ناژو
دور از گزند و تيررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ايام رهگذر
با ميوده ي هميشگيش ،سبزي مدام
ناژوي سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خويش
ديده ست بارها
بس مرغهاي مختلف الوان نشسته اند
بر بيدهاي وحشي و اهلي چنارها
پر جست و خيز و بيهوده گو طوطي بهار
انديشناك قمري تابستان
اندوهگين قناري پاييز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با ميوه ي هميشگيش ، سبزي مدام
عمري گرفته خو
گفتمش برف ؟ گفت : بر اين بام سبز فام
چون مرغ آرزوي تو لختي نشست و رفت
گفتم تگرگ ؟ چتر به سردي تكاند و گفت
چندي چو اشك شوق تو ، اميد بست و رفت
|