به مهشید می گفت:

- این قدر دلش شور می زده که فکر نکنم خاله اصلا چشم و چارش جایی رو دیده باشه ...

حتی حوصله جواب دادن به اعتراض های مهشید را نداشتم. در را که بستم و نگاهم به صورت کیمیا افتاد، چند لحظه همه چیز فراموشم شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید