نمایش پست تنها
  #38  
قدیمی 11-09-2009
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض 57

خوابیدنش هم مثل رعنا بود، به پهلو خوابیده بود و. دست های کوچولویش زیر لپ هایش مشت شده بود. دلم برایش ضعف رفت. خم شدم آرام پیشانی اش را بوسیدم. آخ عزیز من، تنها کنار توست که آرامش دارم ... تند لباس هایم را عوض کردم و کنارش نشستم. دوباره یاد اتفاق جلو پاساژ افتادم و یاد رفتار دور از انتظار حسام. هر چه فکر کردم، دیدم واقعا کار بدی نکرده ام و تقصیری ندارم. کجا می توانستم مقصر باشم. در رفتار آن مردک مزخرف؟ یا این که به قول او کر شده بودم؟ آخر چطور می توانستم مثل یک غریبه، یک تماشاچی، راحت رو برگردانم و بروم؟ با خودم گفتم:



« او که همیشه می گفت، این گردن گلفتی ها مال مردهایی است که خودشان را کم می بینند. اصلا به چه حقی با من این طور حرف زد؟ به چه حقی آن طور سرم فریاد کشید؟ »

- ماهنوش! خودت را به آن راه نزن، خوب می دانی و چون می دانی نباید این طور باشد، به روی خودت نمی آوری. چی شده؟! قبول کن حسام دیگر برای تو برادر که سهل است، پسر عمو هم نیست، به او احساس دیگری داری ... نه ... نه! چرا، خودت هم خوب می دانی، احساس زنی به مرد دلخواهش، احساس دوست داشتن، تو عاشق ....

بی اختیار سرم را توی دست هایم گرفتم و درون وجودم فریاد کشیدم:

« خفه شو .... نه، نه، نه. »

- بی چاره تو دیگر به خودت هم دروغ می گویی. بگو، ولی تا کی؟ گیریم که از همه پنهان کردی، تا کی می خوای از خودت فرار کنی؟

بلند شدم مثل دیوانه ها تند تند قدم می زدم و دست ها و دندان هایم را به هم فشار می دادم.

- به خودت دروغ می گویی که بهانه ای داشته باشی برای ادامۀ این وضع، نه؟ خیلی وقت است که داری این کار را می کنی، خودت هم خوب می دانی مگر نه؟ ولی این راه برای تو آخر ندارد. وقتی تو در ذهنت به خودت هم نمی توانی در این مورد اعتراف کنی، چه عاقبتی می تواند خارج از ذهن تو داشته باشد.

- ماهنوش، تو بخواهی یا نخواهی، زنی هستی که خیلی چیزها را بهتر از یک دختر همسن خودت و یک مرد همسن حسام می فهمی. پس خودت قضیه را خوب می فهمی. و چون می فهمی از آن فرار می کنی. بی چاره تو در ذهنت هم می ترسی به این موضوع اعتراف کنی، چون خودت را برای او کم می بینی ....

نه، نه، نه. من خودم را کم نمی بینم، برای چی باید کم ببینم؟ گناه من مگر غیر از یک بار اشتباه بوده، که در مورد من چون زنم، شده ننگ؟ شده داغ بدبختی؟ مگر خود او به قول خودش اندازۀ موهای سرش با زن ها یا دخترها ارتباط نداشته؟ چرا در مورد او تجربه است، تفنن است؟ در مورد من، جرمی نابخشودنی؟ چرا در همه چیز این دنیا این قدر در حق زن ها ظلم شده؟ چرا در مورد او کاری که علی الظاهر نه شروع قبول دارد، نه عرف، آن قدر راحت پذیرفته است؟ در مورد من شده ننگی غیرقابل قبول؟ من که نه کار غیر شرعی کردم، نه کار غیر عرف. شوهری کردم که حیوان از آب درآمد، همین ....

- آره، این ها داستان هایی است که تو برای خودت سرهم می کنی، خوب هم می دانی خریداری ندارد. همین خود تو، جرئت نمی کنی این افکار را بلند بلند به خودت بگویی، چه برسد به دیگران. پس سر خودت را شیره نمال! تا کی فرار؟ تمامش کن. هر چه بیش تر ادامه بدهی، بیش تر غرق می شوی و نجات سخت تر است ....

باز زانوهایم سست شد و نشستم، سرم را در میان دست هایم گرفتم و فکر کردم چه کار باید بکنم؟ دست خودم نبود، این قلب لعنتی نمی خواست بفهمد که محکوم به مرگ است. چشم هایم همراه قلبم می سوخت و با ناتوانی به خودم می گفتم باشد، از این به بعد سعی ....

- باز دودوزه بازی را شروع کردی؟ از این به بعد یعنی چی؟ از این به بعدی وجود ندارد. این ها بهانه است برای این که ادامه بدهی، که کاری نکنی و قبول کن بی چاره، قبول کن، هر چه در این راه بیش بروی، زیر پایت بیش تر خالی می شود و برگشتن و نجات برای خودت نفس گیرتر می شود، چون تنهایی، تنهای تنها ....



پس چه کار کنم؟

- باید بروی، باید یکدفعه بکنی.

آخر کجا؟ کجا را دارم بروم. تازه کیمیا چی؟

- ببین، باز موذی شدی، ماهنوش.

بی اختیار رویم را برگرداندم و گفتم:

« نه. »

از صدای خودم از جا پریدم، کیمیا هم تکانی خورد و چشم هایش نیمه باز شد و دوباره خوابید و من باز با خودم تنها ماندم. یاد دو سال پیش افتادم، یاد آن روزهای وحشتناکی که پیش دکتر محمودی می رفتم. حالا درست مثل آن روزها، سرم شده بود بازار مسگرها، پر از فکرهای بی سر و ته.

- هیچ هم بی سر و ته نیست. چرا تا می خواهی به آن نتیجه ای که عقلت بهت می گوید و می دانی درست است برسی، فوری می گویی قضیه بی سر و ته است و خودت را گول می زنی؟ تو باید زن بهرام بشوی و بروی.

مثل کسی که مار نیشش بزند، از جا پریدم. اشک چشمم را می سوزاند.

« نه، نه. خب حسام نه، فراموشش می کنم، بهرام هم نه .... برای من وجود کیمیا بس است. »

- دیگر دست تو نیست بندۀ خدا، تو باید از این جا دور شوی، خیلی هم دور، باید حسام را نبینی و باید یک زندگی دیگر را شروع کنی. به خاطر خودت، به خاطر کیمیا و به خاطر حسام.

چانه ام لرزید و اشک نه قطره قطره که یکباره صورتم را خیس کرد. شبیه کسی بودم که به اعدام محکوم شده باشد و حکم را برایش خوانده باشند.

« خدایا جرم من چیست؟ تو برایم روشن کن؟ جرمم انتخاب نادرست است یا زن بودنم؟ اگر مرد بودم، اگر حسام قبلا یک بار رسما زن گرفته بود، مثل حالا که بارها به نوعی غیر رسمی این کار را کرده، نه خودش احساس الان من را داشت و نه دیگران، و نه حتی شاید خود من. آره جرم من فقط زن بودن است .... و خدایا این جرم را من ناخواسته مرتکب شدم. »

سرم را روی زانوهایم گذاشتم و زار زدم، چون این تنها کاری بود که بیش تر وقت ها زن ها را در تحمل جرمشان که همان زن بودن است، یاری می دهد. اگر اشک گاه و بی گاه هم نبود، قلب بیش تر آن ها در سینه پاره پاره می شد، بی آن که کسی بفهمد.

« خدایا، در بعضی موارد زن ها مظلوم ترین مجرم های دنیا هستند. خدایا نمی توانم باور کنم که این بی عدالتی را تو برای زن ها خواسته ای، گاهی اوقات فکر می کنم تمام قانون هایی که به نوعی زن را له می کند، مردها نوشنه اند، پس نباید عجیب باشد که تمامش به سود آن هاست نه، این کار تو نیست ..... »

- بس است ماهنوش! دیگر کافی است، با این حرف ها هیچ چیز عوض نمی شود، خودت را گول نزن. قانون و دنیا و تمام آدم ها هم نسبت به وضع تو غیر منصف باشند، تاثیری ندارد. تو باید حسام را از زندگی ات دور کنی و به جایش خودت را وقف کیمیا کنی.

رو برگرداندم و نگاهم روی چهرۀ قشنگش ثابت ماند و دلم آرام گرفت. نم اشکی که چشمم را خیس کرد، از محبت عمیقی بود که به این عزیز نازنین داشتم. خم شدم، دست هایش را بوسیدم و باز سر بلند کردم و به او خیره شدم، این بار با آرامش در دریای فکرهایم غوطه ور شدم. ساعتی بعد وقتی کیمیا چشم هایش را باز کرد، تصمیمم را گرفته بودم. اتفاق پیش آمده بهترین بهانه بود که از حسام فاصله بگیرم، او باید از زندگی من و کیمیا دور می شد. شاید هم من باید دور می شدم. تنها چیزی که در این لحظات می دانستم این بود که باید از او فاصله بگیرم، همین. رعنا! فقط تو می دانی که وجود کیمیای توست و واگویی نصیحت های تو به خودم که وجود خستۀ مرا سرپا نگه می دارد. اگر در حالی که دست کیمیا توی دستم است، سرم را روی تخت تو می گذارم و زار می زنم، فقط و فقط برای این است که حالا خالی تو را کنارم بیش تر از هر زمان دیگر احساس می کنم.

« این از تردید نیست، رعنا! مطمئن باش عاقلانه رفتار می کنم! نگران نباش! قول می دهم! »


__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید