
11-10-2009
|
 |
کاربر فعال  
|
|
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: نصف جهان
نوشته ها: 9,286
سپاسها: : 14
95 سپاس در 74 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه ی دو برادر
دو برادر كه اهل تزكيهى نفس بودند در يك وقت و يك ساعت در داخل حمّام به ناگاه به خاطر انفجار گاز خفه شدند. پدر آنها كه در آن وقت در منزل خود به خواب رفته بود، مىبيند كه پسرانش از ميان حمّام يكديگر را در آغوش گرفتند و به آسمانها پرواز كردند. پدر آنها مىگويد: من هم به قدرت و موضع خود توجّه نمودم، ديدم مىتوانم پابپاى آنها به آسمانها بروم، لذا با فريادى كه همان فرياد سبب شد كه از خواب بيدار شوم صدا زدم: صبر كنيد من هم مىآيم. آنها در جواب من گفتند: نه، تو به جسدت تعلّق دارى، تو به دنيا برگرد. من ناگهان با وحشت از خواب بيدار شدم و پس از ساعتى به من خبر دادند كه هر دو پسرت در حمّام خفه شدهاند.
شب بعد كه با ناراحتى فوقالعادهاى از فراق فرزندانم به خواب رفته بودم، دوباره همين منظره را در عالم رؤيا ديدم، ولى اين بار آنها به من گفتند: تو را با خود مىبريم به شرط آنكه هر وقت به شما گفتيم برگرديد بايد بدون هيچ معطّلى برگرديد، من هم قبول كردم و با آنها پرواز نمودم، تا آنكه به جائى رسيدم كه در آنجا مؤمنين زندگى مىكردند، هر يك از آنها با آنكه بسيار بودند يك قصر و يك باغ بزرگ داشتند كه جويهاى شير و عسل در ميان آن باغها جارى بود.
در يك لحظه انسان مىتوانست همهى آنها را ببيند و با همه تماس بگيرد، همهى آنها به استقبال تازه واردها مىآمدند، ملائكه هم مانند خدمتگزار در خدمت آنها بودند. ارتباط آنها با خدا بنحوى لذّتبخش بود كه به من مىگفتند: تا رسما به عالم بعد از عالم دنيا وارد نشوى كاملاً متوجّه آن لذّتها نمىگردى، ولى در عين حال من از همان مختصر ارتباط آنها به قدرى لذّت بردم كه هيچ وقت آن را فراموش نمىكنم. اينجا بود كه به پسرانم گفتم: خوشا به حال شما كه هميشه با اين لذّتها هستيد.
من در آنجا غريب بودم و اگر كسى مىخواست با من حرف بزند خيلى با احتياط حرف مىزد. اسرارشان را از من مخفى مىكردند، مرا خودى نمىدانستند و به خاطر پسرانم مرا به آنجا راه داده بودند. بالأخره همان طور كه با پسرانم از آسمانى به آسمانى و از باغ بهشتى به باغ بهشتى مىرفتم و غرق در حيرت و تماشا بودم، ناگهان ملكى جلو مرا گرفت و به من گفت: شما حقّ نداريد از اين جلوتر برويد و مرا برگرداند و پسرانم رفتند و من در اينجا از خواب بيدار شدم.
__________________
مدت ها بود سه چیز را ترک کرده بودم
شعر را... ماه را.... و تو را ...
امروز که به اجبار قلبم را ورق زدم
هنوز اولین سطر را نخوانده
تو را به خاطر آوردم و شب هاي مهتاب را...
ولی نه...!! باید ترک کنم
هم تو را....هم شعر را .... و هم٬ همه ی شب هایی را که به ماه نگاه می کردم...
======================================
مسابقه پیش بینی نتایج لیگ برتر ( اگه دوست داشتی یه سر بزن دوست من )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|